دنبال کننده ها

۲ دی ۱۳۹۸

قهوه قجری


قهوه قجری
سی و چند سال پیش بود .تازه آمده بودیم امریکا . خانه و زندگی مان در بوئنوس آیرس را فروخته بودیم و به هوای آب به سراب رسیده بودیم .
چه کنیم چه نکنیم ؟ بقول صایب تبریزی
کی ز پیچ و تاب می‌شد رشته جانم گره
آب باریکی اگر میبود چون سوزن مرا
رفتیم پولی گذاشتیم و پولی هم از رفیق مان گرفتیم و حوالی سانفرانسیسکو یک سوپر مارکت خریدیم . سوپر مارکت که چه عرض کنیم . همان عرق فروشی که اینجا میگویند لیکور استور
همه چیز می فروختیم . از شیر مرغ بگیرتا جان آدمیزاد . قسط مان هم چنان سنگین بود که با چه والزار یاتی خرج و مخارج مان را روبراه میکردیم . روزی هم شانزده هفده ساعت آنجا پلاس بودیم و چشم براه مشتری
یک روز یک آقایی از راه رسید و با لکنت زبان گفت : می می می توانم یک لیوان قه قه قه قه قهوه بردارم ؟
گفتیم : برو بردار
فردایش دوباره آمد و بدون اینکه اجازه بگیرد یکراست رفت یک لیوان قهوه بر داشت و نگاهی بمن کرد و دو تا انگشتانش را گذاشت روی لبش که یعنی سیگار داری؟
یک نخ سیگار و یک کبریت بهش دادیم و راهش را کشید و رفت
از فردایش هر روز سر ساعت معین میآمد و یک لیوان قهوه مجانی بر میداشت و یک نخ سیگارهم میگرفت و میرفت پی کارش
یکی دو ماهی گذشت . یک روز نمیدانیم چه کاری برایمان پیش آمده بود که باید هشت شب سانفرانسیسکو میبودیم . بگمانم میخواستیم رفیقی را از فرودگاه برداریم . ساعت حوالی هفت شب بساط قهوه را جمع و جور کردیم و آماده شدیم فروشگاه را زودتر ببندیم و برویم فرودگاه . در همین زمان یارو از راه رسید و رفت پای بساط قهوه . وقتی آنجا را خالی دید آمد سراغم و دو تا انگشتش را گذاشت روی لب هایش که یعنی سیگار داری ؟
گفتم : ببخشید! امروز سیگار ندارم.
نه گذاشت و نه برداشت و بدون لکنت زبان با خشم گفت : یو مادر فاکر
ما را داری ؟ بقول بیهقی از دست ‌پای بمردیم . آنگاه در های فروشگاه را محکم بهم کوبید و دشنام گویان از فروشگاه بیرون رفت
فردایش دیدیم دو باره آمده است و یکراست رفته است پای بساط قهوه. رفتیم از پشت سر گریبانش را گرفتیم و کشان کشان آوردیمش دم در و چنانش به در کوبیدیم که بقول فردوسی فولاد کوبند آهنگران . و با یک لگد جانانه از فروشگاه پرتش کردیم بیرون .
حالا وقتی یاد این ماجرا می افتیم هم خنده مان می‌گیرد هم متاسف میشویم . متاسف از این بابت که آدمی دیگر دلش نمیخواهد آن قول حضرت سعدی را آویزه گوش کند که
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
سالها بعد یکبار دیگر خواستیم به یک آقای معلولی کمک کنیم که کارمان به عدلیه کشیده شد و سیزده هزار دلار خراب شدیم که داستانش را بعدها می نویسیم

آرشی جونی و بابا بزرگ
دیشب آرشی جونی خانه ما بود . نوا جونی رفته بود مهمانی خانه دوستش.
بابا بزرگ و آرشی جونی یک عالمه میکانیکی کردیم . پیچ و مهره را هی باز و بسته کردیم و خندیدیم
صبح که میخواستم بیایم سرکار تازه از خواب بیدار شده بود. پرسیدم آرشی جونی امروز کجا باید بروی؟
اسم سه چهار جا را گفت که یکی اش فروشگاه تارگت بود برای خریدن اسباب بازی ، آن دیگری هم چاکی چیز برای بازی های کودکانه
عشق بابا بزرگ است این آرشی جونی.

