دنبال کننده ها

۲۰ اسفند ۱۳۹۹

شرم زیستن

 رفیق شاعرم حسین شرنگ - که چند سالی است در غبار زمانه گم شده است - میگفت

زکریای رازی از آمیختن سرکه با مس به زنگاری دست یافت که به کار شستن و گند‌زدایی از زخم می‌‌آمد.
نوشتن هم برای من همان کار زنگار را با زخم‌های روان می‌‌کند. این هم یک جور پانسمان است. می‌‌نویسم و زخم‌ هایم را می‌‌شویم و می‌‌بندم.
شاهرخ مسکوب میگفت :
نوشتن ، درمان درد بیهودگی است .
می نویسیم تا بیهودگی های این زندگی هشلهف در زمانه ای تلخ و هشلهف را توجیه کنیم . تا بتوانیم شقاوت زندگی را تاب بیاوریم
تا شرم زیستن در این '' میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک '' را از سر بگذرانیم.
چون نمی توانیم در برابر شقاوتی که در سرتاسر جهان جاری است کاری کنیم لاجرم می نویسیم تا توجیه گر ناتوانایی های خود باشیم
شاید هم مرثیه گوی ناتوانی خویشیم
نوشتن ، درد بی درمانی هم هست ، اعتیاد است ، پس بی جهت نیست که میگویند نویسنده آنکسی نیست که بتواند بنویسدبلکه آنکسی است که نتواند ننویسد .



ساعت شماطه دار
رفیقم را کشته بودند . همکلاسی دانشگاهم بود . از تنگستان آمده بود . شاعر بود . شروه خوانی اش تماشایی بود . یک جوری شیدایی و بی خویشتنی داشت .
آمده بودند دستبندش زده و برده بودندنش . نمیدانم به چه جرمی . فردایش جسدش را در سردخانه بیمارستان پهلوی یافته بودند . سوراخ سوراخ و غرقه به خون .
من از تبریز به تهران میآمدم. شب بود . ترس و نفرت در جان و جهانم جولان میداد . رسیدم به میانه . دیگر نمی توانستم رانندگی کنم . تاب و توان از کف داده بودم .
رفتم مهمانسرای جهانگردی. اتاقی گرفتم تا ساعتی بیاسایم .
آنجا روی دیوار، ساعت شماطه داری گذر لحظه ها و ثانیه ها را جار میزد . تیک تاک تیک تاک تیک تاک .
هر تیک تاکش انگار چکشی بر روح و روانم. ساعت را از دیوار بر داشتم . نتوانستم باطری اش را بیرون بکشم . گذاشتمش توی حمام . در را بستم . آمدم بخوابم . دیدم نمیشود . حوله ای برداشتم و ساعت را در آن پیچیدم و گذاشتم توی وان حمام . آمدم بخوابم . دوباره تیک تاک تیک تاک . انگار پتکی بر گیجگاهم .
ساعت را برداشتم در حوله دیگری پیچیدم و گذاشتمش توی راهرو پای پله ها . بیست سی متری با اتاقم فاصله داشت .
آمدم بخوابم . دیدم نمی شود . دوباره تیک تاک تیک تاک . هر تیک تاکش انگار ضربه ای بر ملاجم.
تا صبح خواب به چشمانم راه نیافت. هزار بار غلت زدم و به خود پیچیدم .
صبح راه افتادم بروم تهران . از میانه تا تهران صدای تیک تاک ساعت شماطه دار را می شنیدم : تیک تاک تیک تاک . تیک تاک تیک تاک .
بیلبورد
اینجا نزدیکی های خانه مان کنار بزرگراه شماره پنجاه بیلبوردی است که طول و عرضش از طول و عرض یک کامیون هیجده چرخ بیشتر است.
از آن بیلبورد هاست که دستکم ماهانه باید دوسه هزار دلار اجاره اش را داد . از آن بیلبوردهاست که شبانه روز نورافشانی میکند .
آمده است این بیلبورد را هوا کرده است تا برای کسب و کارش تبلیغ کند .
کسب و کارش چیست؟
کف بینی!
No photo description available.

