میگوید : بهایی هستم . در نخستین روزهای انقلاب در تبریز به خانه مان ریختند . پدرم را با خودشان بردند وخانه مان را آتش زدند . هفت روز بعد خبرمان کردند پدرم در گذشته است اما تا امروز نفهمیدیم با جسد پدرم چه کرده اند .
میگوید :در تهران فروشگاه بلبرینگ فروشی داشتم . یک روز از اداره اماکن به سراغم آمدند . گفتندمردم از شما شکایت کرده و میگویند بنا به فرموده امام خامنه ای شما نجس هستید و ما نمی خواهیم مردم مسلمان ما با شما داد و ستد داشته باشند . مجبورمان کردند روی شیشه مغازه مان تابلویی بزنیم که ما اقلیت مذهبی هستیم .
ما هم طبق دستور اداره اماکن تابلویی روی شیشه مغازه مان نصب کردیم که ما اقلیت مذهبی هستیم.
هفته بعد وزارت اطلاعات ما را خواست و گفتند ما به شما میگوییم نباید هیچ تبلیغ دینی کنید آنوقت شما آمده اید چنین تابلویی را هوا کرده اید ؟
گفتیم: آقا جان ! این دستور اداره اماکن است . ما چه تقصیری داریم ؟
گفتند : اداره اماکن گه خورده است ! بروید تابلو را بردارید
آمدیم تابلو را برداشتیم .
چهار روز بعد دوباره سر وکله ماموران اداره اماکن پیدا شد و گفتند تابلو را چرا بر داشته اید؟
گفتیم : آقا جان ! وزارت اطلاعات ما را خواسته است و دستور داده است تابلو را برداریم.
گفتند : وزارت اطلاعات گه خورده است! تابلو را همین حالا نصب کنید .
« از حرف های آقای وجدانی در کلاب هاوس»