جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی .....
درس خوانده بود و مهندس شده بود . ما آقای مهندس صدایش میکردیم . مرد آرام و بی سر و صدایی بود . کم حرف و خجول و مهربان . نامش نصرت .
زن امریکایی گرفته بود . بچه هم داشت . سگ و گربه هم داشت . شغل و در آمد خوبی هم داشت .
یک بار برای دو سه هفته ای رفت هنگ کنگ . رفت ماموریت اداری . وقتی برگشت از همان فرودگاه سانفرانسیسکو زنگ زد به همسرش . تلفنش جواب نمیداد . یک بار و دو بار و ده بار دیگر هم زنگ زد . اما تلفن خانه اش جواب نمیداد . سوار تاکسی شد و آمد خانه اش . در خانه اش هیچ کس نبود . هیچ چیز هم نبود . نه مبلی ، نه تختخوابی ، نه ظرف و ظروفی ، نه حتی جارویی و خاک اندازی .
همسرش ، در غیاب او ، کامیون آورده بود و دار و ندارشان را جمع کرده بود و زده بود به چاک ! کجا ؟ هیچکس نمیدانست . سگ و گربه ها را هم با خودش برده بود . توی دستشویی یک مسواک نیمه شکسته و یک قوطی خمیردندان به او دهن کجی میکرد .
تلفن کرد به رفیق دیگرمان . به مسعود . مسعود سپند . سپند شاعر . مسعود شتابان به دیدنش رفت . به خانه اش . هیچ چیزی باقی نمانده بود . هیچ چیز . نه سگی ، نه گربه ای ، نه کودکی ، نه زنی ، نه تختی و رختخوابی . هیچ
و مسعود بارها برایم سوگند خورده است که به چشم خویش دیده است موهای نصرت یکشبه سرتاسر سپید شده است . دیده است چگونه نصرت یکشبه پیر شده است .
نصرت چند ماهی ماند و سوخت و خاکستر شد . سر انجام همه چیز را وانهاد و به وطنش برگشت . و آنجا در غبار زمان و زمانه گم شد .
و بازتاب این تراژدی شعر زیبایی است که مسعود سپند سروده است . شعر را با هم میخوانیم
هوای خانه چه دلگیر میشود گاهی