دنبال کننده ها

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۹

مردی که یک پا ندارد


کودکی را می بینم که دست ندارد . بی دست به دنیا آمده است
قاشق را لای انگشتان پایش میگذارد و غذا می خورد
قلم نقاشی را لای انگشتان پایش میگذارد و نقاشی میکشد . چه نقاشی های قشنگی هم میکشد . رنگ های نقاشی اش رنگ های جاندار و شادند . رنگ طبیعت 
کودک قشنگی است . شش هفت سالی دارد . میگوید و میخندد و انگار نه انگار که طبیعت در حق او ظلم کرده است
باید یکی از نقاشی هایش را بخرم و بر دیوار اتاقم بیاویزم تا یادم باشد که قدر «داشته هایم» را بدانم . قدر انگشتی را بدانم که مرا یاری میدهد تا بنویسم . قدر چشمی را بدانم که هر روز و هر ساعت و هر ثانیه مرا به مهمانی رنگ ها می برد . به مهمانی زیبایی و زیبایی ها می برد . قدر دلی را بدانم که اگر چه گهگاه پایم را به بند میکشاند اما از حسد و کینه و بدخواهی تهی است . تهی تهی 
مردی را می بینم که دانش و مهارت و عمر و همه توانایی های ذهنی و فکری اش را بکار گرفته است و برای همین دخترک بی دست ؛ دست مصنوعی ساخته است . دستی که با یک اشارت کامپیوتر کار میکند . دخترک با همین دست مصنوعی ویولون می نوازد . چقدر هم زیبا می نوازد . آرزو میکنم روزی بیاید که بتوانم در کنسرت همین دخترک بنشینم و به آوای ویلونش گوش بدهم و اشک شوق را بر چهره ام بنشانم 
مردی که پا نداشت
تا قله بلند به سختی صعود کرد
: پرچم بنام خود بر زمین زد وبا افتخار بر آن نوشت 
من پا نداشتم .

گلباران شده است حیاط خانه ام در این روزهای تلخ کرونایی

۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

از روزگاران گذشته




با رفیقم امیر خان جابری عضو تیم ملی فوتبال ایران در عهد آن خدا بیامرز.
---------
وقتی این عکس را نگاه میکنم بیاد روزان و شبان خوش و شاد دوران پیشا کرونایی می افتم که ماهی یکی دو بار با چند تن دیگر از رفیقانم دور هم جمع میشدیم و میخوردیم و می نوشیدیم و می خندیدیم و امیر هم با آن صدای مخملینش برای مان ترانه میخواند و خاطرات روزگاران شیرین دوران طاغوت! را در ما زنده میکرد
یادم میآید یک شب رفته بودیم خانه اش . انوشیروان روحانی و رضا روحانی هم آنجا بودند. آنها پیانو زدند و امیر خواند و من هم یکی دوتا شعر خواندم و شب بسیار خوشی گذشت .
یکبار دیگر هم رفتیم خانه اش . امیر برای مان خواند و آخر شب وقتی میخواستیم برویم خانه مان یک سی دی بمن داد و گفت : حسن جان ! این را توی ماشین گوش کن
آمدیم نشستیم توی ماشین و دیدیم چند تا از ترانه های قدیمی را خوانده و بصورت سی دی در آورده است
فردایش تلفن کردیم و گفتیم : امیر جان !هر وقت ما خانه ات میآییم از دستت کم زجر میکشیم که حالا توی ماشین مان هم باید آن صدای نکره ات را گوش کنیم و عذاب بکشیم ؟
امیر علاوه بر اینکه رفیق خوب و خواننده خوب وفوتبالیست خوب و اقتصاد دان خوبی است آشپز بسیار خوبی هم هست
هر وقت سربسرش میگذارم و میگویم از صدایت ذله شده ام ، آخر چقدر باید از دستت عذاب بکشم؟ میگوید: دفعه دیگر اگر خانه مان آمدی توی غذایت مرگ موش میریزم!!
لعنت به این کرونا که ما را از دیدار دوستان و عزیزان محروم کرده است
اصلا آقا! کرونا خر است

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

کرکس کده


کرکس کده
در خبرها خواندم که محمد نوریزاد در زندان مشهد دراعتراض به جنایات حکومت نکبت اسلامی با بریدن رگ های دستش خود کشی کرده است
اینکه زنده است یا به پایان خط رسیده است هنوز نامعلوم است
بقول آن آواره بیدر کجایی 
وقتی که آسمان وطن کرکس کده است
می بینمت هنوز
که داری ، زیبایی تذرو را
برای کلاغان تفسیر میکنی

اگر دهان باز کنی
داریوش راد پور- کتاب جمعه- شماره یک- ۱۳۵۸

Drive in Rozeh


Drive-in Rozeh
خبرگزاری فارس عکس‌هایی منتشر کرده است از پارکینگ پارک ارم تهران که در آن درایوین روضه (روضه- ماشین) و یا روضه‌خوانی برای سرنشینان خودرو اجرا می‌شود.

