هی نگاهش میکنم . هی با خودم کلنجار میروم . یعنی این آقای ذوزنقه خودمان است؟ چرا طفلکی اینطوری درب و داغان شده ؟ اینکه به ماه میگفت تو در نیا من در آمدم! اینکه ورزشکار بود . اینکه وزنه بردار بود . لولهنگش هم که خیلی آب میگرفت .حالا نه به بالا چش و ابرو نه به پایین چیزی ؟!
ده دوازده سالی بود آقای ذوزنقه را ندیده بودم . حالا اینجا در این رستوران چهار تا میز آنطرفتر نشسته است و مرا نشناخته است.
میخواهم بروم سراغش و بسیاق سالهایی که با هم توی یک جوال میرفتیم بگویم : ای ذوزنقه تخم جن! کجا بوده ای کره خر ؟چرا اینطوری شده ای ؟
کمی تردید میکنم . به خودم میگویم یعنی هر که ریش داشت بابای حضرتعالی است ؟ نکند یک بنده خدای دیگری را جای آقای ذوزنقه گرفته باشی ؟ یکوقت نکند گز نکرده پاره کنی؟
دل به دریا میزنم و به خودم میگویم : آقا جان ! یا مرغ باش بپر ، یا شتر باش ببر !
از پشت میزم پا میشوم میروم سراغ آقای ذوزنقه . تا چشمش بمن می افتد اول با تردید چند لحظه ای نگاهم میکند و بعد با هیجان داد میزند : ای …..ای….حسن جان تویی ؟ نشناختمت تخم جن !چرا اینقدر پیر شده ای کره خر ؟
میخندم ودر آغوشش میکشم و میگویم :
به دور لاله و گل خواستم قدح نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
یاد داستانی افتادم که جایی خوانده ام . میگویند : یک بنده خدایی را برده بودند بهشت . اولین کاری که کرد این بود که روی دیوار بهشت چنین نوشت: بر پدر مادر کسی لعنت که اینجا سیب بخورد !
بگمانم حالا ما هم باید مجبور بشویم یک تابلویی به گردن مان آویزان کنیم بگوییم : سبیلش را دود میدهیم هر کس بما بگوید پیر !
ما هر چند گندم خورده و از بهشت بیرون مان کرده اند اما :
گرچه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم .