دنبال کننده ها

۶ آذر ۱۳۹۹

امروز تولد دخترم آلما جونی است.
آلما جونی در سادگی و بی پیرایگی همتا ندارد.
اگرچه خودش مادر است اما آنچنان زلال و بی شیله پیله است که گویی از مرزهای کودکی پا فراتر نگذاشته است.
یکساله بود که به بوئنوس آیرس رفتیم . در بوئنوس آیرس به کودکستان رفت . زبان اسپانیولی آموخت . پنجساله بود که به امریکا کوچیدیم . اینجا زبان انگلیسی آموخت و اسپانیولی از یاد برد .
در کالیفرنیا به مدرسه و دانشگاه رفت . لیسانس و فوق لیسانس گرفت . در دانشگاه ارواین یکسالی عمر گذاشت تا دکترایش را بگیرد . اما به ورطه عشق افتاد و دانشگاه را رها کرد . ازدواج کرد . معلم دبیرستان شد . بچه دار شد . معلمی را رها کرد و اکنون همچنان مادر است: مادر نوا جونی هشت ساله و آرشی جونی پنجساله .
تولدت مبارک دخترم

۴ آذر ۱۳۹۹


می پرسم : میدانی این آقای معجزه هزاره سوم کدام گوری هست ؟ مدتهاست خط و خبری از او نداریم . نکند مثل مرتاض های هندی رفته است چله نشینی؟
میگوید : چطور خبر نداری آقای گیله مرد ؟ ایشان نشسته اند شبانه روز درس انگلیسی می خوانند
می پرسم : انگلیسی برای چی ؟نکند خیال دارد مثل آن آقای کلید ساز برود از حوزه علمیه گلاسکو یک دکترا بگیرد ؟
میگوید : دارند خودشان را آماده میکنند یکی دو سال دیگر که دو باره رییس جمهور شدند بتوانند با آقای ترامپ و آقای پوتین و آقای کون چون تانک و آقای رییس جمهور بورکینا فاسو و ایضا با والده و همشیره مرحوم مغفور هوگو چاوز به زبان انگریزی اختلاط بفرمایند
میگویم : پدر آمرزیده ! داری سر به سرمان میگذاری؟ مگر والده و همشیره مرحوم هوگو چاوز انگلیسی صحبت میکنند؟
میگوید : در آنصورت به دیلماجی مثل جنابعالی احتیاج پیدا میکنند و اگر انشاالله از چنبر کرونا و سایر بلیات ارضی و سماوی جان سالم بدر بردید میروید دیلماج ایشان میشوید. ایشان به زبان انگلیسی برای والده و همشیره مرحوم چاوز مختصری روضه میخوانند و حضرتعالی روضه ایشان را به زبان اسپانیولی و ابراز تفقد والده و همشیره مرحوم چاوز را برای معجزه هزاره سوم ترجمه میفرمایید و در این میان پول و پله ای هم‌گیرتان میآید و دیگر مجبور نیستید برای یک لقمه نان شبانه روز مثل خر عصاری دور خودتان بچرخید
دیدیم راست میگوید والله !. فقط خدا کند این عالیجناب کرونا یقه مان را نگیرد و ما را آرزو به دل راهی آن دنیا نفرماید

۲۷ آبان ۱۳۹۹

آمار بلدیه

آمار بلدیه طهران بسال ۱۳۰۱خورشیدی
جمعیت تهران در سال 1301 شمسی196 هزار و دویست و پنجاه و پنج نفر بود .
مشاغل مجاز یا قانونی که در این دوره به ثبت رسیده است از اینقرار است:
درویش و قلندر- سی و سه نفر
سقا و معرکه گیر و سائل(گدا)526 نفر
دلال عقد و نکاح- هفده نفر
بیکاره های خانه ها - 159 نفر
دلال محبت - یکصد نفر
معروفه- 1317نفر
دعا نویس - 25 خانه
رمال- 23 خانه
تریاک فروشی -22دکان
عالم مذهبی- 108 نفر
پیشنماز- 103 نفر
مدرس- هیجده نفر
طلبه- 210 نفر
واعظ-92 نفر
روضه خوان -391نفر
مداح- 107نفر
نوحه خوان-85 نفر
قاری قرآن- 92نفر
متولی و خادم مساجد و امامزاده ها - 180نفر
معرکه گیر و مسئله گو - 28 نفر
شعبده باز - شش نفر
بندباز- سه نفر
شهر فرنگی- هفت نفر
خیمه شب بازی- سه نفر
میمون باز و خرس و بز رقصان- پنج نفر
مار گیر و معرکه گیر - چهار نفر
مطرب دوره گرد - 14 نفر
گردویی و دوغی و شربتی- 32 نفر
سیرابی فروش - ده نفر
لبویی و باقلا فروش- بیست نفر
طبق کش- 32نفر
آب زرشکی و آب آلویی- هشت نفر
گلاب شکری- 16 نفر
ارخالق( کهنه خر)- بیست نفر
طواف(فروشنده دوره گرد)152 نفر
شیره خانه دار - شش نفر
عزب خانه دار - چهار نفر
زالویی- سه نفر
دلال ازدواج زن -25 نفر
دلال ازدواج مرد - دو نفر
فرفره ای و وق وق صاحابی-15 نفر
آهن و نعل پاره خری-152 نفر
و اما مشاغل غیر مجاز که بهر حال شغل حساب میشدند از اینقرار است :
دزد خانه بر پرونده دار - بیست و یک نفر
دزد جیب بر پرونده دار - یازده نفر
دزد کف رو پرونده دار - هشت نفر
دزد دخل زن پرونده دار - دو نفر
دزد کیف انداز - چهار نفر
بقچه گردان - دو نفر
قمار باز خال سیاه بند - 65 نفر
قمار باز ساده- 250 نفر
دزد چارپا و دام و پرنده- 70 نفر
مال خر و مال فروش- دوازده نفر
پرده گردان - چهار نفر
کفن دزد - دو نفر
زن خود فروش- 5/5درصد
زن تک پران - دو در صد
پا انداز زن - 305 نفر .....
منبع: تاریخ اجتماعی تهران در قرن سیزدهم- نوشته جعفر شهری
بیچاره رضا شاه که توانست به زور دگنگ و ‌چماق و نظمیه سر و سامانی به این جامعه هر دمبیل بی سر و سامان بدهد و آنرا از منجلاب قرون وسطایی تا اندازه ای بیرون بکشد

بیخواب ابدی


بیخواب ابدی
رفته بودم گورستان پرلاشز . رفته بودم ساعدی را ببینم . چشم که گرداندم دیدم صادق خان هم آنجاست . زیر یک تخته سنگ سیاه . تخته سنگ مرمر . اما سیاه .
همسایه شده بودند . همسایه شده بودند صادق خان و غلامحسین خان . این دو بیخواب ابدی .
شعر شاملو را زمزمه میکردم :
به نو کردن ماه
بر بام شدم
با عقیق و سبزه و آیینه....
داسی سر د بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است ....
صنوبر ها به نجوا چیزی گفتند
وگزمگان به هیاهو
شمشیر در پرندگان نهادند...
ماه
بر نیامد
چه سرمایی بود . چه سرمایی. میلرزیدم . از درون و بیرون .اشکی هم گویا بر چهره ام نشست . میلرزیدم . همچون بیدی در باد .
به میخانه ای پناه بردم . سرمای درون فرو نشاندنی نبود . سرمای بیرون را با جامی فرو نشاندم
Image may contain: 1 person, outdoor

جای مان خوب است


با نوا جونی و آرشی جونی رفته بودیم پارک . رفته بودیم تا طفلکی ها نفسی تازه بکنند و از سر و کول هم بالا بروند .
ما آنجا گوشه ای نشسته بودیم و سرمان طبق معمول توی تلفن مان بود .
یکوقت دیدیم نوا جونی آمده است دست ما ن را گرفته است که : بابا بزرگ بیا اینجا کاری باهات داریم
گفتیم : چیکار داری بابا جونی؟
گفت: حالا شما بیا
رفتیم پای تاب فلزی سرخ رنگی که دو تا دخترک هشت نه ساله رویش نشسته بودند .
آن دو تا دخترک را نشان مان داد و گفت :اینها نمیگذارند ما تاب سوار بشویم.
گفتیم : چند لحظه صبر کنید عزیزم ، حالا نوبت تان میشود.
ده دقیقه ای آنجا این پا و آن پا کردیم ، نوا جونی هم بی تابی می‌کرد . دخترک ها نه بازی می‌کردند نه از تاب پایین میآمدند. لج کرده بودند انگار.
یکبار با مهربانی گفتیم : میشود خواهش کنیم تشریف بیاورید پایین این نوا جونی ما هم تابی بخورد ؟
انگار که داریم با سنگ صحبت میکنیم . نه پایین میآمدند نه بازی می‌کردند. همینطور به این تاب لعنتی چسبیده بودند و بر و بر نگاه مان می‌کردند
چاره ای نداشتیم . از خیر تاب بازی گذشتیم و رفتیم جای دیگری .طفلکی نوا جونی هم بغض کرده بود . کم مانده بود بزند زیر گریه !
بگمانم دخترک ها لجبازی را از عالیجناب ترامپ یاد گرفته بودند . عالیجناب ترامپی که آنجا در کاخ سپید نشسته است و از جایش تکان نمی خورد و می‌گوید جای مان خوب است .
یعنی کار به آنجا خواهد کشید که بایدبا توپ و تانک و آژان و آژان کشی از آنجا بیندازندش بیرون؟!

قانقاریا

در بارسلونا بودم . زمان فرمانروایی آقای بوش بود . آه که چقدر به آن بیچاره فحش میدادیم .
رفته بودم رقص فلامنکو ببینم. در کلوپی دور و بر همان خیابانی که بیست و چهار ساعته بیدار است . نامش La Rambla
گوشه ای نشسته بودم و داشتم آبجو میخوردم. نگاهم به در و دیوار افتاد . دیدم اینجا و آنجا آیاتی از قرآن را بر ستون های چوبی حک کرده اند. و چه زیبا هم .
به صاحب کلوپ گفتم : میدانی اینها چیست؟
گفت : نه! نمیدانم
از چند تن از کارکنان کلوپ پرسیدم :
میدانید اینها چیست؟
گفتند : نه! نمیدانیم
و من همانجا به یاد حرف های محمد قاضی افتادم که روزی در تهران به یک نویسنده اسپانیایی گفته بود :
ما هر دو از یک شمشیر زخم خورده ایم. زخم ما تبدیل به قانقاریا شد اما شما بهبود یافتید
———

آقای هخا

آقای هخا
ما این روزها نمیدانیم چرا دل مان برای آقای هخا تنگ میشود !
آقای هخا یادتان میآید ؟ اسمش چی بود ؟ میرزا فتح الله بود ؟ همانکه میخواست ده دوازده تا هواپیما بگیرد برود تهران را فتح کند !
آقا ! آنوقت ها وقتی ما اوقات مان گه مرغی بود می نشستیم پای تلویزیون آقای هخا تماشا میکردیم . جای تان خالی آی میخندیدیم ، آی میخندیدیم . دل مان وامیشد به قمر بنی هاشم !.
حیف شد که دولت آقای هخا دولت مستعجل بود اما از آنجا که میگویند« خدا گر ز حکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری » الحمدالله انگار این روزها آقای هخا زاد و ولد کرده و ماشاالله هزار ماشاالله آنقدر تکثیر شده است که این تلویزیون های لس آنجلسی نمیدانند چه خاکی توی سر خودشان بریزند .
بین خودمان بماند ها ! این عالیجناب ترامپ هم دست کمی از هخای خدا بیامرز مان نداشته است ها

۲۴ آبان ۱۳۹۹

زندگی نامه

«زندگی نامه» 
 

آغاز حیاتم که مصادف شده با جنگ
دوران جوانی چک و تیپایی و اُردنگ
حالا سر پیری سر ِ پُر باد و دل ِ تنگ
دنیا نشده هیچ به کام ِ منِ الدنگ

من قصّه‌ی یک چوب دو سر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

هرکس به طریقی کمی از مال مرا خورد
کم کم همه دارایی و اموال مرا خورد
آفت زده و میوه‌ی هر سال مرا خورد
از راه رسید و ثمر ِ کال مرا خورد

محصولی از این باغ ثمر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

کس فکر زن و بچّه و آینده‌ی ما نیست
فکر ِ دل ِ تنگ و لب ِ بی‌خنده‌ی ما نیست
یا بابت این مسئله شرمنده‌ی ما نیست
این زندگی القصه برازنده‌ی ما نیست

تَه مانده‌ی این نسل ِ جگر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

با این که گل و سبزه و سرو و سمنم سوخت
باغ و گل و پروانه و زاغ و زغنم سوخت
آنجام و فلان جام و تمام ِ بدنم سوخت
یعنی همه جا آش ِ نخورده دهنم سوخت

پرسید کس از من که مگر سوخته هستم؟؟!
این است که الانه پدر سوخته هستم

بدکاره و بدصورت و بدسیرت و بدمست
رفتند پَس ِ پرده و با هم شده همدست
یعنی که من و این همه بیراهه و بُن‌بست
«تا بوده همین بوده و تا هست همین است»

از لحظه‌ی آغاز ِ سفر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

از گور درآورده غم ِ نان پدرم را
خَم کرده جلوی ِ کس و ناکس کَمَرم را
پُر کرده‌ام از دزد و دغل دور و برم را
تا بَین سران جا بکنم بلکه سرم را

خاکی گهرآلود و گهر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

یک عدّه از این مائده خوردند ولی من…
نفت و دَکَل از منطقه بُردند ولی من…
هی پول به هر بانک سپردند ولی من…
با این همه از شرم نمردند ولی من…

از این همه بردار و بِبَر، سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم

در مدرسه یک نیمه‌ی عمرم به هدر رفت
نیم ِ دگرش بر سر ِ امّا و اگر رفت
دنبال هنر رفتم و خونم به جگر رفت
بیچاره هرآن کس که به دنبال هنر رفت

پرورده‌ی این خاک هنر سوخته هستم
این است که الانه پدر سوخته هستم


رسول سنایی

 

۲۰ آبان ۱۳۹۹

آقای خان


آقای خان ، آنجا در شیراز کنار رودخانه باغ و باغستانی داشت .
رفیقم - مسعود - که در اداره برق منطقه ای شیراز شغلی داشت یک روز گفت : میخواهم بروم پیش آقای خان .میآیی با هم برویم ؟
گفتیم : آقای خان دیگر کیست ؟ مگر خان و خانبازی ور نیفتاده است ؟برویم پیش آقای خان که چه بشود ؟ من که نمی شناسمش .
گفت : بیا برویم ، می شناسیش .
گفتیم : چه بهتر ! بالاخره فرجی است بعد از شدت و فرحی است پس از محنت !بالاخره هر چه باشد ما ملتی هستیم با دوهزار و پانصد سال سابقه تاریخی با نیم ساعت تاخیر !برویم خان را ببینیم ، از دیدن امام که بهتر است .
از قصر الدشت رفتیم بالا . رسیدیم کنار رودخانه . رودخانه ای که خشک بود .
رفتیم داخل باغ .آنهم چه باغی ؟ باغ بهشت  . یک سرش اینجا بود و یک سر دیگرش آنسوی قصر الدشت . 
 آقای خان آنجا گوشه دنجی آلونکی ساخته بود . اتاقکی با سنگ و گل !
با خودمان گفتیم این دیگر چه جور خانی است ؟ افراست یا بوته فلفل ؟ آدم خان باشد و آنوقت در چنین بیغوله ای زندگی کند ؟ لابد به این سخن مرحوم وثوق الدوله باور دارد که :
خواب خوش ، نان جوین ، صحت تن ، خاطر امن
گر میسر شود این چار، به از هشت بهشت
رفتیم داخل بیغوله .آقای خان آنجا به هیئت و هیبت یک خان بزرگ به بالشی تکیه داده بود و تریاک می کشید .
سلامی و علیکی کردیم و رفتیم مثل بز اخفش گوشه ای نشستیم به تماشا .
آقای خان چند تا پک جانانه به وافورشان زدند و پشت بندش سه چهار تا استکان چای شیرین را هورتی بالا انداختند و مقداری آسمان و ریسمان به هم بافتند و مقادیری هم پیزر لای پالان مان گذاشتند و رو بما کردند و گفتند : شما کرد هستید ؟
گفتیم : نه قربان ! لهجه مان کردی است ، خودمان از همولایتی های میرزا کوچک خان هستیم!
پرسیدند : میخواهید یکی دو تا پک بزنید حال تان جا بیاید ؟ یخرج الحی من المیت !
گفتیم : تصدق تان بشویم ! ما حال مان خوب است ، اهل فسق و فجور های انقلابی و ضد انقلابی هم نیستیم!
فرمودند : هر وقت شمال تشریف بردید زحمتی بکشید و برایم یک تبر بیاورید !
گفتیم : چشم ! اطاعت میشود
آقای خان وقتیکه نشئگی شان به کمال رسید به بالش شان تکیه دادند و یکی از زانوان شان را بغل گرفتند و به کسوت یک تحلیلگر سیاسی در آمدند و به مصداق « گرگ بیند دنبه اندر خواب خویش » نیم ساعتی برای مان در باب آینده ایران و جهان موعظه فرمودند. میخواستیم بگوییم شما که چنین آوازی داشتی چرا جلوی جنازه ابوی محترم تان نخواندید اما لب از لب باز نکردیم و نشستیم به تماشا .
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و آقای خان هم زیر خروار ها خاک خوابیده است اما نمیدانیم چرا این روزها  هر وقت  این میرزا قشم شم های وطنی را می بینیم که خودشان را نخود آش کرده و با دهان کف کرده و رگ های بر آمده گردن و  فحش و فضیحت و دروغ و یاوه و شلتاق در باب  انتخابات امریکا قال و مقال و جنگ و  جدال  راه انداخته  و قداره کشی میفرمایند و دارند خرخره همدیگر را می جوند  . ایضا  این منتظر الوزاره ها و منتظر الوکاله ها و چپالقه انقلابی و نیمه انقلابی و خرده انقلابی و منتظر الاماله ها و منتظر النواله ها و منتظر الاشاره ها و قرامطه منتظر الاصلاحات و پیر و پاتال های منتظر السلطنه را می بینیم که چپ و راست کنفرانس و گرد هم آیی و سمینار راه می اندازند و اعلامیه و بیانیه و رهنمود و قطعنامه صادر میفرمایند یاد آقای خان می افتیم !؟
هر چه خاک آقای خان است عمر شما باشد انشاءالله!

