روزی جمعی پیش رفتند و او ( شبلی) در بند بود.
گفت شما کیستید.
گفتند دوستان تو.
سنگ در ایشان انداختن گرفت.
همه بگریختند، او گفت: ای دروغ زنان، دوستان بسنگی چند از دوست خود می گریزند؟ معلوم شد که دوست خودید و نه دوست من...
ذکر ابوبکر شبلی - عطار نیشابوری
طرح از : داریوش راد پور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر