دنبال کننده ها

۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۰

واستان از دست دیوانه سلاح
تا ز تو راضی شود عقل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نی ، ببند
دست او را ، ور نه آرد صد گزند
گویی مولانا این شعر را برای همه تروریست های عالم سروده است که همچون قانقاریای بد خیم بر پیکر بشریت آویخته اند
No photo description available.

زنده باد آزادی


توی شهر کوچک مان - اینجا در شمال کالیفرنیا - پای چراغ قرمز توقف میکنم
اتومبیلی جلوی من ایستاده است که عکس هایی از هیتلر ، استالین و خمینی را پشت شیشه عقب اش چسبانده اند
در گوشه سمت راست هم یک تابلوی داس و چکش و عکسی هم از آقای اوباما خود نمایی میکند
به خودم میگویم : زنده باد آزادی .
زنده باد آزادی که هر کس هرچه دلش خواست میگوید و می نویسد و از هیچ داروغه و عسس و پاسبان و شبگرد و محتسب و پاسداری هم هراس ندارد
به قول ملک الشعرای بهار:
ای آزادی، خجسته آزادی
از وصل تو روی بر نگردانم

۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰

روزی جمعی پیش رفتند و او ( شبلی) در بند بود.
‏گفت شما کیستید.
‏گفتند دوستان تو.
‏سنگ در ایشان انداختن گرفت.
‏همه بگریختند، او گفت: ای دروغ زنان، دوستان بسنگی چند از دوست خود می گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید و نه دوست من...
‏ذکر ابوبکر شبلی - عطار نیشابوری
طرح از : داریوش راد پور
May be an illustration of standing
قهرمان سازی - شهید سازی - ابلیس سازی
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar DEldar 05 12 2021

۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

تولدت موباراک

سالروز تولد همسر جان است . چهل و یک سال است با هم و در کنار هم هستیم. چهل و یک سال است کشورها و قاره ها را در نوردیده ایم .
من اساسا آدم شیشه ای هستم . بسیار حساس و زود رنج . با کوچکترین تلنگری می شکنم و فرو می ریزم . اینکه این نسرین خانم چطوری توانسته است اینهمه سال یک آدم نق نقوی پر مدعای شیشه ای را تحمل کند خدا میداند !
در این چهل و یک سال ، سال هایی از روزگار ما در هراس و امید گذشت. هراس از اینکه چگونه می توان از این دالان هراسناک و هزار توی غربت و آوارگی بسلامت گذشت . و امید اینکه فرجام پرسه های در بدری مان در این کویر هراس سرانجام چیزی جز آرامش خیال و آسودگی نخواهد بود .
سال های زندگی مشترک مان در ایران همواره در چنبره ترس و نومیدی گذشت . همواره سایه ترسناک شکنجه و زندان و تحقیر و شکستن و فروپاشیدن و مرگ را در بند بند وجودمان حس میکردیم. گویی ابلیس در همه لحظه های زندگی مان حضوری ازلی و ابدی داشت .
روزگارمان در آرژانتین اگرچه سبب شد تا توفان بلا را از سر بگذرانیم اما ژرفای غربت و آوارگی و بی همزبانی و تنهایی را با همه صلابت و عریانی اش تجربه کردیم.
تولدت مبارک نسرین جان که توانستی با صبوری و از خود گذشتگی و مهربانی همه این امواج بلا را به شایستگی از سر بگذرانی و آشیانه ای فراهم آوری که بتوان بی اندوه و هراس و نومیدی و تلخکامی در آن آسود و از آفتاب مهرت گرمی گرفت و جهان و هر چه در او هست را به تماشا نشست
تولدت مبارک همسرم
این هم ویدیویی از جشن تولد نسرین در کنار نوه ها .
طفلکی نوه ها - نوا جونی و آرشی جونی- چه زحمتی کشیدند تا توانستند « تولدت موباراک » را شکسته بسته به فارسی بخوانند !

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

زمستان بی بهار

بهار را چگونه گذراندید؟
‏به نام خدا
‏با درود به روح پرفتوح بعضی‌ها،
‏بر همگان واضح و مبرهن است که نگذراندیم.
‏مع الاسف در این ملک همیشه زمستان بوده است !

اون نگاه گرم تو


صدایش همدم شب های پرشور دوره نوجوانی ام بود .
شب های عاشقی را با آوای دل انگیز او به صبح و سحر پیوند میزدم . با آوازش به خواب میرفتم و در خواب های پریشان دوره شیدایی هایم به دور دست های دور پرواز میکردم .
هنوز هم ، در پس سالها و دهه ها ، با شعر «مادر» ش اشک بر چشمانم می نشیند و بیاد مادری که دیگر نیست می گریم:
بیادم گریه کن مادر که امشب
ز اشک آیینه ی چشمم پر آب است
به من گفتی صبوری کن در این دشت
که پشت ابر گریان آفتاب است
عبدالوهاب شهیدی و مرضیه را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوست شان میدارم . گهگاه بیاد روزگارانی که گویی قرن ها از آن گذشته است با « سنگ خارا» ی مرضیه به فراسوی خیال پرواز میکنم و با « اون نگاه گرم تو » ی عبدالوهاب شهیدی در هزار توی زمان سیرو سفری غمگنانه دارم .
عبدالوهاب شهیدی از این زمانه ی تباهی و اندوه و درد و نامردمی زخم ها در دل و جانش داشت و با کولباری از رنج و اندوه به ابدیت پیوست
نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
May be an image of 1 person and text

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

آهوان

نیمه شب بود . رسیدیم خانه .دیدم توی باغچه جلوی خانه ام سه چهارتا آهو و بچه آهو ایستاده اند . چراغ ماشینم را خاموش کردم تا نترسانمشان.
آهوها با کنجکاوی نگاهم می‌کردند . نوعی کنجکاوی آمیخته به ترس.
شیشه ماشینم را آهسته پایین کشیدم و گفتم : خوشگلا ! اینجا چیکار میکنین؟
آهوها در دوسه قدمی ام ایستاده بودند . دلم میخواست پیاده بشوم و نازشان کنم اما میدانستم خواهند رمید .
آهوها آهسته آهسته از باغچه بیرون آمدند و در جنگل روبروی خانه ام گم‌شدند .
من هیچ حیوانی را به اندازه آهو دوست نمیدارم . نمیدانم چرا . نوعی معصومیت و مظلومیت در آنها می بینم . گهگاه که شب ها به خانه میآییم چشم میگردانم و دنبال آهوان میگردم . به زنم میگویم : پس این آهو های خوشگلم کجا هستند ؟ .
امروز صبح رفته بودم پیاده روی . تنها بودم. از کمرکش تپه ای بالا میرفتم . اینسو و آنسویم جنگل کاج. رسیدم به باریکه راهی خاکی . از روبرویم اتومبیلی میآمد . پنجاه قدمی من ایستاد . ایستاد تا خاک جاده را به حلقومم نفرستد . از کنارش گذشتم . دستی برایش تکان دادم . دستی برای من تکان داد . لبخندی نثارش کردم . لبخندی حواله ام کرد . و من با خودم میگفتم : خدایا ! اینها این فرهنگ « دگر نیازاری » را از کجا یاد گرفته اند ؟

