دنبال کننده ها
۳ اسفند ۱۴۰۰
شاهنامه عصر حاضر
هنوز در سفرم
۱ اسفند ۱۴۰۰
پلو میل بفرمایید
۳۰ بهمن ۱۴۰۰
خانه دو طبقه
حاج محمد شانه چی رئیس دفتر آیت الله طالقانی بود . همین آسید علی آقای خامنه ای که حالا مقام معظم رهبری و فرمانده کل نیروهای هوایی و دریایی و زمینی و زیر زمینی و فرا آسمانی و مالک مطلق ممالک محروسه ایران است قبل از انقلاب بمدت ۱۵ سال هر سال سه ماه محرم و صفر و رمضان را در خانه او بیتوته میکرد و یک طبقه از منزل آقای شانه چی در اختیار آقای خامنهای بود . خامنهای در خاطراتش تعریف میکند که من هر ساعتی از شبانه روز برمیگشتم خانه ؛ غذای من حاضر و آماده بود .
در فراسوی یاد ها
شط خون
چهارشنبه, 27ام بهمن, 1400
اضافه شده توسط مطالب دریافتی نویسنده مطلب: حسن رجب نژاد «گیله مرد»
مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز میتوانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.
تاریخ ما، تاریخ بیقراری است زورقی است بر شط خون. اسکندر آمد و کشت و سوخت و رفت. تازیان آمدند. کشتند، سوختند و مادران و دختران مان را در بازارهای برده فروشان فروختند، و ماندند. چنگیزیان را آواز دادیم و بر نطع خون نشستیم غزان و تیموریان آمدند و کشتند و سوختند. سلطان محمود مان انگشت در جهان کرده بود و قرمطی میجست و هر جا مییافت بر دار میکشید و این قرمطیان، پدران و برادران من و تو بودند که دین اهریمنی زاغ سار اهرمن چهرگان را تاب نمیآوردند بر ما چها که نرفته و نمیرود گهگاه دارها را بر میچینند و خونها را میشویند: «دارها بر چیده خونها شستهاند» اما، تا سر بلند میکنی باز دار است و زندان است و شکنجه است و گلهایی که در آرزوی بهار و بهاران پژمرده میشوند آمدند کشتند سوختند رفتند، اما این آخرین، از میان ما برخاست. از قوم و قبیله ما بود. بیگانه نبود. از خودمان بود. آیا ما همگان به قیام مرگ بر نخاسته بودیم؟. آمدند شمشیر در ما انداختند و تا توانستند کشتند، چون تاب خستگی نیاوردند شمشیر بدست خود ما دادند و ما نیز برادران و خواهران و مادران و پدران و حتی فرزندان مان را بر نطع خون نشاندیم و بی تاملی گردن زدیم. و هنوز میزنیم. و همچنان میزنیم. در تورات خوانده بودیم که: چون بنی اسراییل از خدا به گوساله روی آورد ندا آمد «هر کس شمشیر خود را بر ران خود بگذارد… و برادر خود و دوست خویش و همسایه خود را بکشد – تورات، سفر خروج، ۳۲» و ما که از لجن بویناکی، گوسالهای زرین ساخته و پرستیده بودیم ندا آمد که: «یهوه خدای غیور است که انتقام گناه پدران را از پسرانشان تا پشت سوم و چهارم میگیرد… – تورات. سفر خروج – ۲۰ – و اینک پاد افره ما و فرزندان ما: مرگ و تبعید و دار و زندان و شکنجه و تحقیر. اما، با اینهمه مصیبت و درد، امید همچنان در رگ جان مان جاری است و به آوای بلند میخوانیم: درخت پیر تن من دوباره سبز میشود هر چه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد «۱» و همراه آن شاعر زمانه درد و تلخ آوا در میدهیم که: پیش از شما بسان شما بی شمارها با تار عنکبوت نوشتند روی باد کاین دولت خجسته جاوید زنده باد «۲»
———————-
۱- ایرج جنتی عطایی
۲- شفیعی کدکنی
گریه ام نیار
۲۹ بهمن ۱۴۰۰
عصر روز والنتاین
۲۵ بهمن ۱۴۰۰
هنوز در سفرم
کوچک که بودم پدرم بيمار شد. و تا پايان زندگي بيمار ماند.پدرم تلگرافچي بود.در طراحي دست داشت.خوش خط بود.تار مي نواخت. او مرا به نقاشي عادت داد. الفباي تلگراف (مورس) را به من آموخت . در چنان خانه اي خيلي چيزها مي شد ياد گرفت.
من قالي بافي را ياد گرفتم و چند قاليچه ي کوچک از روي نقشه هاي خود بافتم . چه عشقي به بنايي داشتم. ديوار را خوب مي چيدم. طاق ضربي را درست مي زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حيف،دنبال معماري نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا مي رفتم. از پشت بام مي پريدم پايين. من شر بودم. مادرم پيش بيني مي کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه هاي يک خانه نقشه هاي شيطاني مي کشيديم.
روز دهم مه 1940 موتور سيکلت عموي بزرگم را دزديديم، و مدتي سواري کرديم. دزدي ميوه را خيلي زود ياد گرفتيم.از ديوار باغ مردم بالا مي رفتيم و انجير و انار مي دزديديم.چه کيفي داشت! شب ها در دشت صفي آباد به سينه مي خزيديم تا به جاليز خيار و خربزه نزديک شويم. تاريکي و اضطراب را ميان مشت هاي خود مي فشرديم. تمرين خوبي بود.هنوز دستم نزديک ميوه دچار اضطرابي آشنا مي شود.
خانه ما همسايه صحرا بود. تمام روياهايم به بيابان راه داشت. پدر و عموهايم شکارچي بودند. همراه آنها به شکار مي رفتم.
بزرگتر که شدم عموي کوچکم تيراندازي را به من ياد داد. اولين پرنده اي که زدم يک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پيش از سپيده دم به صحرا مي کشيد و هواي صبح را ميان فکرهايم مي نشاند. در شکار بود که ارگانيزم طبيعت را بي پرده ديدم. به پوست درخت دست کشيدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوري براي تماشا داشتم!
اگر يک روز طلوع و غروب آفتاب را نمي ديدم گناهکار بودم. هواي تاريک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشاي مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها مي خواندند، من هم مي خواندم. در دبستان ما را براي نماز به مسجد مي بردند.
روزي در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روي بام مسجد بخوانيد تا چند متر به خدا نزديکتر باشيد!"
مذهب شوخي سنگيني بود که محيط با من کرد. و من سال ها مذهبي ماندم ، بي آن که خدايي داشته باشم!
از کتاب (هنوز در سفرم ....)
سهراب سپهري
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...