دنبال کننده ها

۱۰ مرداد ۱۴۰۱

حسن جون تویی ؟

هی نگاهش میکنم . هی با خودم کلنجار میروم . یعنی این آقای ذوزنقه خودمان است؟ چرا طفلکی اینطوری درب و داغان شده ؟ اینکه به ماه میگفت تو در نیا من در آمدم! اینکه ورزشکار بود . اینکه وزنه بردار بود . لولهنگش هم که خیلی آب میگرفت .حالا نه به بالا چش و ابرو نه به پایین چیزی ؟!
ده دوازده سالی بود آقای ذوزنقه را ندیده بودم . حالا اینجا در این رستوران چهار تا میز آنطرفتر نشسته است و مرا نشناخته است.
میخواهم بروم سراغش و بسیاق سالهایی که با هم توی یک جوال میرفتیم بگویم : ای ذوزنقه تخم جن! کجا بوده ای کره خر ؟چرا اینطوری شده ای ؟
کمی تردید میکنم . به خودم میگویم یعنی هر که ریش داشت بابای حضرتعالی است ؟ نکند یک بنده خدای دیگری را جای آقای ذوزنقه گرفته باشی ؟ یکوقت نکند گز نکرده پاره کنی؟
دل به دریا میزنم و به خودم میگویم : آقا جان ! یا مرغ باش بپر ، یا شتر باش ببر !
از پشت میزم پا میشوم میروم سراغ آقای ذوزنقه . تا چشمش بمن می افتد اول با تردید چند لحظه ای نگاهم میکند و بعد با هیجان داد میزند : ای …..ای….حسن جان تویی ؟ نشناختمت تخم جن !چرا اینقدر پیر شده ای کره خر ؟
میخندم ودر آغوشش میکشم و میگویم :
به دور لاله و گل خواستم قدح نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
یاد داستانی افتادم که جایی خوانده ام . میگویند : یک بنده خدایی را برده بودند بهشت . اولین کاری که کرد این بود که روی دیوار بهشت چنین نوشت: بر پدر مادر کسی لعنت که اینجا سیب بخورد !
بگمانم حالا ما هم باید مجبور بشویم یک تابلویی به گردن مان آویزان کنیم بگوییم : سبیلش را دود میدهیم هر کس بما بگوید پیر !
ما هر چند گندم خورده و از بهشت بیرون مان کرده اند اما :
گرچه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم .

۱ مرداد ۱۴۰۱

عریضه

این شعر یکی از زیباترین سروده های محمد علی افراشته است که اشک به چشم آدمی می نشاند
در این شعر داستان زن فقیری را میخوانیم که به یکی از میرزا بنویس های جلوی پستخانه مراجعه میکند و از اومیخواهد نامه ای یا شکایت نامه ای به حاکمی یا صاحب قدرتی برای او بنویسد
بنویس که بیمار شده مرد کمینه
افتاده مریضخانه، گرفته سل سینه
توضیح کنارش بده، ماه نهمینه
بنویس مریضخانه چی گفته است، آمیرزا
کارش دگر از کار گذشته است، آمیرزا
این عکس همان است و دو سال است گرفته است
این سینه و این بازو و این پنجه و این دست
این چند نفر بچه که در دور و برش هست
هستند همین برهنه و عور، آمیرزا
بنویس چه می بینی همان جور، آمیرزا
بیچاره جوان شوهر من بود چه شوهر
می گفت که بایست مهندس شود اکبر
می گفت که بایست شود قابله اختر
رفته خانه شاگردی همان اکبر، آمیرزا
قبل از پدرش مرده همان اختر، آمیرزا
بدبخت سلی شد فقط از زحمت بسیار
از گرد و غباری که در آن محوطه ی کار
می ریخت توی سینه اش آخر شده بیمار
بوده است قوی پنجه و چالاک، آمیرزا
نه دود و نه سیگار و نه تریاک، آمیرزا
آن صاحب کارخانه ی نخریسی و نختاب
رفتم خبرش کردم و گفتم حاجی ارباب!
دور سر اطفال تو، ما گرسنه دریاب!
آن مفتخور بی هنر و دزد، آمیرزا
گفتا که ندارد طلب او مزد، آمیرزا
اینجا زنیکه، شرکت اسهامی رسمی است
پول هست ولی یک پاپاسی مال خودم نیست
بایست که هر خرج رود در سند و لیست
این بود جوابی که به من داد، آمیرزا
آن جانی آدمکش آزاد،آمیرزا
رفته است فروش آنچه که باید بفروشم
دیگ و نمد و زیلو و گوشواره ی گوشم
بار غم این دربدران مانده به دوشم
من خرج کش عائله هم هستم، آمیرزا
بنویس که من حامله هم هستم، آمیرزا
بنویس به شاه، یا به وزیر، یا جای دیگر
بنویس به عدلیه و نظمیه، به محضر
بنویس به یک آدم بارحم و کلانتر
بایست عریضه به کجا داد، آمیرزا
بایست که از ما بکند یاد، آمیرزا ؟
"محمدعلی افراشته "

به چه زبانی خواب می بینی ؟



عرض کنیم به حضور مبارک تان که زبان مادری مان لاهیجانی است ، زبانی است که با زبانهای رشتی و ترکی و تاتی و تالشی تفاوت دارد
ما در هفت سالگی رفتیم مدرسه تا از مرده ریگ نیاکان چیزی بیاموزیم شاید بتوانیم بعد تر ها خر خودمان را از پل بجهانیم !
لاجرم با زبان پارسی آشنا شدیم . منتها فارسی حرف زدن مان با لهجه لاهیجانی است !
بعد ها رفتیم دانشگاه تبریز تا سری توی سر ها در بیاوریم و استاد بشویم ! آنجا هفت هشت سال عمر گرانمایه را صرف «ضربا ضربوا » کردیم و خیال میکردیم پیزری لای پالان مان میگذارند و شاید - به فضل الهی - وزیری ، وکیلی ، ایلچی خاصی ، صدر اعظمی ، چیزی بشویم .
آنجا ترکی یاد گرفتیم ! اما ترکی حرف زدن مان با لهجه فارسی لاهیجانی است
بعد تر ها گذارمان به شیراز افتاد . خیال میکردیم لابد به میمنت قدوم مبارک مان از دروازه قرآن تا باغ دلگشا ، کوچه ها و بازارها را آذین می بندند وچار طاق ها بر افراخته ، تمامی دکاکین را به دیبای چین و مخمل فرنگ و اطلس ختا و تاچه هفت رنگ خواهند آراست !
اما بجای اینهمه آرزوهای دور و دراز و خیالپردازی های شاعرانه !آنجا زن گرفتیم ، چهار کلام هم زبان شیرازی یاد گرفتیم . حالا شیرازی حرف زدن مان با لهجه ترکی فارسی لاهیجانی است
در آن اقلیم دلگشا سلانه سلانه برای خودمان دلی دلی میخواندیم که ناگهان یک آقای نتراشیده نخراشیده مو سپید دل سیاه اهریمن صفتی بنام امام همراه با خیل غسالان و قوادان و لولیان و دستار بندان از راه رسیدو :
چنان زد بر بساطم پشت پایی
که هر خاشاک ما افتاد جایی
هنوز داشتیم از آن ضربه هولناک امام نازنین مان تلو تلو میخوردیم که سرمان را بلند کردیم دیدیم از بوئنوس آیرس سر در آورده ایم .
رفتیم دانشگاه آنجا زبان و ادبیات اسپانیولی خواندیم ، حالا زبان اسپانیولی را با لهجه شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی حرف میزنیم .
بسال ۱۹۸۸ میلادی سرابی بنام « امریکا » ما را بسوی خود کشاند .
با خود گفتیم آنجا متوطنان بلاد این اقلیم به حسب صورت و سیرت افضل اولاد بشرند و مظهر اصناف فضل و هنر .
جل و پلاس مان را جمع کردیم و راهی ینگه دنیا شدیم .
در ینگه دنیا بناچار چهار کلام انگلیسی یاد گرفتیم اما انگلیسی را با لهجه اسپانیولی شیرازی ترکی فارسی لاهیجانی بلغور میفرماییم
غرض از اینهمه فرمایشات ملوکانه اینکه اگر اینجا و آنجا هیچکس از حرف های مان سر در نمیآورد تقصیر ما نیست به قمر بنی هاشم !
بقول حافظ جان :
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
پرده ای بر سر صد عیب نهان می پوشم
این را هم بگوییم برویم پی کارمان:
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو
پیش نظرت تشنه بمیرم چه ؟ حلال است ؟
این شعر آخری هم هیچ ربطی به مقوله زبان ترکی و فارسی و انگلیسی و اسپانیولی ندارد . خواستیم اینجا بگذاریمش تا دل بعضی ها را بسوزانیم