مالیMolly

رفته بودم بیمارستان . گوش و گلو و حلق و بینی مان درد می‌کرد !
گفتیم نکند سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم و باید قبض و برات آخری را بدهیم و راهی هیچستان بشویم ؟
دکتر آمد خودش را معرفی کرد : من دکتر وایلد هستم . متخصص حلق و بینی .
بگمانم پنجاه و چند سالی داشت . جوان‌تر می نمود اما .
پرسید : چیکاره ای؟
گفتم : نویسنده ( دروغ گفتم ها ! من و نویسندگی ؟ از این وصله ها بما نمی چسبد )
بجای اینکه بفهمد دردم چیست شروع کرد با من بحث کردن در باره اوضاع قاراشمیش جهان . یکساعتی گپ زدیم . از شعر و ادبیات و موسیقی و هنر و تاریخ .
گفت : دخترم نقاش است . خودم هم در کالج فلان در رشته هنر ثبت نام کرده ام . میخواهم در باره هنر بیشتر بدانم .
بعد از یکساعت تازه یادمان آمد برای چه اینجا آمده ایم
دو تا لوله را کرد توی دماغ مان و‌گفت : نفس بکش!
ما هم نفس کشیدیم .
آنوقت صندلی ام را چرخاند و گفت : حالا تماشا کن !
جلوی مان یک کامپیوتر بود با صدتا عکس از امعا و احشای مان.
گفت : اینها را می بینی؟
گفتم : می بینم دکتر جان
گفت : گوش و گلو و حلق و بینی ات از گوش و گلو و حلق و بینی من سالم تر است . خب بگو‌ببینم چه جور نویسنده ای هستی؟
گفتم نویسنده که چه عرض کنم دکتر جان .
گهگاه پرت و پلاهایی می نویسم و‌خلایق را می خندانم !
آنوقت نشستیم یکساعت دیگر در باره ایران و لبنان و ونزوئلا گپ زدیم و غصه خوردیم .
آمدم بیرون . نه گوشم درد می‌کرد نه حلق و بینی ام ! آمدم رفتم دیدن نوا جونی و آرشی جونی . آرشی جونی آنچنان سرگرم بازی های کامپیوتری اش بود که چند لحظه ای آمد« های و بایی » کرد و رفت . نوا جونی آمد کنارم نشست و گفت بابا بزرگ میخواهم امشب شام را با تو بخورم.
گفتم : چه بهتر از این خوشگلم؟
مامان بزرگ برای شان کلم پلو درست کرده بود . ما هم نشستیم قاشق قاشق غذا توی دهن نوا جونی گذاشتیم و کیف دنیا را کردیم. او هم عکس های کودکی اش را روی تلفن من میدید و می خندید .
شب که شد خواستم خداحافظی کنم بیایم خانه مان . نوا جونی در آمد که : بابا بزرگی ! نمی توانی شب را پیش ما بمانی؟
گفتم : نه عزیزم ، هفته آینده میآیم شب هم پیش ات میمانم
دستم را گرفت و برد پیش « مالی». مالی سگ شان است . سیاه و درشت هیکل . آنجا گوشه ای لمیده بود . چنان پیر شده که موهای صورتش یکدست سپیپد شده است. مالی دمی برایم تکان داد و چند دقیقه ای دور و برم چرخید و رفت گوشه ای خوابید .
نوا جوانی در آمد که : بابا بزرگ ! با مالی خدا حافظی کن ، مالی سرطان گرفته . ممکن است تا هفته دیگر بمیرد
و من با مالی خدا حافظی کردم و برگشتم خانه .
حالا اگر مالی بمیرد جواب بچه ها را چه بدهیم ؟

