دنبال کننده ها

۲۴ فروردین ۱۳۹۹

دیگر مجبور نیستیم دروغ بگوییم


میگوید : آخی .... راحت شدیم آقا ! یک بار سنگینی از روی دوش ما بر داشته شد .
می پرسم : خیر است انشاالله !
میگوید : در عهد ماضی - در ایام پرشکوهی که هنوز عالیجناب کرونا تسمه از گرده خلایق نکشیده بود- اگر دوستی ، رفیقی ، قوم و خویشی ، آشنایی ، کس و کاری به رحمت خدا میرفت باید عینهو یتیمچه بادنجان لباس سیاه می پوشیدیم میرفتیم مجلس یادبودش یک مشت دروغ و دبنگ و یاوه و پرت و پلا در باره خصائل انسانی و بزرگواری ها و جانفشانی ها و مبارزات ! آن مرحوم مغفور تحویل میگرفتیم میآمدیم خانه مان .اما حالا در زمانه پسا کرونایی، از این دوغ و دروغ و دبنگ و یاوه ها خبری نیست . اگر قبض و برات آخری را دادی و غزل خداحافظی را خواندی نمیگذارندت توی تابوت بلکه می چپانندت توی یک کیسه پلاستیکی پرتت میکنند توی یک چاله و دیگر هیچکس نیست بیاید درباب نیکمردی ها و مردم نوازی ها و صفات حمیده و خصائل مسیح گونه و بخشش های حاتم طایی وار حضرتعالی روضه خوانی بفرماید .
------
‏یعنی این روز ها کسی هم میرود بلیط بخت آزمایی بخرد ؟
‏آدم وقتی نمیداند فردایش زنده است یا زیر هفتاد من خاک خوابیده بلیط بخت آزمایی میخرد که چه بشود ؟!
‏خلاف عرض میکنم ؟

هویچ



دخترم - آلما- تا یازده دوازده سالگی به تخم مرغ میگفت موخ دوم
به پرتقال هم میگفت پر تلاق.
بابایش که ما باشیم چهل سال است ینگه دنیا هستیم . هنوز هم که هنوز است اسم این زردک بینوا  هیچ جوری توی کله مان جا نمیشود . یعنی بجای اینکه بگوییم « کاروت » به زبان اسپانیولی میگوییم سانا اوریا
اینهم لابد یکی از آن بیماری هایی است که هنوز عینهو کرونا هیچ دوا درمانی برایش پیدا نشده است
-------

هنوز کرونا نگرفتی ؟


رفیقم تلفن میزند و میگوید : هنوز زنده ای؟ کرونا نگرفتی؟
میخندم و میگویم : مرحمت عالی مستدام !  فعلا به قول صادق خان به قتل عام ایام مشغولیم
می پرسد : چه میکنی در این ایام محبس؟
میگویم : ظرف میشوریم . جارو میزنیم . دور خودمان می چرخیم . میخوابیم . دوباره و سه باره می خوابیم . می خوریم . دوباره و سه باره و چند باره می خوریم . در کارهای زنم فضولی میکنیم . نق میزنیم . واگر ایام محبس یکی دو ماهی طول بکشد شبیه میرزا کوچک خان جنگلی خواهیم شد و ریش مبارک مان به ناف مان خواهد رسید .

