روز نوشت
از خانه بیرون میزنم . آسمان آبی است .خورشید در پهنه آسمان یکه تازی میکند . سرداست.
ده دوازده مایلی میرانم . بسوی شرق . بسوی آفتاب .
ناگهان آسمان تیره و تار میشود . خورشید در پس پشت ابری سیاه پنهان میماند . بوی دود میآید
بزرگراه شماره هشتاد را میگیرم و بسوی شرق پیش میروم . ساعت هشت و سی دقیقه بامداد است .بزرگراه شلوغ است . همه با شتاب میرانند .
از دانشگاه دیویس میگذرم . بزرگراه شماره۱۱۳ را میگیرم و پیش میتازم . آسمان تیره تر و دود غلیظ تر میشود . چراغهای ماشین را روشن میکنم . بیش از دویست متر را نمی توان دید. چنان بوی دودی میآید که نفس کشیدن را دشوار میکند . ماسکی میزنم و پیش میرانم . انگار شب شده است . به ساعت نگاه میکنم . هنوز چند دقیقه ای به ساعت ده بامداد مانده است .
می ترسم . پشیمان میشوم . بر میگردم .
و آنجا ، نه در دور دست ها ، در همین نزدیکی ها، آتش همچنان زبانه میکشد. همچنان پیش می تازد . همچنان میسوزد . همچنان قربانی میگیرد . و بیچاره ترو زبون تر از آدمی کیست که در برابر بیداد طبیعت هم دستهایش خالی است .از خشم طبیعت هم گریز و گزیرش نیست .
اینجا ، همچنان میسوزد . بیش از یکصد نفر - پیر و معلول و تنها - در خانه ها و اتومبیل های خود سوخته و جزغاله شده اند . ششصد نفر هم مفقودند - یعنی که سوخته و خاکستر شده اند .
و لهیب آتش همچنان نعره میکشد و میسوزاند و پیش میرود
بقول مشیری:
به اسب و پیل چه نازی؟ که رخ به خون شستند
در این سراچه ماتم پیاده ، شاه ، وزیر