دنبال کننده ها

۲۲ آبان ۱۴۰۰

رفته بودیم عیادت استادم دکتر محمد جعفر محجوب. من و رفیقم مرتضی. خانه اش نزدیکی های دانشگاه برکلی بود .
استاد محجوب روی تخت دراز کشیده بود . دیگر آن دکتر محجوب شوخ و شنگ و عیار منش و خوش سخن پیشین نبود . آهسته آهسته ناله میکرد . درد در جانش چنگ انداخته بود .سرطان پروستات داشت .
رفتیم کنار تختخوابش نشستیم . آفتاب از پنجره به درون اتاق می تابید .
استاد محجوب تکانی خورد و ناله ای کرد . ناله درد . زری خانم - همسرش - ناله اش را شنید و آمد و گفت :
کجایت درد میکند عزیزم؟
استاد به آهستگی گفت : بگو کجایت درد نمی کند ؟
حالا حکایت ماست.

می گویند ......


بهار در پاییز

آمده ام اینجا در حیاط خانه ام نشسته ام بهار را تماشا میکنم.
پاییز است اما گویی بهار اینجا و آنجا لنگر انداخته است.
یاد اسماعیل خویی می افتم . یکی از او پرسیده بود : زیر نگاه ابری آسمان خیس و خسیس و بی خورشید لندن چه میکنی؟
و پاسخش اینکه :
بر بوریای یاد یار و دیار
می نشینم
سیگار آهی می کشم
و چای تلخ خون جگر می خورم
کاشکی اسماعیل زنده بود و پای راه رفتن بی عصا میداشت تا با هم میرفتیم زیر این آسمان پرسخاوت کالیفرنیا قدمی می زدیم و حافظ می خواندیم که :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت

۲۰ آبان ۱۴۰۰

در گفتگو با تلویزیون پارس

حاکمان در زمان معزولی
همه شبلی و بایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 11 10 2021

۱۹ آبان ۱۴۰۰

با کمال خرسندی

عمران صلاحی تعریف میکرد : به هادی خرسندی گفتند فردا شب فلانجا یک مجلس مهمانی است . تو هم دعوت داری. میآیی؟
هادی گفت: با کمال خرسندی
شب مهمانی دیدند هادی با برادرش آمده است . معلوم شد اسم برادرش کمال خرسندی است .

گنجشک ها

دوست دارم شبها وقتی میخواهم بخوابم پنجره اتاق خوابم باز باشد
نیمه شب ها ، از همین پنجره باز ماه را تماشامیکنم ، ستاره ها را می شمارم، به آسمان خیره میشوم ، شعر می گویم و هزار فکر و خیال دیگر در سر می پرورانم
دم دمای صبح، در تاریک روشن سحر گاهی ، از جیک جیک پرنده ها بیدار میشوم .صدها پرنده اینجا و آنجا جیک جیک میکنند
پا میشوم و پنجره را می بندم . از خودم می پرسم : مگر دیشب چه اتفاقی افتاده است که این گنجشککان چنین کنفرانس پر سر و صدایی راه انداخته اند ؟
باید یک روز دل به دریا بزنم و به این جنابان گنجشکان بگویم : آی تخم جن ها ! حالا نمیشود کمی آهسته تر جیک جیک بفرمایید ؟ چرا نمیگذارید ما کپه مرگ مان را بگذاریم ای گنجشککان پدر سوخته ؟!

آرزوهای بزرگ

می پرسد: بزرگترین آرزویت چیست ؟
میگوید : یک گاو داشته باشم
می پرسد : گاو ؟ گاو برای چه؟
میگوید : برای اینکه بچه هایم را شیر بدهد تا از گرسنگی نمیرند.
این را یک زن روستایی اهل نیجریه به مارتین کاپاروس میگوید
مارتین کاپاروس که سالها پیش در دفتر سازمان ملل در بوئنوس آیرس کار میکرد روزنامه نگار و نویسنده آرژانتینی است که آخرین کتابش بنام « گرسنگی بزرگترین مشکل جهان » در سراسر گیتی منتشر شده است .
مارتین کاپاروس میگوید :از زن نیجریه ای می پرسم :اگر فرشته ای اینجا باشد و بخواهد همه آرزوهایت را بر آورده کند چه چیزهایی از او خواهی خواست ؟
میگوید : دو گاو !

مردی که پا نداشت

با اندوه میگوید : می بینی؟ پس از اینهمه سال ، هر لوطی باشی و پاتوق دار و بابا شمل و سرجنبانی وزیر و وکیل و همه کاره مملکت شده است اما در این بیدرکجا در سراسر کره زمین یک وجب خاک از آن من نیست تا جنازه ام را در آن دفن کنند !
اقیانوس را نشانش میدهم و میگویم : این اقیانوس را می بینی ؟ این اقیانوس از آن توست . نگاهش کن ! کران تا کرانش از آن توست .
با حیرت نگاهم میکند . جنگل را نشانش میدهم و میگویم : این جنگل را می بینی ؟ آن درختان انبوه سرفراز را می بینی؟ تو مالک آنها هستی .
رودخانه و آسمان و خورشید و ستاره و کهکشان را می بینی؟ آنها از آن توست .
آشفته سر و پریشانحال و شوریده نگاهم میکند . داستان سعدی را برایش می خوانم :
« هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت.
سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم .
مرغ بریان به چشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوان است
وانکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریان است.

در سیبستان

گشت و گذار امروز مان در سیبستان . حوالی خانه مان
Apple Hills- Placerville - California

آقای سعادتمند

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را پشت ویترین مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد که تیمسار است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد
May be an image of lake and nature