در بوئنوس آیرس بودم . باران می بارید . از حاشیه خیابانی خلوت و پر درخت میگذشتم و شعر حافظ را زمزمه میکردم که :
بجز صبا و شمالم نمی شناسد کس
غریب من ، که بجز باد نیست دمسازم
ماشینی از کنارم گذشت. برایم بوق زد . ریکاردو بود .
ریکاردو کارمند دفتر سازمان ملل بود . تنها آدمیزادی بود که از میان سیزده میلیون آدم ساکن بوئنوس آیرس می شناختم
یاد رفیق عزیزم دکتر محمد عاصمی به خیر که میگفت :
هیچ سرمایی سوز سرمای غربت و آوارگی را ندارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر