دنبال کننده ها

۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۰

اون نگاه گرم تو


صدایش همدم شب های پرشور دوره نوجوانی ام بود .
شب های عاشقی را با آوای دل انگیز او به صبح و سحر پیوند میزدم . با آوازش به خواب میرفتم و در خواب های پریشان دوره شیدایی هایم به دور دست های دور پرواز میکردم .
هنوز هم ، در پس سالها و دهه ها ، با شعر «مادر» ش اشک بر چشمانم می نشیند و بیاد مادری که دیگر نیست می گریم:
بیادم گریه کن مادر که امشب
ز اشک آیینه ی چشمم پر آب است
به من گفتی صبوری کن در این دشت
که پشت ابر گریان آفتاب است
عبدالوهاب شهیدی و مرضیه را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوست شان میدارم . گهگاه بیاد روزگارانی که گویی قرن ها از آن گذشته است با « سنگ خارا» ی مرضیه به فراسوی خیال پرواز میکنم و با « اون نگاه گرم تو » ی عبدالوهاب شهیدی در هزار توی زمان سیرو سفری غمگنانه دارم .
عبدالوهاب شهیدی از این زمانه ی تباهی و اندوه و درد و نامردمی زخم ها در دل و جانش داشت و با کولباری از رنج و اندوه به ابدیت پیوست
نامش سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ار چه آزاده ایم
May be an image of 1 person and text

۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

آهوان

نیمه شب بود . رسیدیم خانه .دیدم توی باغچه جلوی خانه ام سه چهارتا آهو و بچه آهو ایستاده اند . چراغ ماشینم را خاموش کردم تا نترسانمشان.
آهوها با کنجکاوی نگاهم می‌کردند . نوعی کنجکاوی آمیخته به ترس.
شیشه ماشینم را آهسته پایین کشیدم و گفتم : خوشگلا ! اینجا چیکار میکنین؟
آهوها در دوسه قدمی ام ایستاده بودند . دلم میخواست پیاده بشوم و نازشان کنم اما میدانستم خواهند رمید .
آهوها آهسته آهسته از باغچه بیرون آمدند و در جنگل روبروی خانه ام گم‌شدند .
من هیچ حیوانی را به اندازه آهو دوست نمیدارم . نمیدانم چرا . نوعی معصومیت و مظلومیت در آنها می بینم . گهگاه که شب ها به خانه میآییم چشم میگردانم و دنبال آهوان میگردم . به زنم میگویم : پس این آهو های خوشگلم کجا هستند ؟ .
امروز صبح رفته بودم پیاده روی . تنها بودم. از کمرکش تپه ای بالا میرفتم . اینسو و آنسویم جنگل کاج. رسیدم به باریکه راهی خاکی . از روبرویم اتومبیلی میآمد . پنجاه قدمی من ایستاد . ایستاد تا خاک جاده را به حلقومم نفرستد . از کنارش گذشتم . دستی برایش تکان دادم . دستی برای من تکان داد . لبخندی نثارش کردم . لبخندی حواله ام کرد . و من با خودم میگفتم : خدایا ! اینها این فرهنگ « دگر نیازاری » را از کجا یاد گرفته اند ؟

