دنبال کننده ها
۷ مهر ۱۴۰۱
جناب سرهنگ
آقا ! میشود بما بفرمایید چرا ایران اینهمه « جناب سرهنگ » دارد؟
ما هر گوشه و کنار را که نگاه میکنیم می بینیم همه این چماق بدستان و آدمکشان درجه سرهنگی دارند ! مگر درجه سرهنگی را کیلویی میفروشند ؟
در دوره آن خدابیامرز برای رسیدن به درجه سرهنگی باید کلی جان کند و کلی آموزش دید . یک ضرب المثلی هم بود که میگفتند : دو صد من استخوان باید که صد من بار بردارد .
اما حالا انگار میروند از کوچه پسکوچه ها و برزن ها و محلات هزار توی چاله میدان و تیر دوقلو و شاه عبدالعظیم و دروازه غار و یافت آباد و نازی آباد و خانی آباد، یک مشت دله دزدان قمه کش و پهلوان پنبه های پیزری و گردنه گیرها و معرکه گیرها و کفتر بازان و معتقدان به سلام و صلوات و تکبیر و ایضا اراذل و اوباش و اشرار طبق بسر را جمع میکنندیک عالمه پیزر لای پالان شان میگذارند یک درجه سرهنگی روی دوشش می چسبانند و یک موزر و یک چماق هم دستش میدهند و میگویند : جناب سرهنگ ! حالا برو آدم بکش
طرح از: اردشیر محصص
۵ مهر ۱۴۰۱
ساکت باش آقا !
آقای فلانی! خانم فلانی!
شما که حالا دوران بازنشستگی را میگذرانی.
شما که هنوز هم در حال و هوای صمد آقا و سرکار استوار و فردین و آغاسی و شهین و مهین و فلان آتشپاره کاباره های تهران قدیم هستی.
شما که از دور دستی بر آتش داری و خیال میکنی ایران امروز همان ایران عصر آن اعلیحضرت رحمتی است
شما که میزان شقاوت و رذالت این اعلیحضرت زحمتی امروزی را بدرستی نمی شناسی.
شما که حتی زبان این نسل بجان آمده و تحقیر شده را نمی فهمی.
شما که اینجا در ساحل امن و امان نشسته ای و «پینیا کولادا » نوش جان میفرمایی ،
بیا جوانمردی کن لطفا برای نسل جدید ، برای همین دختران و پسرانی که با دست خالی به جنگ اهریمن رفته اند رهنمود صادر نفرما
آنها که شما و نسل شما (از قبیل سروش و گنجی و سازگارا و نوری زاده ) را باعث تباهی و سیاهروزی خود میدانند نه به رهنمود های خردمندانه شما نیازی دارند و نه اساسا شما را داخل آدم میدانند.
بنا بر این لطفا ساکت بمانید و بقول عفت خانم مان همان « پینیا کولادای » خودتان را میل بفرمایید !
زیاده عرضی نیست.
زلزله در ایران
بر اساس گزارش مرکز زلزله نگاری بین المللی زلزله بسیار شدیدی به قدرت هیجده ریشتر بیش از یکصد و پنجاه شهر ایران را لرزانده است.
این زلزله که کانون اصلی آن تهران بوده است در شهرهای قم و مشهد و اشنویه و تبریز و شیراز و بسیاری دیگر از شهرهای ایران خساراتی ببار آورده و موجبات فرار ملایان را فراهم کرده است.
گزارش ها نشان میدهد که شدت این زلزله بقدری بوده است که بیت رهبری فرو ریخته و آقای عظما همراه با سیصد تن از آیات عظام و علمای اعلام در زیر آوار سنگین آن دفن شده اند.
مرکز زلزله نگاری بین المللی میگوید: پس لرزه های این زلزله آنچنان سنگین بوده است که هزاران تن از ملایان بمدت یازده روز از بازگشت به خانه ها و کاخ های خود خودداری کرده و قصد خروج از ایران و مهاجرت به کانادا و ونزوئلا و لبنان و دبی و قطر و عراق و اقالیم سبعه را دارند .
بزودی گزارش های مفصل تری از این زلزله سهمگین را تقدیم شما خواهیم کرد .
۴ مهر ۱۴۰۱
نوخاستگان
….و ندانم تا این « نوخاستگان»در این دنیا چه بینند که فرا خیزند و مشتی حطام گرد کنند، وز بهر آن خون ریزند و منازعت کنند، و آنگاه آنرا آسان فرو گذارند و با حسرت بروند.