اهل رشت

ما یک رفیقی داشتیم بنام اتوبوس سبز سبز. اینکه چرا بجای مریم و بنفشه و نرگس و انار و سمیه و ثریا نام خودش را اتوبوس - آنهم اتوبوس سبز -گذاشته بود خدای عالمیان میداند .
این اتوبوس جان مان با آن مینا خانم جان مان دست بیکی کرده بودند و یقه ما ن را چسبیده بودند که : آقای گیله مرد ! بیا آستین هایمان را بالا بزنیم و یک دولت در تبعید سه نفره تشکیل بدهیم بلکه توانستیم مملکت مان را از چنگ این آخوندهای وافوری و آن برادران قاچاقچی و آن سرداران پفکی در بیاوریم!
ما هم خام شدیم و گفتیم چه بهتر از این.
نشستیم و یک عالمه طرح و نقشه پیاده کردیم و خودمان هم شدیم آقای رییس جمهور . البته ما نمیخواستیم رییس جمهور بشویم ها ! این مینا خانم جان و همین اتوبوس سبز سبز فراری آنقدر خواهش و تمنا کردند که ما هم مجبور شدیم در کمال بی میلی بشویم آقای رییس جمهور !
مینا خانم را کردیم وزیر امور حیوانات و اتوبوس سبز سبز هم چون مدام جیم میشد و غیبت صغرا و کبری داشت شد وزیر سیاحت و جهانگردی .
وقتیکه کابینه مان را تشکیل دادیم این اتوبوس سبز سبز مان ناگهان آب شد و در زمین فرو رفت ، رفت و دیگر پیدایش نشد .هر چه پیغام پسغام فرستادیم که اتوبوس جان ، پدرت خوب ، مادرت خوب ، پدر آمرزیده ، دست ما را توی حنا گذاشته ای و خودت در رفته ای ؟چرا نمیایی در جلسات کابینه شرکت کنی؟ نا سلامتی شما وزیر امور سیاحت و جهانگردی هستی ، میشود بما بگویی کجا رفته ای و چرا رفته ای ؟
اما اگر شما از سنگ خارا پیامی و کلامی شنیدید ما هم از این اتوبوس فراری کلامی و سخنی و خبری و پیغامی شنیدیم
ناچار کابینه مان سقوط کرد و ما هم رفتیم پی سرنا زدن خودمان و کشک سایی اجدادی مان .
ما یک رفیقی داریم در کپنهاگ که با همه سگ ها و گربه ها و کلاغ ها و مارها و مارمولک های عالم رفیق است . زنگ زدیم بلکه او را بجای این اتوبوس فراری بگذاریم وزیر سیاحت و جهانگردی . دیدیم آن طفلکی رفته است بارسلونا و آنجا نمیدانم چه دسته گلی به آب داده است که آژان های قلچماق اسپانیایی زده اند بازوی راست و ایضا یکی دو تا از دنده هایش را شکسته اند .
با خودمان گفتیم : آخر وزیر دنده شکسته و بازو شکسته به چه دردی میخورد ؟ کاشکی میزدند گردنش را میشکستند !
این بود که از خیر وزیر سیاحت و جهانگردی گذشتیم و به مینا خانم هم گفتیم: مینا خانم جان ! فعلا با همین سگ ها و گربه هایتان سرگرم باشید تا ببینیم چه پیش میآید و خدا چه میخواهد !
امروز توی فروشگاه کاسکو با یکی از این ینگه دنیایی های دبش فرد اعلا آشنا شدیم . تا دهن مان را بازکردیم در آمد که : به به ! عجب لهجه قشنگی !کجایی هستی شما؟
گفتیم : پرژن !
گفت : پر ژن دیگر کجاست؟
میخواستیم بگوییم ایران . ترسیدیم بزند گردن مان را بشکند و ما را بفرستد بغل دست همین رفیق کپنهاکی مان ! تازه فرق ایران و عراق را هم نمیداند و باید یک ساعت توضیح بدهیم که « ایراک » با « آی ران » فرق دارد .
گفتیم: کشور کوچکی است کنار دریای کاسپین .
پرسید : دریای کاسپین در اروپاست ؟
ما هم گفتیم: بله بله ! و قال قضیه را کندیم .
بعدش بیاد همین اتوبوس سبز فراری مان افتادیم که یک توصیه حکیمانه ای کرده بودند و گفته بودند :
هر کس از ما می پرسد مال کجایی؟ میگویم :حدس بزن!
اگر گفت یک کشوری توی خاورمیانه! می فهمم طرف سرش به تنش می ارزد ! میگویم : آره ایرانی هستم!
اگر پرت و پلا بگوید! میگویم: نه! من مال رشتم!
میگوید :رشت؟رشت؟ رشت دیگر کجاست ؟رشت تو اروپاست ؟
میگویم: آفرین ! آفرین ! کشوری است در کرانه دریای کاسپین. آدم هایش هم کله ماهی میخورند ! البته اگر گیرشان بیاید !