رفته بودیم کاخ سعد آباد . من و همسرم . رفته بودیم کاخ شاه شاهانی را ببینیم که حالا آواره کشور ها و قاره ها بود . خیال میکردیم کاخ شاه از آن کاخ هایی است که در افسانه ها خوانده بودیم . خیال میکردیم در و دیوارش را از طلا ساخته اند .
رفتیم به صف ایستادیم . صد ها نفر دیگر هم آمده بودند . آمده بودند تا کاخ افسانه ای شاه شاهان را ببینند . آقای اکبری هم آمده بود . آنجا سه چهار قدم جلوتر از ما توی صف ایستاده بود .
آقای اکبری مهندس کشاورزی بود. همشهری ما هم بود .
پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به سربازی رفته وبعد از آن از ساواک شاهنشاهی سر در آورده بود . آمده بود تبریز شده بود باز جوی ساواک.
یکی دو باری که گیر ساواک افتاده بودم آقای اکبری باز جویم بود . یکبار چنان سیلی جانانه ای بگوشم نواخت که صدایش تا آسمان هفتم پیچید . من آقای اکبری را نمی شناختم و نمیدانستم همشهری من است.
یکبار که مرا بازجویی میکرد رو بمن کرد و بزبان گیلکی گفت تو مگر پسر حاجی فلانی نیستی؟
گفتم : چرا هستم ؟ شما از کجا پدرم را می شناسید ؟
گفت : من پسر فلانی هستم . همشهری هستیم .
پدرش را می شناختم . میدانستم با پدرم سلام علیکی دارد اما نمیدانستم پسری دارد که حالا ساواکی شده است.
رفته بودیم کاخ سعد آباد را ببینیم . آقای اکبری هم آمده بود . حالا آنجا سه چهار قدمی ما توی صف ایستاده بود .
تا چشمش بمن افتاد از صف بیرون آمد و خودش را به من رساند.
به همسرم گفتم : ایشان آقای اکبری هستند . همشهری ما هستند. اما نگفتم ساواکی بوده اند.
آقای اکبری حال و احوالی کرد و پرسید : چه میکنی؟
گفتم : والله از چنگ رمال در آمده گرفتار جن گیر شده ایم !
پرسید : هنوز در رادیو هستی ؟
گفتم : نه جانم ! اخراج شده ایم . آنجا جای از ما بهتران است، جای ما نیست.
پرسیدم : تو چه میکنی؟
گفت : بعد از انقلاب دستگیرم کردند و به زندانم انداختند اما چون شاکی خصوصی نداشتم پس از شش هفت ماه رهایم کردند
گفتم : حالا چه میکنی؟ لابد از همکاران اداره جلیله ساواما هستی؟
خنده ای کرد و گفت : آمدند سراغم که بیا با ما همکاری کن اما من عطای شان را به لقای شان بخشیدم. حالا در خیابان اکباتان یک سوپر مارکت دارم . اگر فرصت کردی بیا سری بما بزن!
رفتیم کاخ شاه را دیدیم . این کاخ آن کاخی نبود که در ذهن و ضمیر خودمان ساخته بودیم . هیچ شباهتی به کاخ نداشت . بیشتر یک خانه درندشت معمولی بود تا کاخ .
آمدیم توی خیابان . آقای اکبری هم همراه مان بود . از در و دیوار تهران بوی مرگ و وحشت میآمد . ابلیس جمارانی سور عزای یک ملت را به سفره نشسته بود . روزنامه ها از عکس اعدامی ها پر بود . بوی مرگ همه جا پیچیده بود .
آقای اکبری وقتی میخواست خدا حافظی کند اشاره ای به روزنامه ها کرد و با لحن ملامت باری گفت : همین بود انقلاب شما ؟ همین را میخواستی ؟
و در ازدحام خیابان گم شد .