مالیMolly

رفته بودم بیمارستان . گوش و گلو و حلق و بینی مان درد می‌کرد !
گفتیم نکند سرطانی مرطانی چیزی گرفته ایم و باید قبض و برات آخری را بدهیم و راهی هیچستان بشویم ؟
دکتر آمد خودش را معرفی کرد : من دکتر وایلد هستم . متخصص حلق و بینی .
بگمانم پنجاه و چند سالی داشت . جوان‌تر می نمود اما .
پرسید : چیکاره ای؟
گفتم : نویسنده ( دروغ گفتم ها ! من و نویسندگی ؟ از این وصله ها بما نمی چسبد )
بجای اینکه بفهمد دردم چیست شروع کرد با من بحث کردن در باره اوضاع قاراشمیش جهان . یکساعتی گپ زدیم . از شعر و ادبیات و موسیقی و هنر و تاریخ .
گفت : دخترم نقاش است . خودم هم در کالج فلان در رشته هنر ثبت نام کرده ام . میخواهم در باره هنر بیشتر بدانم .
بعد از یکساعت تازه یادمان آمد برای چه اینجا آمده ایم
دو تا لوله را کرد توی دماغ مان و‌گفت : نفس بکش!
ما هم نفس کشیدیم .
آنوقت صندلی ام را چرخاند و گفت : حالا تماشا کن !
جلوی مان یک کامپیوتر بود با صدتا عکس از امعا و احشای مان.
گفت : اینها را می بینی؟
گفتم : می بینم دکتر جان
گفت : گوش و گلو و حلق و بینی ات از گوش و گلو و حلق و بینی من سالم تر است . خب بگو‌ببینم چه جور نویسنده ای هستی؟
گفتم نویسنده که چه عرض کنم دکتر جان .
گهگاه پرت و پلاهایی می نویسم و‌خلایق را می خندانم !
آنوقت نشستیم یکساعت دیگر در باره ایران و لبنان و ونزوئلا گپ زدیم و غصه خوردیم .
آمدم بیرون . نه گوشم درد می‌کرد نه حلق و بینی ام ! آمدم رفتم دیدن نوا جونی و آرشی جونی . آرشی جونی آنچنان سرگرم بازی های کامپیوتری اش بود که چند لحظه ای آمد« های و بایی » کرد و رفت . نوا جونی آمد کنارم نشست و گفت بابا بزرگ میخواهم امشب شام را با تو بخورم.
گفتم : چه بهتر از این خوشگلم؟
مامان بزرگ برای شان کلم پلو درست کرده بود . ما هم نشستیم قاشق قاشق غذا توی دهن نوا جونی گذاشتیم و کیف دنیا را کردیم. او هم عکس های کودکی اش را روی تلفن من میدید و می خندید .
شب که شد خواستم خداحافظی کنم بیایم خانه مان . نوا جونی در آمد که : بابا بزرگی ! نمی توانی شب را پیش ما بمانی؟
گفتم : نه عزیزم ، هفته آینده میآیم شب هم پیش ات میمانم
دستم را گرفت و برد پیش « مالی». مالی سگ شان است . سیاه و درشت هیکل . آنجا گوشه ای لمیده بود . چنان پیر شده که موهای صورتش یکدست سپیپد شده است. مالی دمی برایم تکان داد و چند دقیقه ای دور و برم چرخید و رفت گوشه ای خوابید .
نوا جوانی در آمد که : بابا بزرگ ! با مالی خدا حافظی کن ، مالی سرطان گرفته . ممکن است تا هفته دیگر بمیرد
و من با مالی خدا حافظی کردم و برگشتم خانه .
حالا اگر مالی بمیرد جواب بچه ها را چه بدهیم ؟