« ابوالفضل بیهقی»
اینهمه عنتر آمده به عشق رهبر آمده
سال ۱۳۵۶ بود . در تبریز بودم . صبح پاشدیم دیدیم بانک ها و سینماها و حزب رستاخیز را سوزانده اند . شهر در دود و آتش غرق شده بود . همگان غافلگیر شده بودند . از استاندار و ساواک بگیر تا بقال و عطار و مردم عادی.
همه از خودشان می پرسیدند : چه اتفاقی افتاده ؟چه کسانی شهر را به آتش کشیده اند ؟ پس ساواک و شهربانی و ارتش و ژاندارمری و سازمان دفاع غیر نظامی کجا بودند؟
هیچکس پاسخی برای این پرسش نداشت.
چند روزی گذشت . بخشنامه آمد که فلان روز و فلان ساعت اجتماع عظیم مردم شاهدوست و میهن پرست تبریز در برابر استانداری آذربایجان شرقی بر گزار خواهد شد.
روز موعود فرا رسید . کارگران و کارمندان و دانش آموزان را به زور به میدان آوردند . من خبرنگار رادیو بودم . وزیران و وکیلان آمدند و شعار دادند و نعره کشیدندو سخن هاگفتند. و ما حصل سخنان شان اینکه : اینها مشتی خرابکار بودند که از آنسوی مرزها آمده بودند!
مردم به ابلهی مقامات خندیدند چرا که معترضین نه از آنسوی مرزها آمده بودند و نه خرابکار بودند. اینها همان عباس آقای بقال و اکبر آقای عطار و مش حسینقلی نانوا بودند.
یکسالی نکشید که بنیاد های یک نظام کهن فروریخت و نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان .
اکنون پس از چهل و سه سال گویی تاریخ تکرار میشود . مردم به جان میآیند و به اعتراض بر میخیزند . نایب امام زمان دستور تیر و شکنجه و شلاق میدهد . مردم با دستان خالی به جنگ ابلیسان میروند .شهر ها به خون آغشته میشود . حکومتیان همچون ابلهان دوران شاه راه پیمایی فرمایشی بر گزار میکنند. نعره میکشند . دشمن دشمن میگویند . مشت ها به هوا بلند میکنند . اما مردم به ریش شان میخندند و میگویند :
اینهمه عنتر آمده
به عشق رهبر آمده
سوگند به آزادی که تا یکسال دیگر هیچ نشان و نشانه ای از حکومتی بنام جمهوری اسلامی در میهن مان وجود نخواهد داشت .
تاریخ قانونمندی های خود را دارد .
به امید آن روز
ترس و خشم
یکی از ویژگی های شگفت انگیز جنبش کنونی مردم ایران این است که دیگر از شعارهای انحرافی در آن خبری نیست.
دیگر « رضا شاه روحت شاد» و « یاحسین میر حسین» در این قیام سرتاسری جایی ندارد و مردم ما از کران تا کران میهن دردمند ما شعار « زن، زندگی، آزادی » سر میدهند
اینک به عریانی می بینیم آن دیوارهای ترسی را که ملایان در این چهل و سه سال با اعدام و کشتار و شکنجه و سرکوب برای حفظ امنیت خود ساخته بودند چگونه در برابر خشم فرزندان ما فرو می ریزد.
باش تا صبح دولتش بدمد .
۱ مهر ۱۴۰۱
فرومایگان در جایگاه فرزانگان
حکیم توس ، فردوسی بزرگوار، در کتاب گرانقدر شاهنامه-که در واقع باید گفت کتاب خردنامه است-ضمن بیان داستان های اساطیری و تاریخی به قدرتمداران و شاهان و امیران پند میدهد که :ایران همچون باغ بسیار درخت زیبایی است که اگر با خیره سری دیوارش را بر اندازی با خروش و خشم و پیکار سواران و کین خواهی مردمان آن روبرو خواهی شد :
که ایران چو باغی است خرم بهار
اگر بشکنی خیره دیوار باغ
چه باغ و چه دشت و چه دریا ، چه راغ
نگر تا که دیوار او نفکنی
دل و پشت ایرانیان نشکنی
کز آن پس بود غارت و تاختن
خروش سواران و کین آختن
صفحات تاریخ نشان میدهد که بسیاری از شاهان و امیران و حاکمان و زور مداران هرگز این پند حکیمانه فردوسی را نشنیدند و لاجرم در چنبر بلایی گرفتار شدند که فرجامی جز فروپاشی کاخ ها و سقف ها و ایوان ها و تباهی سرزمین ما را بهمراه نداشته است.