یعنی این مردم به چنان درجه ای از جهالت و حماقت رسیده اند که سوار ماشین شان میشوند میروند درایوین سینما تا روضه گوش کنند؟
مگر از تلویزیون های آخوندی دم به دم روضه و نوحه و ضجه و دعای کمیل و نماز وحشت پخش نمیشود ؟

۷ اردیبهشت ۱۳۹۹

آدم عینکی


آقا ! آدم که پیر میشود با هزار و یک جور مصیبت دست به گریبان است . از کمر درد و زانو درد و زخم اثنی عشر و لوزالمعده و ناتوانی ها و بیماری های دیگر که بگذریم ؛ مصیبت عظمایش این است که نمیداند با این عینک بی صاحب مانده اش چه جوری کنار بیاید
بیخود نیست که حکیم توس میفرماید : پیامی است از مرگ موی سپید
یکوقت نشسته ای و غذا میخوری . عینک ات را بر میداری و میگذاری روی پیشانی ات . چند دقیقه بعد میخواهی تلویزیون نگاه کنی . هر چه میگردی نمیتوانی عینک بی صاحب مانده ات را پیدا کنی . کورمال کورمال روی میز و زیر میز و جیب پیراهن و زیر مبل را میکاوی اما انگار عینک جنابعالی دود شده است و به هوا رفته است .همسر جانت که شاهد تقلا های بی حاصل حضرتعالی است از شما می پرسد : دنبال چی میگردی ؟
و شما با عصبانیت میگویید : نمیدانم این عینک بی صاحب مانده ام را کجا گذاشته ام
همسر جانت لبخندی میزند و میگوید : حواس ات کجاست مرد حسابی ؟ عینک ات که روی پیشانی ات است
شب میروی توی رختخواب و میخواهی تلویزیون تماشا کنی بلکه خوابت ببرد .بعد نیم ساعت می بینی که چشم هایت سنگین شده است.عینک را از روی چشمت بر میداری و میگذاری روی میز کنار دستت. ده بیست دقیقه ای اینسو و آن سو می غلتی مگر خوابت  ببرد .اماجناب آقای خواب ناز و غمزه میفرمایند و به چشمانت نمی آیند . دو باره عینک را بر میداری و میگذاری روی چشمت . همینطور که داری تلویزیون نگاه میکنی خوابت می برد .نصفه شب پا میشوی بروی دستشویی . اما هر چه میگردی عینک ات را نمی توانی پیدا کنی .افتان و خیزان به دستشویی میروی و بر میگردی .صبح که از خواب پا میشوی هیچ جا را نمی توانی ببینی . همه چیز تار و کدر است . خدایا ! پس این عینکم کجاست ؟
اما مگر این عینک سک مذهب پیدا میشود ؟ زیر تخت را میکاوی . همه رختخواب ها را بهم میریزی . زیر مبل و تلویزیون و تختخوابت را وارسی میکنی . اما عینک ات دود شده است و به هوا رفته است
ناچار با هزار مرارت میروی سراغ قفسه ها و عینک درب و داغان نیمه شکسته ای را که برای روز مبادا آنجا گذاشته ای بر میداری میگذاری روی چشمت . توی آیینه نگاهی به شکل و شمایل ات می اندازی . عینهو پدر بزرگ خدا بیامرزت را میمانی .تازه آنوقت است که دوباره کور مال کور مال دنبال عینک اصلی ات میگردی . اگر شانس بیاوری و پیدایش کنی می بینی یا کج و کوله شده است یا اینکه یکی از عدسی هایش شکسته است و باید بروی عینک تازه بخری
این را هم خدمت تان عرض کنیم که گیله مردی که ما باشیم در میان هزار و یک جور عادت های ناجوری که داریم یکی اش هم این است که تا تلویزیون اتاق مان روشن نباشد خواب مان نمی برد
باز خدا پدر همسر جان مان را بیامرزد که همیشه خدا حواس اش به ما و عینک لاکردارمان هست . یعنی اینکه قبل از اینکه بخوابد میآید آهسته عینک مان را از روی چشم مان بر میدارد و میگذارد گوشه ای و گرنه تا حال ما صد تا عینک شکسته بودیم . عینک های امروزی هم که قیمت شان ده دلار و بیست دلار و صد دلار نیست . لاکردارها هر کدام شان ششصد هفتصد دلار است و اگر قرار باشد ما هر ماه فقط یکدانه عینک بشکنیم ورشکسته بتقصیر خواهیم بود و خاکسترنشین خواهیم شد
خداوند شما را پیر بفرماید اما عینکی نفرماید
آمین یا رب العالمین
و بقول آن رفیق آذربایجانی ام : خداوند از همه گردن کلفت تر است
-

۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

آقای ابن مشغله


آقا ! ما از روز اول ماه مه با اجازه عالیجناب کرونا باز نشسته میشویم.یعنی دیگر مجبور نیستیم هفته ای هفت روز ریش مان را شانه بزنیم و عطر و پودری به خودمان بمالیم و برویم از صبح تا شام با هزار و یک جور آدمیزاد سر وکله بزنیم
دخترم - آلما- تا فهمید داریم باز نشسته میشویم با شادی کودکانه ای گفت : بابا جونی ! راحت شدی، چقدر میخواستی کار کنی آخر ؟ حالا نگران نباش ! اگر باز نشسته شدی من و الوین کمک تان میکنیم !من ساعات بیشتری کار میکنم تا بتوانم کمک تان کنم
گفتیم : بابا جونی! نگران ما نباش. وضع مان بدک نیست .می توانیم این آخر عمری نان و بوقلمونی به نیش بکشیم ! یک حقوق بازنشستگی میگیریم و اگر از چنبر ترسناک کرونا بسلامت بگذریم میرویم جهانگردی
از شما چه پنهان دل مان میخواست بجای جهانگردی میرفتیم ایرانگردی . اما از آنجا که یک مشت آتا و اوتا ، بلند و کوتاه از جماعت قوادان و غسالان و باج گیران و دلالان و دلاکان و طوافان و گردنه بندان و چماقداران و حجامان صاحب اختیار جان و جهان مان هستند و مملکت مان را چهار چنگی چسبیده اند فی الحال بهتر است آرزوی ایرانگردی را به طاق نسیان بکوبیم و این آرزو را با خودمان به گور ببریم
باری، وقتی آدمیزاد باز نشسته میشود یکباره آنهمه سالهایی را که چه خوب و چه بد پشت سر نهاده است بیاد میآورد
ما در جوانی های مان از آنجا که کله پر بادی داشتیم و آب مان با هیچ خدایی و نا خدایی و کدخدایی به یک جوی نمیرفت همه مشاغل دنیا را ول کرده بودیم رفته بودیم معلم شده بودیم . آنهم کجا ؟ روستایی در ارومیه بنام قرالر آقا تقی.بگمانم میخواستیم چه گوارا بشویم
چند ماهی آنجا ماندیم و یک شب بار و بندیل مان را بستیم و زدیم به چاک
یکی دو سه ماهی بیکار ماندیم و سرانجام به استخدام خبرگزاری پارس در آمدیم و یک دوره کارآموزی چند ماهه را گذراندیم و شدیم آقای خبرنگار
رفتیم گیلان . شدیم خبرنگاررادیو رشت . چهارپنج سالی آنجا بودیم . چهار پنج سالی با خاطراتی تلخ و شیرین . و بیشتر تلخ
بعد از آن چون میخواستیم سری توی سرها در بیاوریم رفتیم دانشگاه . دانشگاه تبریز که نامش را آذر آبادگان کرده بودند .رفتیم ادبیات خواندیم
آنجا ، هم درس میخواندیم هم برنامه های بامدادی رادیو تبریز را میچرخاندیم . پنج شش سالی آنجا بودیم . پنج شش سالی با خاطراتی تلخ و شیرین. بیشتر شیرین
آنگاه از شیراز سر در آوردیم . چند گاهی در شیراز ماندیم و یکوقت سرمان را بلند کردیم دیدیم شده ایم جناب آقای مدیر کل ! آنهم کجا ؟ سمنان
در این گیر و دار آن انقلاب نکبت باهمه مصیبت هایش از راه رسید . و ما اگرچه از زندان امام خمینی سلام الله علیه با پوستی و استخوانی بسلامت جستیم اما چهار سال تمام خانه نشین و ممنوع الخروج ماندیم . به چه جرمی ؟ هنوز هم نمیدانیم
بالاخره در آن گریز ناگزیر حافظ وار بر همه دار و ندار مان چار تکبیر زدیم و سر از آرژانتین در آوردیم . بوئنوس آیرس
چهار سال و نیمی آنجا ماندیم و زبانی یاد گرفتیم و بقول ناصر خسرو «بقال خرزویل » شدیم تا نواله ناگزیر را پیش خانی و خاقانی و خدایی و ناخدایی گردن کج نکنیم . چهار سال و نیم با امید و هراس. امید به فردایی بهتر و هراس از آینده ای نا معلوم . و سرانجام آن میهن دوم را نیز وا نهادیم و بسوی میهن تازه ای گام زدیم . با خاطراتی شیرین از آن میهن دوم
در میهن سوم -ینگه دنیا - چند گاهی در هراس میزیستیم که نکند به هوای آب به منزلگه سراب تاخته ایم ؟ عاقبت سر و سامانی گرفتیم . در شهرکی حوالی سانفرانسیسکو نان دانی تازه ای تدارک دیدیم و چهار سالی آنجا ماندیم . با نگرانی دائمی و تلخ و کشنده. ام الخبائث می فروختیم
در همان ایام در کشاکش پیکار برای زیستن و نیک زیستن ، پنجسالی بی هیچ مزد و مواجبی سردبیری روزنامه خاوران را بعهده داشتیم . ‌می نوشتیم و یک عالمه احسن و بارک الله و گهگاه نیز ناسزا تحویل میگرفتیم
سرانجام به مرکز ایالت کالیفرنیا - ساکرامنتو - کوچیدیم و بیست و چند سالی در این دیار با گل و گیاه و میوه و خاک و آب دست در گریبان بودیم
و اینک پایان راه. بقول آن سخنوری که دست تطاول بخود گشوده بود : رسیده ایم من و نوبتم به آخر خط
نگاه دار ! جوان ها بگو سوار شوند
و اکنون آقای گیله مرد باز نشسته - یا بقول بعضی ها با زن نشسته - اینجا . روبروی شماست . با دنیایی خاطره. چه تلخ و چه شیرین . و بیشتر شیرین
به دور لاله و گل ، خواستم قدح نوشم
ز شیشه تا به قدح ریختم بهار گذشت
آقای گیله مرد بازنشسته بشما سلام میکند 

۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

زچینی بجز چین ابرو مخواه


بیزاری از چین و چینی ها یواش یواش در اقصای عالم دامنگستر میشود تا آنجا که در همین امریکا چینیان از توهین و تحقیر و تهدید و آزارهای زبانی و فیزیکی در امان نیستند
من دیشب بر حسب اتفاق نگاهی به خمسه حکیم نظامی انداخته و دنبال واژه ای می گشتم . در بخش چهل و سوم شرفنامه نظامی گنجوی تحت عنوان « سگالش خاقان در پاسخ اسکندر » به قطعه ای بر خوردم که نشانگر آن است که از هشتصد سال پیش نیز چینیان به ناراستی و ریاکاری و دروغ و پیمان شکنی شهره بوده اند
حکیم نظامی در قرن ششم هجری چنین می سراید
ز چینی به جز چین ابرو مخواه
ندارند پیمان مردم نگاه
سخن راست گفتند پیشینیان
که عهد و وفا نیست در چینیان
همه تنگ چشمی پسندیده اند
فراخی به چشم کسان دیده اند
اگر ترک چینی وفا داشتی
جهان زیر چین قبا داشتی
در کتاب روح‌القوانین مونتسکیو نیز پیرامون حیله‌گری چینی‌ها در داد و ستد های بازرگانی به نکاتی بر میخوریم که براستی حیرت انگیزند
مونتسکیو می نویسد
چینی ها حقه باز ترین و متقلب‌ترین ملت جهانند و در امور بازرگانی بهیچوجه نباید به آنها اعتماد کرد
او می افزاید: اگر کسی بخواهد با چینیان معامله ای انجام دهد باید ترازویی همراه داشته باشد زیرا هر فروشنده چینی دارای سه ترازو است. یکی ترازوی سنگین برای خرید است. دیگری ترازوی سبک برای وزن کردن اشیایی که می‌فروشد، سومی ترازوئی است که برای معامله با کسانی است که مواظب اند سر شان کلاه نرود
چینی ها حرص غیر قابل وصفی برای کسب منفعت دارند و هرگز نیز قوانینی برای مهار این زیاده خواهی های غیر اخلاقی وضع نشده است

۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

گلی برای بابا بزرگ و مامان بزرگ


مامان بزرگ برای نوه ها غذا درست کرده بود . غذای ایرانی
من غذاها را برداشتم بردم خانه شان. دیدم کسی خانه نیست. زنگ زدم به دخترم که: بابا جونی ! کجایی؟ من اینجا جلوی خانه ات هستم
گفت : یکی دو دقیقه صبر کن حالا میرسم خانه. ما اینجا روبروی خانه توی پارک هستیم
دوسه دقیقه ای منتظر ماندم. دیدم نوا جونی دوان دوان میآید. توی دستش دو تا گل کوچولو بود. میدانست که نباید بمن نزدیک بشود .گلها را گذاشت پشت صندوق ماشینم و گفت
بابا بزرگ ! یکی برای تو یکی هم برای مامان بزرگ
آخ ... که چقدر دلم میخواست بغلش کنم ببوسمش. اما این کرونای لعنتی. این کرونای لعنتی
کرونا خر است
گاو نر است