دنبال کننده ها

۱۳ آذر ۱۳۹۸


هوزه مرد
Holla . como estas ?سرتا پا لباس سیاه پوشیده است . میآید توی فروشگاه و بزبان اسپانیولی می‌گوید
. gracias میگویم ،  خوبم
می‌گوید : یادت میآید همراه هوزه میآمدیم اینجا سیب میخریدیم ؟
میگویم : کدام هوزه؟
می‌گوید: همان هوزه که همیشه سربسرش میگذاشتی و باهاش شوخی میکردی؟
هر چه فکر می‌کنم می بینم هوزه را یادم نمیآید. اساسا من اسم آدم ها هیچوقت یادم نمیماند . شکل و قیافه شان هم همینطور. سری تکان میدهم و میگویم : یادم نمیآید
زنی که همراه اوست تلفنش را از کیفش در میآورد و عکس هوزه را نشانم می‌دهد . هوزه روی تخت بیمارستان دراز کشیده است و صد جور دستگاه به او‌وصل است. با دقت به عکس نگاه می‌کنم، ‌هوزه را نمی شناسم ، قیافه اش برایم آشنا نیست . اما سرم را به نشانه تایید تکان میدهم و میگویم : اوه! اینکه همین رفیق مان هوزه خودمان است ، چرا رفته بیمارستان ؟ مریض است؟
خانم سیاه پوش با بغض می‌گوید  :  مرد
میگویم : مرد ؟ به همین سادگی؟ نکند سرطانی چیزی داشت ؟
می‌گوید : نه !قرار بود تولدش را جشن بگیرد. آمد توی حیاط خانه ، لیز خورد افتاد . کله اش خورد به جدول کنار خیابان .خونریزی مغزی کرد و مرد
میگویم : لو سینتو .  متاسفم متاسفم
زن سیاهپوش اشک هایش را پاک میکند و چند تا سیب میخرد و غمگین از فروشگاه بیرون می‌رود
و من حالا دو سه روز است با خودم کلنجار می‌روم که خدایا ! این کدام هوزه بود که من نمیشناسمش؟
کدام شاعر بود که میگفت
مرگ از کنارم گذشت
اطوارش چه آشناست

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر