در حیاط خانه ام نشسته ام . به آسمان نگاه میکنم. هیچ لکه ابری در هیچ جای آسمان نیست . هیچ صدایی از هیچ جا بگوش نمیرسد . نه زمزمه بادی. نه آوای چکاوکی. نه جیک جیک گنجشککی.
به پهنه بیکرانه آسمان نگاه میکنم . عقابی بر فراز جنگل کاج چرخ میزند و چرخ میزند . بیگمان به جستجوی چاشتی به پرواز در آمده است . گویی هراسی مرموز در دل جنگل و آسمان موج میزند .جیک جیک هیچ پرنده ای از هیچ جا بگوشم نمی آید .
بر بال خیال می نشینم و به دور دست ها پرواز میکنم. بیاد وطنم می افتم . وطنی که گویی در غبار گم شده است.وطنی که دیگر نیست.
بیاد کرکسی می افتم که چهل و سه سال پیش در فراخنای آسمان میهنم بال گشوده بود . کرکسی با چنگالی خونین .
به خود میگویم : ما گنجشککان و مرغکان آنروز ی چگونه سایه شوم و سیاه کرکسی گشوده بال را بر فراخنای آسمان میهن مان ندیده بودیم ؟
کور بودیم یا کورمان کرده بودند ؟