( بمناسبت سالروز تاسیس رادیو ایران )
تازه از سربازی آمده بودم . می توانستم معلم بشوم . می توانستم در بانک صادرات استخدام بشوم . می توانستم بروم اداره ثبت احوال رضاییه سرگرم کار بشوم . می توانستم پشت یک میز چوبی بنشینم و هر روز روی دهها شناسنامه مهر" باطل شد " بزنم و برای صد ها تن از تازه به دنیا آمدگان شناسنامه صادر کنم .
به مادرم گفتم : مادر ! میخواهم دو باره درس بخوانم .میخواهم حقوق بخوانم .
پرسید : حقوق بخوانی یعنی چی ؟ چیکاره میشوی ؟
گفتم : قاضی میشوم
گفت : قاضی ؟ نه پسر جان ! با این اخلاق سگی که تو داری اگر قاضی بشوی صد ها نفر را میفرستی بالای دار ! درس خواندن بس است . برو یک کاری پیدا کن . زن بگیر ! بچه دار بشو ! برای خودت خانه زندگی راه بینداز .
به مادرم گفتم : مادر ! میخواهم دو باره درس بخوانم .میخواهم حقوق بخوانم .
پرسید : حقوق بخوانی یعنی چی ؟ چیکاره میشوی ؟
گفتم : قاضی میشوم
گفت : قاضی ؟ نه پسر جان ! با این اخلاق سگی که تو داری اگر قاضی بشوی صد ها نفر را میفرستی بالای دار ! درس خواندن بس است . برو یک کاری پیدا کن . زن بگیر ! بچه دار بشو ! برای خودت خانه زندگی راه بینداز .
دوست داشتم کاری در رادیو پیدا کنم . شب ها برنامه داستان شب را گوش میدادم . با آوای مرضیه بخواب میرفتم . از آقای جانی دالر که همه گره های پیچیده جنایی را باز میکرد خیلی خوشم میآمد . عبدالوهاب شهیدی را هم خیلی دوست میداشتم . صدایش بمن آرامش میداد . مدتها بود که دورا دور با آقای انجوی شیرازی - نجوا ـ در برنامه فولکلور رادیو همکاری داشتم .
شب نشستم یک تقاضای کار برای ریاست محترم اداره رادیوی گیلان نوشتم . صبح سوار یکی از آن بنزهای کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . یک مجله فردوسی هم به نشانه روشنفکری بدست گرفتم و تقاضانامه ام را گذاشتم لای ورق هایش و پرسان پرسان رفتم رادیو .
ساختمان رادیو یک ساختمان بد قواره بتون آرمه بود در یکی از کوچه های رشت . بگمانم روس ها ساخته بودند .
پاسبانی دم در ایستاده بود . گفتم : میخواهم آقای رییس رادیو را ببینم .
گفت : این پله ها را بگیر برو بالا . در دوم سمت راست .
رفتم بالا . یک آقای عینکی پشت میزی نشسته بود و روی میزش دویست سیصد تا حلقه نوار چیده شده بود . خودش هم پای دستگاه کوچکی نواری را ادیت میکرد .
سلامی کردم و نامه را بدستش دادم . نامه را خواند و خودکاری بر داشت و عنوان نامه ام را عوض کرد و گفت : من رییس رادیو هستم ، شما باید بروید پیش آقای مدیر کل اطلاعات و رادیو. نامه تان را هم عوض کنید . بروید آنور خیابان ، آن ساختمان روبرویی دفتر کار آقای مدیر کل است .
آمدم بیرون . رفتم کاغذی و پاکتی خریدم و رفتم توی کافه ای نشستم و یک نامه بالا بلند با خطی خوش برای آقای مدیر کل نوشتم . نامه را گذاشتم لای مجله فردوسی و رفتم سراغ آقای مدیر کل . (یادش بخیر ، آنروزها مدیر کل اطلاعات و رادیوی استان گیلان منوچهر گلسرخی بود )
توی اتاق آقای مدیر کل فرش بزرگی با گلهای سرخ و سپید پهن بود و از تمیزی برق میزد . نمیدانستم باید کفش هایم را در بیاورم یا نه ؟
سلامی کردم و همانجا دم در ایستادم . آقای مدیر کل نگاهی بمن انداخت و گفت : کاری داشتید ؟
مجله فردوسی را باز کردم تا نامه را بر دارم و به دستش بدهم . اما هر چه ورق زدم از نامه خبری نبود . گویی آب شده بود و رفته بود زیر زمین . مجله را هی از چپ به راست و از راست به چپ ورق زدم . اما نامه ام دود شده بود و رفته بود هوا . داشتم نگران میشدم که آقای مدیر کل لبخندی زد و گفت : بگو ببینم توی نامه چه نوشته بودی ؟
گفتم : قربان ! اسم من فلان بن فلان است . تازه از سربازی آمده ام . از همکاران آقای نجوا بوده ام . دوست دارم در رادیو کار کنم . کار رادیویی را خیلی دوست دارم .
آقای مدیر کل مبلی را نشان داد و گفت بنشین . نشستم . دل توی دلم نبود . کف دستانم از عرق خیس شده بود . چند تا سئوال کرد . پاسخش دادم . از سادگی و بی شیله پیله گی ام خوشش آمد . گفت : برو اول برج بیا اینجا .