من و خواهرم . هزار سال پیش!!

یلدا


یلدا
از یکی پرسیدند : میدانی شب یلدا چیست ؟
گفت: بسم الله الرحمن الرحیم . با درود به امام امت و رهبر کبیر انقلاب !شب یلدا شب بسیار عزیزی است . ما در این شب احیا میگیریم و از روی آتش میپریم و با گره زدن سبزه این عید سعید باستانی را به تمام شیعیان جهان و منتظرین آن حضرت و مقام معظم رهبری تسلیت میگوییم .
مرگ بر امریکا
مرگ بر اسراییل
مرگ بر مخالفین یلدا

تافته جدا بافته


من نمیدانم این « خود برتر پنداری» که نام دیگرش نژاد پرستی است چگونه و چرا در فرهنگ ما چنین سیطره اهریمنی یافته است
در همین امریکا ایرانی هایی هستند که از سیاهان و مکزیکی ها و چینی هامتنفرند. انگار آنها جای اینها را تنگ کرده اند
عده ای هم هستند که امریکایی ها را احمق میدانند و خودشان را تافته جدا بافته!
من اسم اینها را گذاشته ام چوخ بختیار
امریکایی ها بنظر اینها احمق اند زیرا حقه بازی و دروغ و چاچول بازی و چاخان و حسادت و دورویی و پشتک و وارو زدن های هنرمندانه! را نمیدانند
احمق اند چونکه دل شان با زبان شان یکی است و همان هستند که می نمایند 

نژاد پرستی مگر شاخ و دم دارد ؟

اصلاحات

ا
بهر اصلاح سر پس از يک سال
رفته بودم دکان سلمانی
چشم بد دور ؛ دکه ای ديدم
در سياهی چو شام ظلمانی
سقف آن همچو حال بنده خراب
در و ديوار رو به ويرانی
چند تا قاب عکس آويزان
همه در حال نيمه پنهانی
يک طرف عکس رستم و سهراب
يک سو افراسياب تورانی
صورتی از برهمن و بودا
زير تصوير مزدک و مانی
مرغکی پر شکسته توی قفس
بود در چهچه و غزلخوانی
دو سه تا مشتری در آن حفره
مات و مبهوت همچو زندانی
پيرمردی ؛ گرفته تيغ به دست
همچو جلاد عهد سامانی
ديدم آئينه ای مقابل خود
قاب آئينه بود سيمانی
عکس خود را در آينه ديدم
خارج از شکل و وضع انسانی
چشم ها چپ ؛ دهن کج و کوله
چهره چون گيوه های سنجانی
لنگی انداخت او به گردن من
چون رسن بر گلوی يک جانی
گفتم : اين عکس های رنگی را
که چپاندی در اين هلفدانی
از کجا جمع کرده ای ؟ گفتا :
ای گرفتار جهل و نادانی
اين جماعت ز عهد کيکاووس
تا به پايان عهد ساسانی
مشتری های سابقم بودند
تو از اين ماجرا چه ميدانی ؟
همه را بنده کرده ام اصلاح
نه که اصلاح مفت و مجانی
من از اينها گرفته ام بسيار
اسکناس هزار تومانی ...
حال بر گو ؛ سرت چه فرم زنم ؟
بابلی؟ ؛ آملی ؟ خراسانی ؟
جوشقانی ؟ ابرقويی ؟ رشتی ؟
سوئدی ؟ انگليسی ؟ آلمانی ؟
گفتمش : ميل ميل سر کار است
هر طريقی که خوب ميدانی
گفت : شغل تو چيست ؟ گفتم من :
شاعرم ؛ شهره در سخندانی .....
گفت : اين از قيافه ات پيداست
که به نوع بشر نميمانی !!!
در حقيقت همين هنر کافی است
از برای سواد ايرانی
جای هر چيز ؛ قاسم الارزاق
شعر بر ما نموده ارزانی !!
دست بر شانه برد و شد مشغول
در سر من به شانه گردانی
چند تاری که داشتم بر سر
همه را ريخت روی پيشانی
گفت : اين فرم بوده از اول
سر ميرزا حبيب قاآنی
پس از آن ؛ موی من به چپ پيچاند
گفت : اين هم کليم کاشانی
به سوی راست برد و با خنده
گفت : اين است فرم خاقانی
پس به بالا کشاند مويم و گفت :
بارک الله ! عبيد زاکانی .........
بعد از آن ريخت جمله را در هم
گفت : اين هم حسينقلی خانی
گفتمش : دست من به دامن تو
رحم کن از سر مسلمانی
ترسم اکنون به ياد تو افتد
سر ميرزا رضای کرمانی
الغزض ؛ تا به خويش جنبيدم
رفت مويم به عالم فانی
سرم از زير تيغ بيرون شد
پاک و پاکيزه ؛ صاف و نورانی
کار اصلاح ؛ ای عجب ؛ گاهی
ميشود باعث پشيمانی
" ابوتراب جلی "

۱۴ آذر ۱۳۹۸

لیلا


رازی در نگاه توست
نگاهت شراره سرخ آتش است
وقتی نگاهم میکنی
گل خوشبویی
شکوفا می‌شود در جان سبز من
یارای سخن گفتنم نیست
زیرا
«خامشی به هزار زبان در سخن است »
لیلای من
ای جان شیفته
ای روح سودایی عصیانگر
با شولای تنهایی ام بر دوش
به تو می اندیشم:
آیا تو «آن قطره آبی که غلامان به کبوتران می نوشانند ، از آن پیشتر که خنجر بر گلوگاه شان نهند؟ »
*****
با الهام از سروده های شاعر آزادی احمد شاملو

۱۳ آذر ۱۳۹۸


هوزه مرد
Holla . como estas ?سرتا پا لباس سیاه پوشیده است . میآید توی فروشگاه و بزبان اسپانیولی می‌گوید
. gracias میگویم ،  خوبم
می‌گوید : یادت میآید همراه هوزه میآمدیم اینجا سیب میخریدیم ؟
میگویم : کدام هوزه؟
می‌گوید: همان هوزه که همیشه سربسرش میگذاشتی و باهاش شوخی میکردی؟
هر چه فکر می‌کنم می بینم هوزه را یادم نمیآید. اساسا من اسم آدم ها هیچوقت یادم نمیماند . شکل و قیافه شان هم همینطور. سری تکان میدهم و میگویم : یادم نمیآید
زنی که همراه اوست تلفنش را از کیفش در میآورد و عکس هوزه را نشانم می‌دهد . هوزه روی تخت بیمارستان دراز کشیده است و صد جور دستگاه به او‌وصل است. با دقت به عکس نگاه می‌کنم، ‌هوزه را نمی شناسم ، قیافه اش برایم آشنا نیست . اما سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و میگویم : اوه! اینکه همین رفیق مان هوزه خودمان است ، چرا رفته بیمارستان ؟ مریض است؟
خانم سیاه پوش با بغض می‌گوید  :  مرد
میگویم : مرد ؟ به همین سادگی؟ نکند سرطانی چیزی داشت ؟
می‌گوید : نه !قرار بود تولدش را جشن بگیرد. آمد توی حیاط خانه ، لیز خورد افتاد . کله اش خورد به جدول کنار خیابان .خونریزی مغزی کرد و مرد
میگویم : لو سینتو .  متاسفم متاسفم
زن سیاهپوش اشک هایش را پاک میکند و چند تا سیب میخرد و غمگین از فروشگاه بیرون می‌رود
و من حالا دو سه روز است با خودم کلنجار می‌روم که خدایا ! این کدام هوزه بود که من نمیشناسمش؟
کدام شاعر بود که میگفت
مرگ از کنارم گذشت
اطوارش چه آشناست

شاعر کذاب


شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی
این رفیق شاعرمان زنگ زده بود که : حسن جان! خانه ای؟
گفتیم : بعله
گفتند : شب می‌آیم دیدنتان
گفتیم : شام هم لابد میخواهید؟
گفتند : اینکه پرسیدن ندارد. دارد؟
به زن مان گفتیم : فلانی شب می‌آید اینجا پیش ما. شامی چیزی داری یا ببریمش رستوران؟
گفتند : نه آقا! رستوران چرا؟ یک چیزی درست میکنیم میخوریم دیگر. ما که با آقای شاعر باشی تعارف و رو در بایستی نداریم...
موقع شام که شد دیدیم ماهی پلو درست کرده است با باقلا قاتوق. حالا باقلا قاتوقی که یک بانوی شیرازی درست کند راستی راستی باقلا قاتوق است یا شوربای حضرت زین العابدین بیمار داستانی است که باید بطور خصوصی به عرض مبارک تان برسانیم
باری. این آقای شاعر باشی پس از تناول شام و نوشیدن چند فقره چای کهنه جوش تازه دم دبش ؛ سلانه سلانه رفتند توی کتابخانه ما ن و چند دقیقه ای کتاب ها را تماشاکردند و آه جانسوزی کشیدند و بعدش رو کردند به همسرمان و گفتند : میدانی نسرین خانم! نیمی از این کتاب‌ها مال من است! این شوهر جانت هر وقت گذارش به خانه مان افتاده است آمده است این کتاب‌ها را از ما قرض گرفته است و دیگر پس نداده است
ما البته بروی مبارک خودمان نیاوردیم و لبخندی زدیم و خواستیم قضیه را یک جوری ماستمالی بفرماییم. گفتیم مهمان است و احترام مهمان هم واجب. میخواستیم بگوییم آخر جناب شاعر باشی ! مگر هر چیز در بغداد است مال خلیفه است ؟کتابهای شما چه بدرد من میخورد ؟ مگر ما شاعریم ؟
مگر نشنیده ای که از قدیم گفته اند
شاعر و رمال و مرغ خانگی
هر سه تا جان میدهند از گشنگی ؟
دست کردیم توی قفسه کتاب‌ها و یک کتاب کت و کلفتی را بیرون کشیدیم و دادیم دستش و گفتیم
یعنی جنابعالی میفرمایید چنین کتاب گرانبهای نایاب گرانقدری را ما از شما کش رفته ایم؟ حیف آن ماهی قزل آلا و آن باقلا قاتوق شیرازی که ما بشما دادیم!
آقای شاعر باشی کتاب را گرفت و ورقی زد و داد دست مان و گفت :این کتاب نه! اما نیمی از کتاب های این کتابخانه را ازمن گرفته ای
آقا! چشم تان روز بد نبیند . ما که تازه دور بر داشته و می‌خواستیم به دستان بریده حرضت ابر فرض قسم بخوریم که ما اهل کتابخواری و اینجور بی ناموسی ها و این حرف ها نیستیم چشم مان افتاد به صفحه نخست همان کتابی که دست مان بود
دیدیم با خط قرمز نوشته است
کتابخانه مسعود سپند
حالا این کتاب از کجا آمده بود توی کتابخانه ما جا خوش کرده بود خدای ارحم الراحمین و قاصم الجبارین می‌داند
اصلا آقا! نمیدانم شما قرآن مجید را تلاوت فرموده اید یا نه. در همین قرآن مجید حضرت باریتعالی به کل شاعران جهان لعنت و نفرین فرستاده است و امر فرموده است همه شان را باید ریخت توی دریا. البته آیه و سوره اش حالا یادمان نیست. جناب جلالت مآب حضرت هلاکوخان مغول هم وقتی بغداد را به تصرف در آورد و جناب خلیفه مسلمین را نمد مال کرد امر فرمود همه شاعران و مطربان و نمیدانم علما و روضه خوانها را بریزند توی دجله و فرمود اینها نعمات خدا راحرام می‌کنند . حالا اگر یک آدم مومن مسلمانی مثل آقای گیله مرد بیاید چهار تا کتاب از کتابخانه یکی از این شاعران کذاب مهدور الدم کش برود آیا معصیتی، گناهی، جرمی مرتکب شده؟ نه والله، نه به دستان بریده حضرت ابر فرض
در جهان هر کس که دارد نان مفت
می تواند شعرهای خوب گفت