دنبال کننده ها

۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۰

ایران اتمی
طرح از: مانا نیستانی
May be an illustration

وطن داری آموز از ماکیان

اینجا جلوی خانه ام بر فراز کاجی بالا بلند ، مرغکی لانه ای ساخته است.
من گهگاه -صبحگاهان - جیک جیک جوجه هایش را می شنوم .
امروز دیدم قیامتی بر پاست . آمدم بیرون . عقابکی آمده بود بر فراز همان کاج پر میکشید و میکوشید جوجه ای برباید .
مرغان از یمین و از یسار بر او می تاختند و جیک جیک خشماگین شان تا آسمان هفتم میرفت و تا آن عقابک را از لانه شان دور نکردند از تلاش و ناله و فریاد دست باز نداشتند .
بیاد شعر مرحوم دهخدا افتادم :
هنوزم ز خردی به خاطر در است
که در لانه ماکیان برده دست
به منقارم آنسان به سختی گزید
که اشکم چو خون از رگ آن دم جهید
پدر خنده بر گریه ام زد که هان!
وطن داری آموز از ماکیان
******
ماکیان = مرغ/ پرنده

آنها همین ها هستند

**ديشب به سينما رفتم .برای ديدن فيلم " آوشو يتس " .
و سال های دراز است که من - با سماجتی آميخته به نفرت و وحشت - هر آنچه را که از جنايت فاشيسم سخن بگويد می بينم ، می خوانم ،تماشا می کنم ، و گرد ميآورم .......
در فيلم " آوشويتس "بسياری چيزها بود که پيش از آن هم خوانده بودم . اما صحنه ای از آن برايم سخت تازگی داشت ، - صحنه ای که چقدر هم خوب ساخته شده بود : -
هنگامی که گروهی از تازه اسيران به بازداشتگاه رسيده اند ، فرمانده آنان را به خط می کند و فرمان می دهد :
- جهود ها و کشيش ها يک قدم به پيش !
يهوديان و کشيشان از صف خارج می شوند و فرمانده دستور می دهد صف ديگری ببندند . آنوقت خطاب به ديگران فرياد می زند :
" کتک شان بزنيد ! اين ها را بزنيد ! جنگ را اينها راه انداخته اند ! "
يک لحظه ترديد و آنگاه ، گروهی از پست ترين حيوانات دو پا ، گروهی از همانها که به قول نيما " از بيم، تيغ راهزنان تيز می کنند " از صف باقی ماندگان بيرون می آیند ، به سوی کشيشان و يهوديان حمله می برند و آنان را به مشت و لگد می گيرند .
اين ، صحنه زنده ای از فيلم بود .
اما در همين هنگام که اين ماجرا بر پرده سينما می گذشت ،ناگهان از جای جای سالن ،از ميان تماشاچيان فيلم ،قاه قاه خنده های ريشخند آميز بر خاست :
عده ای " انسان " از مشاهده صحنه کتک خوردن يهوديان و کشيشان به خنده افتاده بودند !
شايد اگر قاه قاه خنده اين " مردم شرافتمند " نبود ، من هرگز به عمق درد و نفرتی که در اين صحنه متجسم شده بود پی نمی بردم .
زنم با خشم و تنفر گفت : - آنها همين ها هستند !
و من با خود گفتم : - بله ، همين ها هستند . آنها که تفنگ به دست می گيرند و جوخه اعدام تشکيل می دهند .آنها که برای لقمه نانی به جاسوسی و خبر چينی تن در می دهند .آنها که جلاد و قصاب همنوعان خود می شوند . و آنها که برای يک جيره نان بيشتر ، خون پدران و برادران شان را می ريزند .بله ، همين ها هستند .
اما حتی اگر مشاهده صحنه هايی از اين نوع نيز ، که رذالت و فجايع و پستی هايشان را اينچنين آينه وار در برابر چشمان شان قرار می دهد، تنها و تنها وسيله نشاط و لذت شان را فراهم آورد و سر مويی در دل شان اثر نکند ، ديگر چه چيز خواهد توانست انسانيت را به آنان بياموزد و سرشان را در برابر ننگ اعمال همنوعان شان به زير افکند ؟
هنوز تنم از نفرت و رنج ميلرزد .
*****
از مجله خوشه .شماره 3 - سال 1347 - احمد شاملو

سفر حج

به یارو ميگن : سفر حج چطور بود ؟ ميگه خيابونا تميز ، برجاش بلند ، ماشينا آخرين مدل. البته يه جاي زيارتي هم داشت که شلوغ بود نرفتم.

آقا زاده

آقای «تاج زاده »آمده است نامزد ریاست جمهوری شده است
حالا قرار است آقایی بنام« آخوند زاده » بیاید
ما توصیه میکنیم آقای «شاهزاده »هم بیاید تا جمع مان جور بشود !
حالا اگر گفتید جای چه کسانی خالی است ؟

۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

اهل چاخان

منیژه خانم افتاده بود روی دنده چاخان . هی چاخان می‌کرد و ما هم خون خون مان را میخورد .
ناگهان آقا منصور از جایش پا شد و گفت :
ببخشید منیژه خانوم ! ساعت چنده؟
منیژه خانم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : هشت و چهل و چهار دقیقه شب .
آقا منصور گفت : اگر من بشما بگویم حالا ساعت یازده صبح است شما باور میکنید ؟
منیژه خانم گفت : معلومه که نه !
آقا منصور در آمد که : پس چرا دارید بما میگویید حالا یازده صبح است ؟

