عصا زنان وارد فروشگاهم میشود . زنش هم همراهش است . پیر زنی اخمالو و بد عنق .
مرد رو بمن میکند و میگوید : عراقی هستی؟
میگویم : عراقی ؟ چرا همچی سئوالی میکنی ؟
میخندد و میگوید : آخر قیافه ات شبیه صدام حسین است!
قاه قاه میخندیم و از این در و آن در صحبت میکنیم
میگوید : چرا شما ایرانی ها اجازه دادید عربها بیایند کشورتان را اشغال کنند ؟
میگویم : گول خوردیم ؛ فریب خوردیم ، خدعه کردند
سری به تاسف تکان میدهد و میگوید : من یونانی هستم . نویسنده ام ، اما هیچیک از کتاب هایم را نتوانستم چاپ کنم ، من فرهنگ و هنر ایران را بسیار دوست دارم . چقدر حیف شد که عربها آمدند فرهنگ و هنرتان را نابود کردند !
میگویم : خواستند اما نتوانستند . کشتند و سوختند و دریدند اما زبان و فرهنگ مان زنده ماند .ما شاهنامه داریم ، سعدی و حافظ و خیام و مولانا داریم . زبان مان هم زبان پارسی است .
همسرش با اخم و تخم گشتی در فروشگاه میزند . چیزی نمی خرد . انگار کشتی های مال التجاره اش در دریای قلزم غرق شده است
مرد رو بمن میکند و آهسته میگوید : زنم مدیر مدرسه بود . بیست و پنج سال . بازنشسته شده است . چهل و هفت سال است ازدواج کرده ایم
میگویم : چه خوب ! ازدواجهای امروزی چهل و هفت روز هم دوام نمیآورند !
میخندد و آهسته میگوید : چهل و هفت سال است میخواهم طلاقش بدهم اما نتوانسته ام
می پرسم : چطور ؟
میگوید : نتوانستم یک وکیل خوب پیدا کنم !