۲۳ فروردین ۱۳۹۹

امام زمان دندان دارد ؟



آقا ! کارمان در آمده است . توی این هیر و ویر کرونا و قرنطینه و پر خوری و واهمه های بی نام و نشان ، یک آقایی که نمیدانیم حجت الاسلام است ، ثقه الاسلام است، آیت الله است ، آیت الله العظمی است، چه زهر ماری است، آمده است از ما امت اسلام خواسته است دست به دعا برداریم و دعا کنیم حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه کرونا نگیرند و سرو مرو گنده از چاه جمکران ظهور بفرمایند
ما هم که با پسر خاله جان مان آقای باریتعالی رفیق جان جانی هستیم و الحمدالله به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین همه دعاهای مان مستجاب میشود دست به آسمان بلند کردیم و گفتیم
خدایا ! بارالها! این آقای صاحب الزمان را از همه بلیات ارضی و سماوی و کرونایی محفوظ و محروس بفرما تا بیایند جهان را پر از عدل و داد بفرمایند
توی همین قال و مقال ها و فکر و خیالات بودیم که یکوقت چشم مان افتاد به حرف های یکی از آن کافران مهدور الدم بنام آرش جودکی
:آرش میگوید
« در کودکی بخت‌یاری ام کرد و ناباوری ام را وامدار راننده اداره‌ پدرم هستم. گاهی که پدرم را می‌رساند مهمان ما می‌شد. از آذری‌ها آستارا بود. تکیه کلامش این بود:«گفتند امام زمان آمده . یکی پرسید دندان داشت؟ گفتند بله
 " گفت :« برای خوردن  آمده 
حالا ما مانده ایم برویم دعاهای مان را پس بگیریم یا نه ؟

روز نوشت های بابا بزرگ.
رفته بودیم دیدن نوه ها . نوا جونی و آرشی جونی.
ده دوازده قدم دور ایستادیم و از همان فاصله قربان صدقه شان رفتیم .
سر بسر آرشی جونی میگذارم و میگویم : پس آرشی جونی کجاست ؟
انگشتانش را میگذارد روی سینه اش و میگوید : اینجا هستم بابا بزرگ!
من دست هایم را سایه بان چشمم میکنم و میگویم : کجا ؟ پس چطور من نمی بینمش؟
دوباره انگشتان کوچک و ظریفش را روی سینه اش میگذارد و میگوید : اینجا هستم بابا بزرگ ! حالا می بینی؟
نوا جونی یک عروسک تازه خریده است . میآورد نشانم میدهد. میپرسم اسمش را چه گذاشته ای؟
میگوید : هنوز اسمی انتخاب نکرده ام بابا بزرگ !
چند دقیقه ای آنجا میمانیم و دلشکسته بر میگردیم خانه مان . به محبس.
سعدی است که میفرماید :
هر دم که در حضور عزیزی بر آوری
در یاب کز حیات جهان حاصل آن دم است

اعترافات آقای وزیر

 به خود من هم زیارت امام رضا زیاد نچسبید . زیرا نمیدانم به چه مناسبت وقتی سر مقبره اجدادم نماز می گذاردم باین فکر افتادم که آنها - مخصوصا پدرم - مردان خیلی بزرگ تر ، شریف تر  و با صفا تر از من بوده اند .
راستی از خودم بدم آمدو دیگر از زیارت چیزی دستگیرم نشد
(یاد داشت های علم . جلد دوم صفحه۲۳۵)
-------------------
بیستم فروردین ۱۳۵۱
....تیم فوتبال پرسپولیس ایران تیم اوروگوئه را زد . استادیوم یکپارچه احساسات شده بود .
شاهنشاه فرمود :عجیب است که مردم سر شیرهای دستشویی ها و مستراح های استادیوم صد هزار نفری را می دزدند . برای چه؟
نخست وزیر عرض کرد : تربیت ندارند
من عرض کردم : ممکن است . ولی مثل اینکه اینها را متعلق به خودشان نمیدانند .مثل این است که این وسایل مال غیر و متعلق به غیر است .
شاهنشاه فرمودند :اینکه بیشتر باعث تعجب میشود
عرض کردم : خیر ! بر خورد ما با مردم طوری است مثل اینکه ما قشون غالب هستیم - یعنی دستگاه هیئت حاکمه- ومردم ، مردم یک کشور مغلوب

همان کتاب - صفحه ۱۹۹
-----------------
* چند نفر آخوند از قم آمده بودند و به نفع محکومین تظاهرات کرده بودند .
شاهنشاه فرمودند : به آیت الله خوانساری بگو به آنها بگوید هر کدام دل تان میخواهد نه تنها گذرنامه بلکه پول میدهیم که به شوروی یا عراق بروند . - همان بهشتی که این خرابکارها را به ایران میفرستد -