سرزمین عجایب


آیا کسی هست بما بگوید « تعمیرات آن » چه جور تعمیراتی است؟
May be an image of text

چگونه قهرمان و شهید و ابلیس میسازیم
گفتگوی هفتگی گیله مرد با تلویزیون پارس
Sattar Deldar 04 28 2021

۸ اردیبهشت ۱۴۰۰

آقای گیله مرد پهلوان

رفتم هشتاد دلار دادم دوچرخه ام را سرویس کردند . لاستیک جلویش را عوض کردند . زنجیر ها و دنده هایش راروغنکاری کردند .ترمزش را تازه و نو نوار کردند .
سالها پیش سیصدچهارصد دلار داده بودم این دو چرخه را خریده بودم . اسمش هست اسکورپیون . دوچرخه کوهستانی هم میگویند .گذاشته بودمش توی گاراژ . هی امروز و فردا میکردم سوارش بشوم . این امروز و فردا کردن ها ده بیست سال طول کشید .
پریروزها گفتم بروم دوچرخه سواری . رفتم. ده دقیقه ای دو چرخه سواری کردم .
کلاه را بجای اینکه بر سرم بگذارم روی فرمان دو چرخه ام آویزان کرده بودم
یک عالمه هم زانو بند و زلم زیمبو‌داشتم که حال و حوصله پوشیدن شان را نداشتم.
اینجا دور و بر خانه مان همه اش کوه است و جنگل . سرازیری است و سر بالایی. چهار قدم که پا می‌زنی دلت چنان به تاپ تاپ می افتد انگار میخواهد از سینه ات بزند بیرون .
دل به دریا زدم و از یکی از همین سربالایی ها رفتم بالا . به نیمه راهش نرسیده بودم نفسم گرفت . افتادم . زانویم درد گرفت . همانجا نشستم . دور و بر خودم را نگاه کردم . نمیخواستم کسی بفهمد آقای گیله مرد پهلوان اینطوری زمین خورده است. دیدم از دور ماشینی میآید. خودم را کشیدم کنار . رفتم زیر سایه درختی نشستم . نمیخواستم یارو بفهمد آقای گیله مرد پهلوان زخم و زیلی شده است . دستی برایش تکان دادم . دستی برایم تکان داد .
نفسی تازه کردم و راه افتادم . خواستم بر گردم خانه . جاده سرازیری بود . رسیدم خانه . رفتم توی گاراژ . یواشکی طوری که زنم نفهمد زخم های زانویم را شستم . نمیخواستم زنم بفهمد آقای گیله مرد پهلوان زمین خورده و زخمی شده است .
حالا چهار روز است زانویم درد میکند. شب ها نمی توانم بخوابم .
آقای گیله مرد پهلوان ضربه فنی شده است .
آقا! پهلوانی هم بما نمی آید
پهلوان پنبه شده ایم آقا !

از آن روزگاران

رفته بودم رستوران . به قصد خوردن شامی .و نوشیدن آبجویی
فضای رستوران مرا به پنجاه سال پیش کشاند . سالهایی که اینهمه نکبت و یاوه و بیخردی از در و دیوار نمی بارید
سال های خوب . سالهای سرشار از آرامش . سال های بدون ترس .سال هایی که مرگ و نفرت و تروریسم و طالبان و داعش و اسلام در هر گوشه و کنار خرناسه نمی کشید
سالهایی که زنان امریکایی براستی زیبا بودند . سالهایی که میشد زیباترین ماشین ها را راند . سالهایی که آب و هوا و دریا و اقیانوس و آدم ها اینهمه آلوده نبودند . سال هاییکه بدی کم بود و خوبی بسیار .
بر در و دیوار رستوران عکس هایی آویخته از همان روزگاران . از ماشین ها . از آدمها . از هنرپیشه ها . کلارک کیبل . پال نیومن . فرانک سیناترا . سامی دیویس . اوا گاردنر . الیزابت تیلر . استیو مک کویین .و عکس هایی از مک دانولد هم . چه ماشین هایی . چه دختران کمر باریکی . چه جوان هایی . چه موهایی ! چه زلف های کمندی
می نشینم . سلانه سلانه آبجویم را می نوشم
دخترک می پرسد : چه میخوری ؟
میگویم : یک غذای کلاسیک ! به انتخاب خودت
میرود با یک بشقاب غذا بر میگردد ، همبرگر است . اما مزه همبرگرهای امروزی را نمیدهد . سالاد و سیب زمینی هم میآورد . سیب زمینی را با سیر برشته کرده اند . خوشمزه است . خیلی هم.
آبجویم را می نوشم . تا غذایم را بخورم دخترک چهار پنج بار به سراغم میآید و میگوید : چیز دیگری نمی خواهی ؟ و چه مهربان
روی میز ها دستگاه کوچکی گذاشته اند . دو تا سکه بیست و پنج سنتی تویش می اندازی و به موسیقی انتخابی خودت گوش میدهی ، من فرانک سیناترا را انتخاب میکنم . دو تا سکه می اندازم و به آوای فرانک گوش میدهم . یاد هایی از روزگاران گذشته در جان و جهانم زنده میشود .روزگارانی که غم بود اما کم بود
No photo description available.