اهل رشت

ما یک رفیقی داشتیم بنام اتوبوس سبز سبز. اینکه چرا بجای مریم و بنفشه و نرگس و انار و سمیه و ثریا نام خودش را اتوبوس - آنهم اتوبوس سبز -گذاشته بود خدای عالمیان میداند .
این اتوبوس جان مان با آن مینا خانم جان مان دست بیکی کرده بودند و یقه ما ن را چسبیده بودند که : آقای گیله مرد ! بیا آستین هایمان را بالا بزنیم و یک دولت در تبعید سه نفره تشکیل بدهیم بلکه توانستیم مملکت مان را از چنگ این آخوندهای وافوری و آن برادران قاچاقچی و آن سرداران پفکی در بیاوریم!
ما هم خام شدیم و گفتیم چه بهتر از این.
نشستیم و یک عالمه طرح و نقشه پیاده کردیم و خودمان هم شدیم آقای رییس جمهور . البته ما نمیخواستیم رییس جمهور بشویم ها ! این مینا خانم جان و همین اتوبوس سبز سبز فراری آنقدر خواهش و تمنا کردند که ما هم مجبور شدیم در کمال بی میلی بشویم آقای رییس جمهور !
مینا خانم را کردیم وزیر امور حیوانات و اتوبوس سبز سبز هم چون مدام جیم میشد و غیبت صغرا و کبری داشت شد وزیر سیاحت و جهانگردی .
وقتیکه کابینه مان را تشکیل دادیم این اتوبوس سبز سبز مان ناگهان آب شد و در زمین فرو رفت ، رفت و دیگر پیدایش نشد .هر چه پیغام پسغام فرستادیم که اتوبوس جان ، پدرت خوب ، مادرت خوب ، پدر آمرزیده ، دست ما را توی حنا گذاشته ای و خودت در رفته ای ؟چرا نمیایی در جلسات کابینه شرکت کنی؟ نا سلامتی شما وزیر امور سیاحت و جهانگردی هستی ، میشود بما بگویی کجا رفته ای و چرا رفته ای ؟
اما اگر شما از سنگ خارا پیامی و کلامی شنیدید ما هم از این اتوبوس فراری کلامی و سخنی و خبری و پیغامی شنیدیم
ناچار کابینه مان سقوط کرد و ما هم رفتیم پی سرنا زدن خودمان و کشک سایی اجدادی مان .
ما یک رفیقی داریم در کپنهاگ که با همه سگ ها و گربه ها و کلاغ ها و مارها و مارمولک های عالم رفیق است . زنگ زدیم بلکه او را بجای این اتوبوس فراری بگذاریم وزیر سیاحت و جهانگردی . دیدیم آن طفلکی رفته است بارسلونا و آنجا نمیدانم چه دسته گلی به آب داده است که آژان های قلچماق اسپانیایی زده اند بازوی راست و ایضا یکی دو تا از دنده هایش را شکسته اند .
با خودمان گفتیم : آخر وزیر دنده شکسته و بازو شکسته به چه دردی میخورد ؟ کاشکی میزدند گردنش را میشکستند !
این بود که از خیر وزیر سیاحت و جهانگردی گذشتیم و به مینا خانم هم گفتیم: مینا خانم جان ! فعلا با همین سگ ها و گربه هایتان سرگرم باشید تا ببینیم چه پیش میآید و خدا چه میخواهد !
امروز توی فروشگاه کاسکو با یکی از این ینگه دنیایی های دبش فرد اعلا آشنا شدیم . تا دهن مان را بازکردیم در آمد که : به به ! عجب لهجه قشنگی !کجایی هستی شما؟
گفتیم : پرژن !
گفت : پر ژن دیگر کجاست؟
میخواستیم بگوییم ایران . ترسیدیم بزند گردن مان را بشکند و ما را بفرستد بغل دست همین رفیق کپنهاکی مان ! تازه فرق ایران و عراق را هم نمیداند و باید یک ساعت توضیح بدهیم که « ایراک » با « آی ران » فرق دارد .
گفتیم: کشور کوچکی است کنار دریای کاسپین .
پرسید : دریای کاسپین در اروپاست ؟
ما هم گفتیم: بله بله ! و قال قضیه را کندیم .
بعدش بیاد همین اتوبوس سبز فراری مان افتادیم که یک توصیه حکیمانه ای کرده بودند و گفته بودند :
هر کس از ما می پرسد مال کجایی؟ میگویم :حدس بزن!
اگر گفت یک کشوری توی خاورمیانه! می فهمم طرف سرش به تنش می ارزد ! میگویم : آره ایرانی هستم!
اگر پرت و پلا بگوید! میگویم: نه! من مال رشتم!
میگوید :رشت؟رشت؟ رشت دیگر کجاست ؟رشت تو اروپاست ؟
میگویم: آفرین ! آفرین ! کشوری است در کرانه دریای کاسپین. آدم هایش هم کله ماهی میخورند ! البته اگر گیرشان بیاید !

۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰

اتاق خشم

اتاق خشم

آقا ! چند وقت پیش ما رفته بودیم قبرستان . یک آقایی مرده بود و میخواستند توی گورستان چال اش کنند . ما هم رفتیم مراسم خاکسپاری اش .
وقتی جنازه آن مرحوم مغفور مبرور ناکام را میخواستند توی قبر بگذارند زنش هی به سر و صورت خودش چنگ می انداخت و با ناله و ندبه میگفت : حسین جان! حسین جان ! چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی ؟ چرا به بیکسی من رحم نکردی ؟  کاشکی زنده بودی و میآمدی مثل گذشته ها میزدی همه  ظرف و ظروف خانه را میشکستی !
ما هم خنده مان گرفته بود هم گریه مان . بخودمان گفتیم آن  مرحوم مغفور لابد وقتی عصبانی میشد میزد ظرف و ظروف خانه شان  را خرد و خاکشیر میکرد . خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما از اینجور عادت های مضره ! نداریم و گرنه حالا توی خانه مان یکدانه دیگ و سه پایه و قوری و فنجان و بقول رشتی ها یکدانه ماست خوری هم  پیدا نمیشد !
باری . ما نمیدانیم وقتی شما عصبانی میشوید چه دسته گلی به آب میدهید ؛ اما اصغر ترقه ای که ما باشیم عصبانیت مان به پفی در میگیرد و به تفی خاموش میشود . یعنی فی الواقع ما از آن آدمهای شیشه ای هستیم که با یک  "های " خشمناک میشویم و با یک  "هوی  "آتشفشان درونی مان خاموش میشود
یک شب با همسرجان مان رفته بودیم کتابخانه شهر مان . ماآنجا چند کلامی نمیدانیم در باره شعر و ادبیات و اینجور چیز ها صحبت کردیم . وقتی آمدیم پایین یک خانمی از ما پرسید : آقای گیله مرد ! شما آیا هرگز عصبانی هم میشوید ؟
گفتیم : خانم جان !  کجای کارید شما ؟ این ظاهر آرام ما را نبینید خانم جان  . زن مان اسم مان را گذاشته اصغر ترقه آنوقت شما از ما می پرسید  هرگز عصبانی میشویم ؟
آقا . ما امروز در تلویزیون دیدیم که در دالاس دم و دستگاهی راه انداخته اند بنام اتاق خشم
یعنی شما وقتی عصبانی میشوید بجای اینکه بزنید کاسه کوزه های خانه تان یا اداره تان را درب و داغان بفرمایید میروید آنجا خشم تان را خالی میکنید . یعنی اینکه آنجا یک چماقی دست تان میدهند و شما را می اندازند توی یک اتاقی و میگویند حالا هرچه دم دست تان است بزنید خرد و خاکشیرشان بفرمایید .
البته بابت نیم ساعت چماق کشی میباید هفتاد و پنج دلار بسلفید . اگر هم بعد از چماق کشی به ماساژی چیزی احتیاج داشتید همانجا ماساژتان هم میدهند و صد دلار دیگر هم میگیرند
فعلا نشانی این اتاق خشم را اینجا میگذاریم بلکه بعضی از دوستان را بکار آید از جمله شخص شخیص خودمان را http://www.angerroom.com/about-us/

باج گیر یا قهرمان

طیب حاج رضایی : باج گیر یا قهرمان؟
در گفتگو با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 05 05 2021

۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰

بطری و باطری

بطری و باطری
(بمناسبت سالروز در گذشت نجف دریا بندری)
نجف دریا بندری مدت ها به سبب سکته مغزی بستری بود و توان سخن گفتن نداشت .
با نام نجف دریابندری از همان روزگار نوجوانی آشنا شدم . با خواندن کتاب وداع با اسلحه.
پس از کودتای بیست و هشت مرداد نجف دریابندری دستگیر و زندانی شد. به اتهام عضویت در جمعیت طرفداران صلح.
میگفت : از باز جویم پرسیدم : چه مدرکی دارید که میگویید عضو جمعیت طرفداران صلح بوده ام ؟
در جوابم گفت : ترجمه کتاب وداع با اسلحه!
بگمانم محمد قاضی است که این شعر را در باره نجف سروده است :
تو که شه بندر دریای عشقی
چرا باید نجف نام تو باشد ؟
محمد قاضی هم به سرطان حنجره مبتلا بود . بعد از عمل جراحی برای سخن گفتن از دستگاه ویژه ای استفاده میکرد که طنین عجیبی داشت
باطری این دستگاه در ایران پیدا نمیشد . منوچهر محجوبی آنرا از لندن برای عمران صلاحی میفرستاد تا بدست قاضی برساند
یک روز که صلاحی برای دیدن قاضی به خانه اش رفته بود قاضی پرسید : باطری را آورده ای؟
و عمران گفته بود : هم باطری را آورده ام هم بطری را
یاد هر سه نفرشان به خیر.