همان - صفحه ۲۴۱ 

۲۲ فروردین ۱۳۹۹

جمهوری دموکراتیک خلق کالیفرنیا


آقا ! ما سالهای سال آرزو داشتیم اگر این مبارزان جان برکف خارجه نشین پفکی ایرانی بتوانند سر این حکومت نکبت اسلامی را زیر آب بکنند ، جل و پلاس مان را جمع بکنیم برویم ولایت مان یک حکومت خلقی انقلابی ضدامپریالیستی غیر متعهد مستقل بنام «جمهوری دموکراتیک خلق شیخانه بر و توابع » راه بیندازیم و خودمان هم بشویم رییس جمهوری مادام العمرش
حتی به پسر عمه ها و خاله زاده ها و دختر دایی های دسته دیزی مان هم قول گیله مردانه داده بودیم همه شان را وزیر و وکیل و نمیدانیم صدر هیئت رییسه و فرمانده کل قوای بریه و بحریه بکنیم تا بروند بچابند و بنوشند و برقصند و خوش باشند و دعا به ذات همایونی ما بفرمایند
البته همانگونه که مسبوق هستید ما این کلمه مطهره مقدسه « توابع» رااز آنجا زورچپان کرده بودیم که اگر فردا پس فردا انشاالله تعالی به عون الهی دم گاوی به دست مان افتاد و صاحب آلاف و الوف و توپ و تانکی شدیم بتوانیم حوزه فرمانروایی مان را از ولایات بیه پیش و بیه پس و دیلمان و اشکورات و طبرستان به اقالیم سبعه- از حلب و کاشغر بگیر تا مصر و دارالسلام و ممالک محروسه افرنجیه و سرزمین های روس منحوس بلکه اتازونی -گسترش بدهیم و بشویم شاه شاهان
اما هر چه نشستیم و منتظر ماندیم دیدیم از این اپوزیسیون مافنگی پفکی ماله کش کاری ساخته نیست و ما بالاخره آرزوی تشکیل«دولت جمهوری دموکراتیک خلق شیخانه بر و توابع » را با خودمان به گور خواهیم برد
لیکن از آنجا که خداوند ارحم الراحمین است و بقول گفتنی ها « خدا گر زحکمت ببندد دری - به رحمت گشاید در دیگری » حالا همینجا بیخ گوش مان در کالیفرنیا یک عده آدم از جان گذشته ای پیدا شده اند و علم و بیرقی هوا کرده اند و میخواهند یک حکومت دموکراتیک خلقی راه بیندازند و نامش را هم بگذارند « جمهوری دموکراتیک خلق کالیفرنیا ». عجالتا دفاتری هم در مسکو باز کرده و انشاالله بزودی زود در تهران و پکن و هاوانا و برخی دیگر از ممالک مترقیه ! از قبیل کره شمالی و ونزوئلا و گینه بیسائو و ایضا ممالک ماورای بحار و اقالیم اربعه دفاتر دیگری باز خواهند کرد
حیف که ما با این آقایان و خانم های مبارز انقلابی از جان گذشته آشنایی چندانی نداریم و گرنه پیشنهاد میکردیم اسم حکومت شان را بگذارند « جمهوری دموکراتیک خلق کالیفرنیا و توابع! » تا ما هم بتوانیم بعنوان ریاست جمهور مادام العمر « دولت دموکراتیک خلق شیخانه بر و توابع » با ایشان اعلام همبستگی کنیم و برای رهایی خلق های تحت ستم دفاتر خودمان را در چین و ماچین و ممالک روس و پروس و کره شمالی و ایضا هاوانا و کاراکاس بازکنیم و خلق های تحت ستم را از هر نوع ستمی حتی ستم های کرونایی برهانیم
:حالا توی این هیر و ویر که ما شبانه روز سرگرم تدارک کابینه انقلابی مان هستیم یکی از راه رسیده است و از ما می پرسد
آقای پروفسور! میشود بفرمایی در این ایام محبس از چه چیزی بیشتر بدت میآید؟
!!میگوییم : پوتین و قیمه پلو
!!والسلام . نامه تمام