در داستان ضحاک، فردوسی تصویری بدست میدهد که گویی تصویر روزگار اکنونی ماست. روزگاری که بقول مولانا:
احمقان سرور شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
بد گهر را علم و فن آموختن
دادن تیغی است دست راهزن
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را به دست
جان او مجنون،تنش شمشیر او
واستان شمشیر را زان زشتخو
احمقان سرو شدستند و ز بیم
عاقلان سر ها کشیده در گلیم
نسل ما در سال ۱۳۵۷ با یک اشتباه محاسبه تاریخی وبسبب توهم بیمارگونه ای که به آن گرفتار آمده بود تیغ در کف زنگیان مست گذاشت که دستاوردش آن شد که امروز باید خیابان ها و کوچه های شهرهای ما از خون فرزندان میهن ما رنگین شود .
در داستان ضحاک ، پیر فرزانه توس گویی روزگار اکنونی ما را به تصویر میکشد . روزگاری که عقلانیت و خردورزی جای خود را به عصبیت های جاهلی و یکه تازی فرومایگان داده است :
چو ضحاک شد بر جهان شهریار
بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز
بر آمد بر این روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد ، جادویی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
گویی فردوسی روزگار اکنونی مارا باز میگوید . روزگاری که فرومایگان بر اریکه فرمانروایی نشسته اند و دیوان و ددان بر فرزانگان و آزادگان حکم می رانند .
آیا در دستگاه عریض و طویل آقای عظما فرزانه مردی پیدا نمی شود که چهار سطر از همین شاهنامه را برای این زنگی مست راهزن بخواند ؟
روز اول مدرسه
چه سالی بود ؟پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟
آقای هویدا پاپیون میزد میآمد دارالفنون. یک گل ارکیده روی یقه کت اش چسبانده بود . یک پیپ و یک عصا همداشت.
میآمد دارالفنون . زنگ مدرسه را میزد میگفت : بچه ها ! بچه های ایران ! شما باید ایران را بسازید .
می رفتیم کلاس. به ما شیر میدادند . موز میدادند . ما شیر و موز می خوردیم . به هویدا فحش میدادیم . به شاه فحش میدادیم . میگفتیم نوکر امریکاست . میگفتیم نوکر انگلستان است .برادر بزرگ مان میگفت نوکر امپریالیسم است ! ما نمیدانستیم امپریالیسم کجاست ؟
چه سالی بود ؟ پنجاه سال پیش بود ؟ شصت سال پیش بود ؟ هزار سال پیش بود ؟
حالا سمیرا برایم نامه نوشته است . سمیرا در قزوین مدرسه میرود . میگوید دیگر نمی خواهم مدرسه بروم . از مدرسه می ترسم . از خانم معلم می ترسم . از ناظم مدرسه می ترسم . از معلم دینی بیشتر می ترسم . از فراش مدرسه هم می ترسم .
سمیرا میگوید : ناظم مدرسه مان گفت باید اسمم را عوض کنم بگذارم سمیه . اگر هم سمیه نشد بگذارم زینب. من هم از سمیه و هم از زینب بدم میآید
مگر سمیرا چه اشکالی دارد ؟ خانم معلم مان گفت اسمم تابوتی است . من اصلا نمیدانم چرا اسمم طابوتی است !
امروز خیلی زود رفتم مدرسه . توی حیاط مدرسه گوسفندی را به درخت بسته بودند . با دوستانم رفتیم با گوسفند بازی کردیم . پشم های نرم قشنگی داشت
یکوقت دیدیم حسن سبیل با یک سطل آب از راه رسید. به گوسفند آب داد . دستی به سرو و گوشش کشید .اما یکهو جلوی چشم ما ن پاهای گوسفند را بست و با یک کارد سرش را گوش تا گوش برید
ما خیلی ترسیدیم . همه مان جیغ کشیدیم . رباب و ملیحه غش کردند. ناظم مان گفت صلوات بفرستید. همه جا خونی شده بود .
من از فردا دیگر مدرسه نمیروم . می ترسم یک روز سر مرا هم مثل آن گوسفند بیچاره ببرند
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...