فرشته فراری

شانه سمت چپم یکباره درد گرفته بود . چه دردی هم .طوری درد می‌کرد که مجبور بودم کجکی راه بروم
به رفیقم گفتم: این دیگه از کجا اومده ؟ کم درد داشتیم این هم اضافه شده؟
خندید و گفت : بد بخت ! کارت ساخته است ! مگه نمیدونی یه فرشته روی دوش سمت چپت نشسته و گناهانت را ثبت میکنه؟ اونقد گناهانت سنگینه که همین روزها کمرت میشکنه و فلج میشی . تازه تو اون دنیا هم باید تقاص پس بدهی و چوب توی آستینت میکنند
پرسیدم : خب ، اون فرشته ای که روی دوش سمت راست مون نشسته و اعمال خیرمون رو ثبت میکنه چی؟
یعنی ما هیچ کار خیری تو عمرمون نکرده ایم ؟
گفت : بد بخت ! از بس بار گناهانت سنگینه اون فرشته دست راستی خجالت کشیده و در رفته !

حجت الاسلام لگد میزند

در سر گذشت مجتهد اصفهان ، سيد باقر شفتى ، مى خوانيم كه : در سال 1844 ميلادى ، هنگام سلطنت محمد شاه قاجار ، ثروتى بيش از دو ميليون و پانصد هزار فرانك فرانسه داشت !
در سر گذشت او و كارنامه اش ، عباس اقبال آشتيانى مينويسد :
" به گفته ى شاگردان آن مجتهد ، - از جمله تنكابنى در كتاب قصص العلما ، - هرگز و از زمان ائمه ى اطهار تا آن عهد ، هيچيك از علماى اماميه ، به آن اندازه ثروت و مكنت نداشتند .."
برخى گفتند از دزدى اوقاف بود . برخى بر آن شدند كه از خزانه ى غيب فراهم آمده ! برخى شنيده بودند كه گنجى در خانه يافته بود . يا بازرگانى دارايي اش را بدو سپرد و شفتى بالا كشيد ، گروهى هم " كيمياگرى " و عمل " قرطاس " را سرچشمه ى آن ثروت مى انگاشتند . هر چه بود ، از ديدگاه مردم ، آن بساط شگفت آور مينمود !
سيد باقر شفتى ، با آن دارايي باد آورده ، دست به كار تجارت شد . بخشى را در " بيع شرط " و گرفتن املاك مردم نهاد . از تجارت سود گران برد ، نتيجه اينكه : دو هزار باب دكان و چهارصد كاروانسرا داشت . تنها از يك روستاى " كروند " نهصد خروار برنج مقررى ميگرفت ! دامنه ى املاكش تا بروجرد و يزد كشيد و بقول عباس اقبال " مجملا هفده هزار تومان ماليات ديوانى آ ن جناب بود ! "
به عبارت ديگر و بگفته ى هما ناطق ، اين مجتهد، نمونه ى كامل و تمام عيار " حامى مستضعفان ! " بشمار ميرفت . !!!
در باره ى سلوك و رفتارش با خلق خدا اينكه : " متهمين را ابتدا به اصرار و ملايمت ، و به تشويق اينكه خودم در روز قيامت ، پيش جدم ، شفيع گناهان شما خواهم شد ، به اقرار و اعتراف واداشته ، سپس غالبا در حاليكه گريه ميكرده است ، ايشان را گردن ميزده ! و خود بر كشته ى آنان نماز ميگزارده ، و گاهى هم در حين نماز غش ميكرده است !!
مجتهد اصفهان ، در جدايي از دستگاه حكومت ، لشكرى از لوطيان و آدمكشان فراهم كرد كه به گفته ى يحيى دولت آبادى ، در كتاب حيات يحيى ، " بيشتر باعث خرابى ولايت همين الواط بودند : خونخوار ، شارب الخمر ، قمار باز ، زانى ، دزد ، و بى شمار
اين پاسداران اسلام ، زير پرچم شفتى ، علم استقلال بر افراشتند و رهبر شان با نام " رمضان شاه " خطبه خواند وسكه زد ، آنگاه دستور غارت شهر را داد .