بیچاره سیاوش کسرایی


.....توی پاتوق های مان می نشستیم .چای و بستنی میخوردیم و حرف میزدیم .....
چایی میخوردیم پنج زار ؛ پول چایی رو نداشتیم . سیاوش کسرایی را می نشوندیم تو کافه و میرفتیم تو خیابون . داد میزدیم : کمیته نجات شاعر مردم !  سیاوش کسرایی ! کمیته نجات کسرایی
می گفتن : چی شده ؟ کسرایی رو گرفتن ؟
!میگفتیم : نه ! پول چایی رو ندادیم اونو گرو گذاشتیم
دو تومن پول جمع میشد .هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم
" از حرف های سایه "

۲۱ فروردین ۱۳۹۹

روز نوشت های بابا بزرگ


به خودم میگویم : انگار باید وصیت نامه را نوشت ! مرگ همین گوشه کنار ها کمین کرده است و اطوارش آشناست. چه هیبت شوم ترسناکی هم دارد
بیاد آقای باتون می افتم . آقای با تون اینجا در روستا شهرمان ، هزاران هکتار نارنجستان داشت . بهترین و شیرین ترین مرکبات عالم را تولید میکرد . خانه اش همینجا نزدیکی های بزرگراه پانصد و پنج بود . خانه ای سپید و درندشت . با بام سفالی نارنجی رنگ . به رنگ همان پرتقال هایش .گیرم کمی تیره تر
آقای باتون قایق و هواپیما داشت. هواپیمای سمپاش . به رنگ نارنجی. خودش هم خلبانی میکرد . مزارعش را سمپاشی میکرد
وقتی با من دست میداد چنان دست هایم را میفشرد که میگفتی همین حالاست انگشت هایم بشکند
رستم دستان بود این آقای باتون. سرو قامت و ستبر بازو بود آقای باتون
یک روز سوار هواپیمایش شد تا نارنجستان هایش را سمپاشی کند . سال های سال همین کار را میکرد . گهگاه چنان ویراژی میداد و آنچنان به سطح زمین نزدیک میشد که خیال میکردی همین حالاست کله پا بشود
آقای باتون بالاخره یک روز کله پاشد . سقوط کرد و تمام . همه چیز را در چشم بر هم زدنی وانهاد. نارنجستان ها . قایق ماهیگیری. خانه ای با بام نارنجی. و فرزندانش را . تونی و توماس را
دیروز از کنار خانه اش میگذشتم . دیگر نه قایقی بود نه هواپیمایی . از سگ پشمالوی سفیدش هم نشانی نبود . آقای باتون به افسانه ها پیوسته بود
رفتم نارنجستانش. نارنجستان آقای باتون
پسرش - تونی- آنجا بود . با تراکتور قرمز رنگ کهنه ای ور میرفت. از دور دستی تکان دادم و گذشتم. بنظرم آمد پنجاه سال پیر شده است 
:بیاد داستان سعدی می افتم
 بی دست و پایی هزار پایی بکشت . صاحبدلی بدید و گفت : سبحان الله! با هزار دست و پای که داشت چون اجلش فرا رسیداز بی دست  و پایی نتوانست گریخت
مرگ اینجا در یک قدمی ما خمیازه میکشد. اطوارش آشناست 
باید وصیت نامه ام را بنویسم

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
اگر از این دهلیز تنگ و تاریک و هزار توی مرگ و هراس و اندوه بسلامت گذشتیم، هر روز به دیدن شان خواهم رفت . هر روز در آغوش شان خواهم گرفت . هر روز هزار بار می بوسمشان .