با خوشحالی از اتاقش آمدم بیرون . تا اول برج هنوز ده دوازده روزی مانده بود . در این ده دوازده روز حتی یک شب نتوانستم راحت بخوابم . همه اش خواب های طلایی میدیدم . خواب میدیدم پای میکروفن رادیو نشسته ام و دارم سخنرانی میکنم . اول برج سوار یکی از همان بنز های کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . رفتم دیدن آقای مدیر کل . مرا نشناخت . گفت : فرمایشی داشتید ؟
گفتم : قربان ! حسن بن نوروزعلی هستم . دو هفته پیش فرموده بودید اول برج بیایم خدمت تان .
زنگ زد و آقای اسماعیل پور را خواست . نمیدانستم آقای اسماعیل پور چیکاره است . مرا به آقای اسماعیل پور معرفی کرد و گفت : ایشان از امروز همکار ما هستند ، دستور بدهید توی اتاق خودتان میزی برای ایشان بگذارند و یادشان بدهید کارشان چیست .
و بدین ترتیب ما به استخدام رادیو در آمدیم . شغلی که بسیار بسیار دوستش میداشتم . با حقوق ماهیانه چهار صد و چهل تومان ......
و آن نامه گمشده سرنوشتم را رقم زد .
شب نشستم یک تقاضای کار برای ریاست محترم اداره رادیوی گیلان نوشتم . صبح سوار یکی از آن بنزهای کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . یک مجله فردوسی هم به نشانه روشنفکری بدست گرفتم و تقاضانامه ام را گذاشتم لای ورق هایش و پرسان پرسان رفتم رادیو .
ساختمان رادیو یک ساختمان بد قواره بتون آرمه بود در یکی از کوچه های رشت . بگمانم روس ها ساخته بودند .
پاسبانی دم در ایستاده بود . گفتم : میخواهم آقای رییس رادیو را ببینم .
گفت : این پله ها را بگیر برو بالا . در دوم سمت راست .
رفتم بالا . یک آقای عینکی پشت میزی نشسته بود و روی میزش دویست سیصد تا حلقه نوار چیده شده بود . خودش هم پای دستگاه کوچکی نواری را ادیت میکرد .
سلامی کردم و نامه را بدستش دادم . نامه را خواند و خودکاری بر داشت و عنوان نامه ام را عوض کرد و گفت : من رییس رادیو هستم ، شما باید بروید پیش آقای مدیر کل اطلاعات و رادیو. نامه تان را هم عوض کنید . بروید آنور خیابان ، آن ساختمان روبرویی دفتر کار آقای مدیر کل است .
آمدم بیرون . رفتم کاغذی و پاکتی خریدم و رفتم توی کافه ای نشستم و یک نامه بالا بلند با خطی خوش برای آقای مدیر کل نوشتم . نامه را گذاشتم لای مجله فردوسی و رفتم سراغ آقای مدیر کل . (یادش بخیر ، آنروزها مدیر کل اطلاعات و رادیوی استان گیلان منوچهر گلسرخی بود )
توی اتاق آقای مدیر کل فرش بزرگی با گلهای سرخ و سپید پهن بود و از تمیزی برق میزد . نمیدانستم باید کفش هایم را در بیاورم یا نه ؟
سلامی کردم و همانجا دم در ایستادم . آقای مدیر کل نگاهی بمن انداخت و گفت : کاری داشتید ؟
مجله فردوسی را باز کردم تا نامه را بر دارم و به دستش بدهم . اما هر چه ورق زدم از نامه خبری نبود . گویی آب شده بود و رفته بود زیر زمین . مجله را هی از چپ به راست و از راست به چپ ورق زدم . اما نامه ام دود شده بود و رفته بود هوا . داشتم نگران میشدم که آقای مدیر کل لبخندی زد و گفت : بگو ببینم توی نامه چه نوشته بودی ؟
گفتم : قربان ! اسم من فلان بن فلان است . تازه از سربازی آمده ام . از همکاران آقای نجوا بوده ام . دوست دارم در رادیو کار کنم . کار رادیویی را خیلی دوست دارم .
آقای مدیر کل مبلی را نشان داد و گفت بنشین . نشستم . دل توی دلم نبود . کف دستانم از عرق خیس شده بود . چند تا سئوال کرد . پاسخش دادم . از سادگی و بی شیله پیله گی ام خوشش آمد . گفت : برو اول برج بیا اینجا .
با خوشحالی از اتاقش آمدم بیرون . تا اول برج هنوز ده دوازده روزی مانده بود . در این ده دوازده روز حتی یک شب نتوانستم راحت بخوابم . همه اش خواب های طلایی میدیدم . خواب میدیدم پای میکروفن رادیو نشسته ام و دارم سخنرانی میکنم . اول برج سوار یکی از همان بنز های کرایه شدم و از لاهیجان رفتم رشت . رفتم دیدن آقای مدیر کل . مرا نشناخت . گفت : فرمایشی داشتید ؟
گفتم : قربان ! حسن بن نوروزعلی هستم . دو هفته پیش فرموده بودید اول برج بیایم خدمت تان .
زنگ زد و آقای اسماعیل پور را خواست . نمیدانستم آقای اسماعیل پور چیکاره است . مرا به آقای اسماعیل پور معرفی کرد و گفت : ایشان از امروز همکار ما هستند ، دستور بدهید توی اتاق خودتان میزی برای ایشان بگذارند و یادشان بدهید کارشان چیست .
و بدین ترتیب ما به استخدام رادیو در آمدیم . شغلی که بسیار بسیار دوستش میداشتم . با حقوق ماهیانه چهار صد و چهل تومان ......
و آن نامه گمشده سرنوشتم را رقم زد .