۱۸ آبان ۱۳۹۹

چلو کباب مجانی

آقا ! عجب گرفتاری شده ایم ها ! توی عجب انشر و منشری گیر افتاده ایم ها ! . خداوند انشاالله هیچکس را گرفتار طلبکار و عبدالله شر خر های وطنی نفرماید .خداوندتبارک و تعالی با رحمت واسعه اش قروض همه مسلمین و مسلمات را از خزانه غیب اش ادا بفرماید . آمین یا رب العالمین !
یک آقایی آمده است نامه بالا بلندی برای مان نوشته است که : آقای گیله مرد ! پس چطور شد آن چلوکبابی که وعده اش را داده بودی؟
میگوییم : کدام چلوکباب؟ کدام وعده؟ما که یادمان نمی آید به کسی وعده چلوکباب مجانی داده باشیم !
می‌گوید : مگر شما نگفته بودی اگر آقای جو بایدن جناب عالیجناب ترامپ را فتیله پیچ کند به همه دوستان و رفیقان تان یک فقره چلوکباب برگ همراه با دوغ و زولبیا بامیه خواهید داد ؟ من از برلن راه افتاده ام و میخواهم بیایم ینگه دنیا چلوکبابم را بخورم .چون از راه دور خدمت تان شرفیاب میشوم باقلوا هم میخواهم !
میگوییم : آقا جان من ! کمی دندان روی جگر بگذارید ! مگر شما شش ماهه به دنیا آمده اید؟
ما فعلا سرگرم نوشتن یک بیانیه شداد و غلاظ در باب آن وعده گیله مردانه مان هستیم بلکه اگر خدا خواست شر این طلبکاران سمج را (که روی عبدالله شر خر را سپید کرده اند) از سرمان کم کنیم .
ما هزار تا شاهد عادل و پاک و مسلمان و نماز خوان داریم که حاضرند هفت قدم بطرف قبله بردارند و به کلام الله مجید قسم جلاله بخورند که ما آنروز به عارضه تب راجعه مبتلا بوده و هذیان می بافته ایم !
اصلا آقا ما کرونا گرفته بودیم ! کرونا هم که مسبوق هستید چه بلای خانمانسوزی است ؟آدمیزاد را وا میدارد شبانه روز پرت و پلا ببافد و هذیان بگوید و حتی وعده های گیله مردانه بدهد.حرف ها و وعده های یک آدم کرونایی هم که باد هواست.ملتفت عرایض مان که هستید انشاالله؟
اگر خدا بیامرز حاج میرزا حسین ملک التجار آن بوقلمونی را که قرار بود به ایرج میرزا بدهد کارسازی کرد ما هم چشم مان کور دندمان نرم چلوکباب شما را با دوغ و دوشاب و زولبیا و بامیه و یک فقره هم باقلوای اصل خانگی خواهیم داد . خب دندان روی جگر بگذارید ای تخم جن ها !