۱۵ اسفند ۱۳۹۹

چی میگی بابا بزرگ؟
نوا جونی آمده بود کنارم نشسته بود .
نگاهی به چشمان آبی زیبایش انداختم و گفتم :
اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه
تا بحال تموم دنیا باهاسی سوخته باشه!
نوا جونی دستی به موهایم کشید و گفت : what are you talking about Grandpa
من مانده بودم که خدایا چطوری این شعر را برایش ترجمه کنم ؟
( نقاشی چهره نوا جونی توسط هنرمند عزیز پریچهره سهیلی - تهران )
May be an illustration of 1 person


 

دیگه نمیخواد نون بخری بابا !‏
می‌گوید : عموی بزرگم - ابراهیم- سالِ ۱۳۴۵ از خانه بیرون رفت برای خریدِ نان . سالِ ۱۳۵۴ برگشت!
سرِ راه نانوایی با یک دختری آشنا شده بود که دختر می‌رفت هند.
عموی ماهم با او رفته بود.
بعد از ده سال وقتی عمویم بر گشت پدربزرگم تنها واکنش اش این بود که :
«ابراهیم ! دیگه نمی‌خواد بری نون بخری بابا.»
رفته بودیم دیدن نوه ها . برای شان غذای ایرانی برده بودیم . روز قبلش زنگ زده بودیم به نواجونی که : نواجون جونی !چه غذایی دوست داری برایت بیاوریم؟
و نوا جونی گفته بود : گورمه سبزی!
دو سه ساعتی آنجا بودیم . در این دو سه ساعت آرشی جونی آمده بود چسبیده بود به بابابزرگ تکان نمی خورد . تلفن بابا بزرگ را هم بر داشته بود و سیر انفس و آفاق می‌کرد . نوا جونی طفلکی هر چه خودش را به آب و آتش زد بلکه دو دقیقه بیاید روی زانوی بابا بزرگ بنشیند این پدر سوخته آرشی جونی لجبازی کرد و اجازه نداد
.آرشی جونی هفته پیش تلفن بابا بزرگ را شکسته بود .
می پرسم : آرشی ، تلفن بابا بزرگ رو کی شکسته ؟
who broke my phone ?
می‌گوید : دایناسورها
May be an image of child and indoor

فلک کی دهد مملکت رایگانی؟
داشتیم اشعار دقیقی طوسی سخن سرای سده چهارم هجری را میخواندیم، رسیدیم آنجا که خطاب به شاهان و امیران و کشور گشایان و ظل الله ها میفرماید :
به دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نوشته
دگر آهن آب داده یمانی
منظورشان البته این است که اگر میخواهی کشور گشایی و مملکت داری کنی باید بسلفی و ببخشی و ببخشایی و صد البته از شمشیر هم غافل نمانی!
به خودمان گفتیم : عجبا! حیرتا ! ما یک شاهنشاه آریامهری داشتیم که کباده ملک الملوکی عالم را میکشید و کل اوقاف این مملکت را به دست ملایان داده بود تا بروند بچرند و بر زمین خدا نعره بر کشند و دعا بجان ذات اقدس همایونی کنند . از سوی دیگر ساواک و ماواک و ایضا میلیونها تن از « پنهان پژوهان »و جان نثاران ‌و غلامان درگاه داشت که طبیعتا میبایست کار صد ها شمشیر و گرز و فلاخن و خمپاره و « آهن آب دیده یمانی» را می‌کردند . پس چطور شد که تخت و رخت و بارگاه و درگاهش به تفی و پفی فروریخت و خودش آواره کشورها و قاره ها شد و ما هم همچون ورق پاره های روزنامه کهنه ای در فراسوی جهان پوسیدیم؟
شعر این است:
به دو چیز گیرند مر مملکت را
یکی پرنیانی ، یکی زعفرانی
یکی زر نام ملک بر نوشته
دگر آهن آبدیده یمانی
کرا بویه ی وصلت ملک خیزد
یکی جنبشی بایدش آسمانی
زبانی سخنگو و دستی گشاده
دلی همش کینه همش مهربانی
که ملکت شکاری است کاو را نگیرد
عقاب پرنده نه شیر ژیانی
دوچیز است کاو را به بند اندر آرد
یکی تیغ هندی دگر زر کانی
به شمشیر باید گرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی
کرا بخت و شمشیر و دینار باشد
نباید تن تیز و پشت کیانی
خرد باید آنجا و جود وشجاعت
فلک مملکت کی دهد رایگانی؟
به گمان مان آن اعلیحضرت رحمتی تدبیر و شمشیرش را جایی جا گذاشته بود !