سر صبحی نوا جونی مدام از ما عکس میگیرد و میخندد و میخندد .
دنبال کننده ها
۲۱ بهمن ۱۳۹۷
مردی از هیچستان
عباس میلانی می نویسد : روح الله خمینی هفده سال در نجف زیست و در این هفده سال هرگز به تماشای رودخانه ای که در فاصله دویست متری خانه اش جاری بود نرفت
دوست دیگری میگوید : من حاضرم هفت قدم بسوی قبله بردارم وبه کلام الله مجید قسم جلاله بخورم که خمینی در اقامتگاهش مستراح نداشت و در این هفده سال هرگز به مستراح نرفت !
می پرسم : چطور ؟
میگوید : هفده سال صبر کرد تا بیاید ایران بشاشد !
دوست دیگری میگوید : من حاضرم هفت قدم بسوی قبله بردارم وبه کلام الله مجید قسم جلاله بخورم که خمینی در اقامتگاهش مستراح نداشت و در این هفده سال هرگز به مستراح نرفت !
می پرسم : چطور ؟
میگوید : هفده سال صبر کرد تا بیاید ایران بشاشد !
۱۹ بهمن ۱۳۹۷
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده!
می پرسد : آقا ! شما از کدام قوم و قبیله ای؟ چپ شرمسار یا راست خجالتی ؟
میگویم : منظورت چیست ؟
میگوید : منظورم این است که از آن چپول های شرمنده هستی یا از آن سلطنت طلبان خجالتی؟ یعنی هم با گرگ دنبه میخوری هم با چوپان ضجه میزنی؟
میگویم : چه بگویم والله؟ فقط این را میدانم که ما گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ایم
میگویم : منظورت چیست ؟
میگوید : منظورم این است که از آن چپول های شرمنده هستی یا از آن سلطنت طلبان خجالتی؟ یعنی هم با گرگ دنبه میخوری هم با چوپان ضجه میزنی؟
میگویم : چه بگویم والله؟ فقط این را میدانم که ما گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ایم
احمق چرا مردی ؟
هوشنگ احمق چرا مردی ؟آخر کار قحط بود که مردی ؟ مرگت مانند کارهای دیگرت احمقانه بود .
هیچکس به خوبی تو ، شب های برفی ، در مستی ، با شاش، اسم مرا روی برف نمیتوانست بنویسد !
زیپ شلوار را میکشیدی و با خط جلی ، درشت می نوشتی شاهرخ مسکوب ! و بعد میگفتی : خاک بر سرت کنن ، این ذکر از آن قلم خوش خط تر است ....
هیچکس به خوبی تو ، شب های برفی ، در مستی ، با شاش، اسم مرا روی برف نمیتوانست بنویسد !
زیپ شلوار را میکشیدی و با خط جلی ، درشت می نوشتی شاهرخ مسکوب ! و بعد میگفتی : خاک بر سرت کنن ، این ذکر از آن قلم خوش خط تر است ....
« شاهرخ مسکوب - خواب و خاموشی - بیاد دوست دوران جوانی اش هوشنگ مافی»
محض خنده
این را جایی خواندیم خوش مان آمد . شما هم بخوانید شاید خوش تان آمد . شاید هم نیامد .
" هیچ دقت کردین :
هیچ قنادی قند نمیفروشه.
هیچ عطاری عطر نمیفروشه
و قهوه خانه ها همه چی دارن جز قهوه!
کولر گازی و آبی با برق کار میکنن!
اره برقی با بنزین!
هفت تیر ۶ تیر داره!
صائب تبریزی هم اصفهانیه؟
عجب مملکتیه آقا !"
هیچ قنادی قند نمیفروشه.
هیچ عطاری عطر نمیفروشه
و قهوه خانه ها همه چی دارن جز قهوه!
کولر گازی و آبی با برق کار میکنن!
اره برقی با بنزین!
هفت تیر ۶ تیر داره!
صائب تبریزی هم اصفهانیه؟
عجب مملکتیه آقا !"
اینها را هم ما اضافه کردیم :
هیچ دقت کردین :
تو مملکت ما به کور میگن عین الله
به کچل میگن زلفعلی .
به شل میگن قدمعلی
به یابو میگن رهبر معظم!
شیرازی ها به مگس میگن پشه
به پشه میگن پشه کوره
حزین لاهیجی هم اصفهانیه
مملکته داریم ؟
هیچ دقت کردین :
تو مملکت ما به کور میگن عین الله
به کچل میگن زلفعلی .
به شل میگن قدمعلی
به یابو میگن رهبر معظم!
شیرازی ها به مگس میگن پشه
به پشه میگن پشه کوره
حزین لاهیجی هم اصفهانیه
مملکته داریم ؟
۱۶ بهمن ۱۳۹۷
یاخچی !یاخچی !
یاخچی ! یاخچی !
انگار هزار سال پیش بود ! ما رفته بودیم اورمیه توی یک روستای درب و داغانی معلم شده بودیم . اسم ده مان قرالر آقا تقی بود . در منطقه باراندوز چای . همه بما میگفتند آقای مدیر !
بخاری مدرسه مان با تپاله میسوخت . تپاله سوز بود ! چنان بویی میداد که من و شاگردانم بوی تپاله گرفته بودیم.
یک کدخدایی داشتیم بنام مش باقر . این مش باقر یک کلام فارسی نمیدانست . یک پیرمردی هم توی مدرسه مان توی دست و بال مان می پلکید بنام مشدی اوروج. او هم فارسی نمیدانست . ما هم بقدرتی خدا یک کلام ترکی نمیدانستیم.
این مش باقر کدخدا گاهی شب ها میآمد خانه مان . خانه که چه عرض کنیم . اتاقکی داشتیم که بنظرمان کاخ سعد آباد میآمد
مش باقر میآمد همراه مش اوروج چپق میکشیدند و برای مان درد دل میکردند . ما هم یک کلام حرف هایشان را نمی فهمیدیم اما همینطور سرمان را تکان میدادیم و میگفتیم یاخچی یاخچی !
مش اوروج گاهگاهی مترجم ما هم میشد ! یعنی حرف هایی را که مش باقر به ترکی میگفت ایشان دوباره به ترکی برای آقا مدیری که ما باشیم ترجمه میکرد !
یک شب با هزار زور و زحمت به مش باقر گفتیم : مش باقر ! بخاری مدرسه مان را میخواهیم هیزم سوز کنیم . داریم از بوی تپاله خفه میشویم ، چطور است پیش از آنکه سر و کله سوز و برف و سرما پیدا بشود یک عده ای را جمع کنیم و همین جمعه برویم صحرا و چوب و هیزم جمع کنیم بیاوریم مدرسه مان . بچه های مدرسه هم کمک خواهند کرد .
مشدی اوروج حرف های مان را برای مش باقر ترجمه کرد . مش باقر چند تا پک عمیق به چپقش زد و چند تا یاخچی یاخچی گفت و راهش را کشید و رفت
فردایش وقتی رفتیم مدرسه دیدیم اندازه دو سال مصرف مان تپاله توی حیاط مدرسه روی هم تلنبار شده !
از یکی از بچه ها پرسیدیم : اینها دیگر چیست ؟
گفت : اینها را مش باقر و مش عبدالله و احد آقا و بیوک آقا آورده اند و قرار است باز هم بیاورند !!
بخاری مدرسه مان با تپاله میسوخت . تپاله سوز بود ! چنان بویی میداد که من و شاگردانم بوی تپاله گرفته بودیم.
یک کدخدایی داشتیم بنام مش باقر . این مش باقر یک کلام فارسی نمیدانست . یک پیرمردی هم توی مدرسه مان توی دست و بال مان می پلکید بنام مشدی اوروج. او هم فارسی نمیدانست . ما هم بقدرتی خدا یک کلام ترکی نمیدانستیم.
این مش باقر کدخدا گاهی شب ها میآمد خانه مان . خانه که چه عرض کنیم . اتاقکی داشتیم که بنظرمان کاخ سعد آباد میآمد
مش باقر میآمد همراه مش اوروج چپق میکشیدند و برای مان درد دل میکردند . ما هم یک کلام حرف هایشان را نمی فهمیدیم اما همینطور سرمان را تکان میدادیم و میگفتیم یاخچی یاخچی !
مش اوروج گاهگاهی مترجم ما هم میشد ! یعنی حرف هایی را که مش باقر به ترکی میگفت ایشان دوباره به ترکی برای آقا مدیری که ما باشیم ترجمه میکرد !
یک شب با هزار زور و زحمت به مش باقر گفتیم : مش باقر ! بخاری مدرسه مان را میخواهیم هیزم سوز کنیم . داریم از بوی تپاله خفه میشویم ، چطور است پیش از آنکه سر و کله سوز و برف و سرما پیدا بشود یک عده ای را جمع کنیم و همین جمعه برویم صحرا و چوب و هیزم جمع کنیم بیاوریم مدرسه مان . بچه های مدرسه هم کمک خواهند کرد .
مشدی اوروج حرف های مان را برای مش باقر ترجمه کرد . مش باقر چند تا پک عمیق به چپقش زد و چند تا یاخچی یاخچی گفت و راهش را کشید و رفت
فردایش وقتی رفتیم مدرسه دیدیم اندازه دو سال مصرف مان تپاله توی حیاط مدرسه روی هم تلنبار شده !
از یکی از بچه ها پرسیدیم : اینها دیگر چیست ؟
گفت : اینها را مش باقر و مش عبدالله و احد آقا و بیوک آقا آورده اند و قرار است باز هم بیاورند !!
حالا سالهای سال از آن ماجرا گذشته است و ما در این پیرانه سری وقتی کشمکش ها و یقه درانی ها و جنگ و جدال های بی پایان سلطنت طلبان و اصلاح طلبان و سرنگونی طلبان و جدایی طلبان و مشروطه طلبان و جمهوری طلبان را می بینیم نمیدانیم چرا یاد مش باقر و مشدی اوروج و آن آقای مدیری می افتیم که هیزم برای بخاری مدرسه اش میخواست اما تپاله برایش آورده بودند !
۱۴ بهمن ۱۳۹۷
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
رفته بودیم عروسی اش . عصر یک روز گرم بهاری. انگار همین دیروز پریروز بود .
حالا رخت از این جهان بر کشیده است . در سن سی و چند سالگی .
می پرسم : مگر بیمار بود ؟
میگویند : نه !
میپرسم : مگر بیماری قلبی داشت ؟
میگویند : نه
می پرسم : به سرطانی چیزی گرفتار آمده بود ؟
میگویند : نه
⁃ پس چه بلایی بر سرش آمد ؟ آخر آن جوان رعنا را با مرگ چه کار ؟
⁃ هیچی ! سکته کرد !
⁃ سکته در سی و چند سالگی ؟
⁃ به پدرش - رفیقم کامبیز - زنگ میزنم . نمیدانم چه بگویم . تا صدایم را می شنود هق هق گریه را سر میدهد . می گرید و زار میزند . من هم میگریم .
⁃ میگویم : کامبیز جان ، چه بگویم ؟ متاسفم . متاسفم .
⁃ بغض گلویم را میگیرد . می گریم و می گریم
تسلیت و همدردی ام را بپذیر کامبیز عزیزم . چه داغی بر دلت نهاده است این لاجورد هزار داماد
متاسفم کامبیز جان . متاسفم .
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
(عکس سمت چپ- شهاب حاذق اعظم - )
حالا رخت از این جهان بر کشیده است . در سن سی و چند سالگی .
می پرسم : مگر بیمار بود ؟
میگویند : نه !
میپرسم : مگر بیماری قلبی داشت ؟
میگویند : نه
می پرسم : به سرطانی چیزی گرفتار آمده بود ؟
میگویند : نه
⁃ پس چه بلایی بر سرش آمد ؟ آخر آن جوان رعنا را با مرگ چه کار ؟
⁃ هیچی ! سکته کرد !
⁃ سکته در سی و چند سالگی ؟
⁃ به پدرش - رفیقم کامبیز - زنگ میزنم . نمیدانم چه بگویم . تا صدایم را می شنود هق هق گریه را سر میدهد . می گرید و زار میزند . من هم میگریم .
⁃ میگویم : کامبیز جان ، چه بگویم ؟ متاسفم . متاسفم .
⁃ بغض گلویم را میگیرد . می گریم و می گریم
تسلیت و همدردی ام را بپذیر کامبیز عزیزم . چه داغی بر دلت نهاده است این لاجورد هزار داماد
متاسفم کامبیز جان . متاسفم .
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
(عکس سمت چپ- شهاب حاذق اعظم - )
چهل سالگی انقلاب !!
چهل سالگی انقلاب !!!
با کولباری از درد و اندوه و رنج ، پوستی و استخوانی از زندان بزرگ امام خمینی رحمت الله علیه و آله اجمعین ! بیرون جسته و زنده مانده ایم وهنوز فریاد میزنیم : داروک، کی میرسد باران؟
بقول هادی خرسندی :
آمد و با همه ی پختگی ام خامم کرد
ملتی زنده بدم امت اسلامم کرد
بر درختی که خودم کاشتم آویخت مرا
با طنابی که خودم بافتم اعدامم کرد
بقول هادی خرسندی :
آمد و با همه ی پختگی ام خامم کرد
ملتی زنده بدم امت اسلامم کرد
بر درختی که خودم کاشتم آویخت مرا
با طنابی که خودم بافتم اعدامم کرد
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...