سقا خانه معجزه میکند

بسال ۱۳۰۳ خورشیدی ناگهان شایعه ای بر سر زبان ها افتاد که سقا خانه آقا شیخ هادی در محله سنگلج تهران معجزه کرده و معلولی را شفا داده است!
طولی نکشید که لشکری از کوران و کچلان از اقصای ایران روی به این سقاخانه آوردند تا برای دردهای بی درمان خود شفا بگیرند .
در یکی از روزهای داغ تیرماه ۱۳۰۳ که رضاخان سردار سپه هنوز بر تخت پادشاهی ننشسته بود معاون کنسولگری امریکا در تهران - ماژور رابرت ایمبری - بهمراه یک امریکایی دیگر بنام ملوین سیمور برای عکسبرداری از این غوغای عام بسوی سقا خانه رفت تا با دوربینی که از طرف مجله National Geographic در اختیارش گذاشته شده بود عکس بگیرد .
پیش از آن ملایان شایع کرده بودند که بابی ها آب سقاخانه را مسموم کرده اند تا نسل شیعیان مرتضی علی را بر اندازند و بدین ترتیب در صدد بودند بابی کشی دیگری راه بیندازند .
آقای ایمبری هنوز سه پایه دوربینش را جا بجا نکرده بود که گروهی به اعتراض بر آمدند که کافران نجس حق عکسبرداری از مومنان ‌و مومنات را ندارند. آقای ایمبری سه پایه دوربینش را به گوشه دیگری برد که ناگهان از میان جمعیت فریاد الله اکبر الله اکبر برخاست و این شایعه دهان بدهان گشت که این کافر نجس همان بابی جنایتکاری است که آب سقاخانه را مسموم کرده است !
جمعیت خشمگین وا اسلاما و واشریعتا گویان بسوی آنان هجوم بردند و آنها را زیر رگبار مشت و لگد گرفتند .
آن بیچاره ها با تن و جان زخمی سوار درشکه شدند تا جان بدر ببرند اما شیعیان مرتضی علی با چوب و چماق به جان شان افتادند و درشکه را واژگون کردند و درشکه چی را کشتند و سربازی را که بیاری آنها آمده بود تا سر حد مرگ کتک زدند .
ماموران نظمیه زمانی رسیدند که این دو امریکایی غرقه در خون نیمه جانی بیشتر نداشتند .
رابرت ایمبری و ملوین سیمور را به بیمارستان بردند و در دو اتاق جداگانه بستری کردند اما شیعیان مرتضی علی واشریعتا گویان به بیمارستان حمله کردند و آقای ایمبری را در برابر چشمان همسرش تکه تکه کردند اما آقای سیمور جان بدر برد و زنده ماند .
بعد از این رویداد سرگرد شرمن مایلز از طرف ستاد کل ارتش آمریکا برای تحقیق به ایران آمد ‌واین قتل را قتل عمدی و از پیش برنامه ریزی شده دانست
در پی آن گروهی بازداشت شدند که سه نفر از آنها بسرعت اعدام شدند .
پس از این واقعه دولت ایران مبلغ هفتاد هزار دلار به خانم کاترین همسر آقای ایمبری و سه هزار دلار به ملوین سیمور پرداخت کرد و برای بازگرداندن جسد ایمبری به امریکا ناو یو اس اس ترینتون به سواحل ایران فرستاده شد و دولت ایران مجبور شد یکصد و ده هزار دلارنیز بابت هزینه این ناو بپردازد.
پس از این ماجرا دو گروه از کارشناسان امریکایی که برای بهره برداری از نفت شمال وسرمایه گذاری در ایجاد راه آهن سرتاسری به ایران آمده و با سردار سپه نیز ملاقات و گفتگو‌داشتند به این سبب که ایران دارای مردمی وحشی است از سرمایه گذاری خودداری کرده خاک ایران را ترک کردند.
آقای مهدی فرخ « معتصم السلطنه » که خود از سیاستمردان دوران پهلوی اول است و بارها به وزارت و وکالت و استانداری رسیده است در یاد داشت های خود میگوید : دولت انگلستان چون با حضور امریکایی ها در ایران مخالف بود و آنها را رقیب احتمالی خود در معاملات نفت میدانست با همکاری ملایان این دسیسه را براه انداخت تا امریکاییان نتوانند در صنایع نفت ایران سرمایه گذاری کنند و به هدف خود هم رسیدند .
سقا خانه آقا شیخ هادی در زمان قاجار ساخته شده بود و به آقا شیخ هادی نجم آبادی مجتهد معروف منسوب بود و حتی تا پیش از انقلاب نیز وجود داشت
No photo description available.