لوطيان ، اموال دزدى را به مسجد جامع بردند و صداى اعتراض از ملايان بر نيامد . بدينسان بود كه لوطيان اصفهان ، در برابر مزدى كه مى گرفتند ، به جان و مال و ناموس مردم دست درازى ميكردند . هر يك چندى به بازار و روستا ها يورش ميبردند ، و دمار از روزگار مردمان در مى آوردند . اما ، زير سايه ى مجتهدى بودند كه بنا به نوشته ى مورخان عصر و جهانگردان خارجى ، هيچ قدرتى را به رسميت نمى شناخت !
سر انجام ، محمد شاه قاجار ، به دستيارى صدر اعظم خود ، حاج ميرزا آقاسي ، به اصفهان لشكر كشيد و به ضرب توپخانه ، دروازه هاى شهر را گشود و قدرت مجتهد اصفهان را در هم شكست . آنگاه نوبت به موقوفات و زمين هاى غصبى رسيد و همه ى املاكى را كه مجتهد و لوطيان به زور از مردم گرفته بودند باز ستاند و جزو املاك خالصه كرد .
امروز ، اگرچه حدود يك قرن و نيم از مرگ مجتهد اصفهان سيد باقر شفتى گذشته است ، اما نگاهى به مطبوعات چاپ تهران و افشاگرى هايي كه باند هاى رقيب ملايان از يكديگر بعمل ميآورند، نشان ميدهد كه در گوشه و كنار ميهن بلا زده ى ما ، صدها مجتهد و آيت الله و حجت الاسلام و ثقه الاسلام ديگر ، همان بساطى را راه انداخته اند كه يكصد و پنجاه سال پيش ، سيد باقر شفتى در اصفهان براه انداخته بود .
ريخت و پاش هايي كه آقا زاده ها و آيت الله زاده ها اكنون در ايران ميكنند ، و مجالس سور و شور و عيش شان كه بنا بنوشته ى روزنامه ها ميليون ها تومان فقط صرف اطعمه و اشربه اش ميشود ، انسان را بى اختيار بياد عروسى پر هزينه ى مامون عباسى با دختر وزير خود حسن بن سهل مى اندازد كه : " چون مامون به ميان سراى رسيد ، طبقى پر كرده بود از موم به هيئت مرواريد گرد ، هر يك چون فندقى ، در هر يكى پاره اى كاغذ ، نام دهى براو نبشته ، در پاى مامون ريخت ، و هركه از حاضران مجلس ، از آن موم بيافت ، قباله ى ده را براى او فرستادند .."
و درد انگيز اينجاست كه حضرات آيت الله ها ، در نمازهاى جمعه ،آنچنان به استعمار و استكبار لگد ميزنند و آنچنان براى مستضعفان اشك ميريزند و پستان به تنور داغ مى چسبانند كه گويي معصومان ديگرى را در برابر خود مى بينيم !!
و چه خوش سروده است قائممقام فراهانى:
گر در دو جهان كام دل و راحت جان است
من وصل تو جويم كه به از هر دو جهان است
در كيش من ، ايمانى اگر هست به عالم
در كفر سر زلف چو زنجير بتان است
گر واعظ مسجد بجز اين گويد ، مشنو
اين احمق بيچاره چه داند ؟ حيوان است
گر مذهب اسلام همين است كه او راست
حق بر طرف مغبچه ى دير مغان است
او ، خون دل خم خورد ، اين خون دل خلق
باور نتوان كرد كه اين بهتر از آن است

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

کاسبی

می‌گوید : همسایه مان پسری دارد که کلاس پنجم است . هر روز می‌رود نانوایی برای خانواده اش نان میخرد .
با او قرار مدار گذاشتم برای من هم نان بخرد . قرار گذاشتم هر بار ده هزارتومان به او دستخوش بدهم .
امروز مادرش آمده است بمن می‌گوید پسرم هر روز پنجهزار تومان به بابایش می دهد که برود برای تان نان بگیرد و اینطوری روزانه پنجهزار تومان کاسب میشود . یعنی نه بیل میزند نه پایه ، انگور می خورد در سایه !
ای جماعت ! کاسبی را از این فسقلی یاد بگیرید !