۳۰ تیر ۱۴۰۱

بیچاره دهخدا

گاهی اوقات آدمیزاد نمیداند چه خاکی باید روی سر خودش بریزد . گریه کند ؟ بخندد؟ فریاد بر کشد ؟ سر به کوه و بیابان بگذارد ؟ چه کند ؟
درست در قرنی که جهان غرب اندیشمندانی چون کپلر و گالیله و لایب نیتس و نیوتن و فارنهایت و آمپر را می پرورید ، ما علامه محمد باقر مجلسی را داشتیم که میگفت : علم فقط علمی است که رضای خداوند در آن باشد زیرا هر علمی مایه نجات نیست و علمی که سبب نجات بشود منحصر به توحید و امامت و علومی است که از حضرت رسول و ائمه اطهار بما رسیده است ! و چنین بود که دهها جلد «بحار الانوار» و « حلیه المتقین » را نوشت که بقول میرزا آقا خان کرمانی اقیانوسی است از مهملات و یاوه ها که یکی از آنها برای آلودگی ملتی کافی است.
حالا هم در زمانه ما ،اوضاع چنان است که « جهلای معمم، فضلای مملکت شده اند ولاجرم اکثر بلاد از اهل فضل خالی شده و از اهل جهل مملو»
مرحوم دهخدا پیش از مرگ، دکتر محمد معین را به جانشینی خود در سازمان لغتنامه بر گزید که او تا پایان عمر پر بار خویش در این سمت باقی مانده بود .
حالا در این هنگامه حیرت و حسرت و بی سروسامانی و کوچ ، خانمی بنام حمیرا زمردی به ریاست سازمان لغتنامه دهخدا برگزیده شده است .
خانم زمردی که استاد ادبیات دانشگاه تهران نیز هست در کلاس درس گفته است کتاب« سیر حکمت در اروپا »سفرنامه علی اصغر حکمت به اروپاست ! و فاجعه بار تر اینکه آقای دکتر عبدالرضا سیف رییس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران نیز از آقای دکتر سعید نجفی اسداللهی بابت نگارش کتاب « غلط ننویسیم » تشکر بسیار کرده است در حالیکه کتاب غلط ننویسیم را مرحوم ابوالحسن نجفی نوشته است !
بیچاره حافظ حق داشت که میگفت :
از حشمت «اهل جهل »به کیوان رسیده اند
جز آه «اهل فضل » به کیوان نمی رسد
—————
*سیر حکمت در اروپا نوشته محمد علی فروغی نخستین اثر فلسفی غرب است که در فاصله سال‌های ۱۳۱۰ تا سال ۱۳۲۰ در سه جلد در ایران منتشر شده و یکی از منابع بسیار معتبر برای شناخت تطور فلسفه جهان غرب بشمار میآید

معجزه سقاخانه آقا شیخ هادی و قتل معاون کنسولگری امریکا در تهران

معجزه سقاخانه آقا شیخ هادی و قتل معاون کنسول امریکا در تهران توسط افراد متعصب
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 07 20 2022

بذار خودم رو جا کنم


یک زن ایرانی - سپیده رشنو- بسبب مخالفت با حجاب اجباری توسط آدمخواران جمهوری نکبت اسلامی دستگیر و زندانی شده است.
حالا یک آقای محترمی بنام مهرداد سید عسکری عضو هیئت دبیران شورای گذار! از جمهوری اسلامی میخواهد او‌را اعدام کند!
چرا؟
چون این خانم کمونیست است و همه کمونیست ها باید بروند بالای دار !
یعنی یک عالیجنابی که قرار است فردا پس فردا پس از سرنگونی حکومت نکبت کاره ای بشود و دستش به دم گاوی بند بشود چند هزار کیلومتر دور تر از ایران ایستاده است و برای یکی از هموطنان مان حکم اعدام صادر کرده است. حالا اگر روزی روزگاری دری به تخته ای بخورد و این عالیجناب - که عضو هیئت دبیران شورای گذار ! هستند - صاحب پست و‌مقامی شدند لابد باید همه ما را دم کوره خورشید بگذارند و کباب کنند . اینطوری دیگر برای ریسمان و دار و گلوله هزینه ای را متقبل نخواهند شد!
بقول قدیمی ها :
بذار خودم‌رو جا کنم
اونوقت ببین چها کنم .
شرم هم خوب چیزی است والله. بنظرم بهتر است شورای گذار اسمش را عوض کند و بگذارد شورای عالی قضایی ! یک واژه اسلامی هم می تواند به دمبش بچسباند .

۲۹ تیر ۱۴۰۱

از خاک بر آمدیم و .....


به ارتفاع بیست و نه هزار پایی اورست رسیده اند .چند قدمی مانده است تا به بالا بلند ترین قله روی زمین پا بگذارند . با تقلای بسیار خود را به نوک قله میرسانند. هفت هشت نفری هستند .
فریاد شادی شان در آن فضای نا متناهی طنین می اندازد : فاتح شدیم . فاتح شدیم ، خود را به ثبت رساندیم .
دوربین تلویزیون آنگاه مردی بودایی را نشان میدهد. با ردایی نارنجی. و نازک .
مرد ، از پای بلند ترین و سرفراز ترین کوه گیتی پاره سنگ سپیدی را بر میدارد . هزاران سال از عمر سنگ گذشته است .
چند نفری سنگ را میکوبند و میکوبند . نه در آسیابی ؛ بل با سنگ دیگری . سنگ ذره ذره میشود . هزار تکه میشود . ده هزار پاره میشود .اکنون به قطعه های الماس میماند . دوباره میکوبند . و باز میکوبند . با صبر و حوصله ای شگفت . سنگ اکنون به گونه پودری است . همچون نمکی . آنرا با پودرهای زرد و نیلی میآمیزند . آنگاه می نشینند و با دقتی فرا انسانی از ترکیب رنگ ها ، از ترکیب سرخ و سپید و بنفش و نیلی و آبی و قرمز ، تابلویی میسازند . تابلویی که به قالی های هزار رنگ ایرانی میماند . چشم و دل و جان و جهان آدمی را میلرزاند . با ترکیبی از شگفت انگیز ترین رنگها .
مرد بودایی میگوید : بهنگام ساختن این تابلو ، از هر حس درونی خالی میشویم . نه می شنویم ، نه می بینیم ، نه چیزی را حس میکنیم . نه لامسه ای ، و نه ذایقه ای .....
دوربین ، روی تابلو مکث میکند .براستی یک شاهکار هنری است . شاهکاری که انگشتان هنر بار چند انسان آنرا خلق کرده است .
ناگهان ، مرد بودایی ، دستانش را دراز میکند و در چشم بر هم زدنی تابلو را در هم میریزد . نابودش میکند .
آه از نهادم بر میآید . خشمگین میشوم . حیران میمانم . یعنی چه ؟ آفریدن و آنگاه شکستن ؟
دیگر چیزی از آن رنگین کمان ، جز مشتی غبار رنگ وارنگ ، باقی نمانده است
مرد بودایی میگوید : این کار ، یعنی اینکه هیچ چیز در این جهان پایدار نیست. هیچ چیز ماندنی و ماندگار نیست . هیچ چیز .
و من می بینم که خیام بزبانی دیگر این ناپایداری جهان را باز میگوید :
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یکچند ز استادی خود شاد شدیم
پایان سخن شنو که مارا چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم

اگر گرگ ها نبودند

نشسته ام تلویزیون نگاه میکنم . هزاران هزار گوزن ؛ از سردسیری به سرد سیر دیگری کوچ میکنند و گرفتار گرگ ها و خرس ها میشوند . از کران تا بیکران یخ است و سرما . نه درختی ؛ نه سبزه ای و نه حتی خروش خشماگین بادی . در این سفر پر فرود و فراز ؛ میزایند ؛ فرزندان شان را می لیسند . شیرش میدهند . در پناهش میگیرند و از غرقاب غرقابه های یخین و از میان امواج دهشتناک رود ها میگذرند تا پا به سرزمین بیکران دیگری بگذارند .
من دلم میسوزد و میخواهم نسل هر چه گرگ و خرس را از روی زمین بر دارم . گرگی را می بینم که بر گرده گوزنی سوار شده است . گوزن میجنگد و میخروشد . اما چنگال گرگ بر گلوگاهش نشسته است . سر انجامش تسلیم است و مرگ ...
حال خوشی ندارم . نه اینکه بیمارم . چیزی در درونم میسوزد و موج میزند . گاه دلم میخواهد ساعت ها در سکوت بنشینم و آسمان و ابر و موج و باد و دریا را تماشا کنم .بخودم میگویم : اگر گرگها نبودند . اگر گرگ ها نبودند
خسته ام . خسته از بی رنگی تکرار

نجات غریق

چند سال پیش ما در امریکا می خواستیم یک حسابدار استخدام کنیم
در روزنامه آگهی دادیم . عده ای آمدند برای مصاحبه.
از یکی شان پرسیدیم : شما قبلا کار حسابداری کرده اید ؟
گفت:نه!
پرسیدیم : قبلا چیکاره بوده ای؟
گفت: نجات غریق!
گفتیم . نجات غریق چه ربطی به حسابداری دارد ؟
گفت: ای آقا ! زیاد سخت نگیرید ! من وقتی نجات غریق بودم خودم شنا کردن بلد نبودم !
ما هم استخدامش کردیم بلکه ما را از غرق شدن نجات بدهد