ما را برده بودند گردش علمی . اولین بار بود گردش علمی میرفتیم . کلاس چهارم دبستان بودم .دبستان احمد قوام . لاهیجان . برای اولین بار هم بود که گردش علمی به گوشم خورده بود .
مدرسه مان قبلا پرورشگاه بود . پرورشگاه کودکان یتیم . بعد ها دبستانش کرده بودند . با چهار پنج تا کلاس . با کف تخته ای خاک آلود . نیمکت بقدر کافی نداشتیم . تنبل ها روی زمین می نشستند . روی همان تخته های خاک آلود . من شاگرد اول بودم . ریزه میزه و مردنی . روی نیمکت جلویی می نشستم .
اتوبوسی آمد و ما را سوار کرد و راه افتاد . سی چهل تایی میشدیم . مادرم سه چهار تا کوکو سبزی درست کرده بود و گذاشته بود توی یک قابلمه کوچک . با کمی برنج . برنج چمپا . و یکی دو تا تخم مرغ آب پز . ناهارم روبراه شده بود .
رفتیم رامسر . در رامسر دو سه چیز برای مان هیجان انگیز بود : اولیش درختان نارنج کنار خیابان . دومیش ساختمان بلند سپیدی که در دامنه کوه مثل نگینی میدرخشید . میگفتند کاخ شاه است . بعد ها دانستیم هتل رامسر است . سومیش دریا . و من تا آنروز هنوز دریا را ندیده بودم .
ما را بردند سادات محله . سادات محله بوی تخم مرغ گندیده میداد . دماغ مان را گرفتیم و پیف پیف کنان از اتوبوس پیاده شدیم .
آنجا از دل زمین آب گرم می جوشید . می جوشید و بخار میداد . حوضکی و استخرکی ساخته بودند که مردمان لخت میشدند و میرفتند کناره سنگی حوض می نشستند . ما تن به آب نزدیم ، می ترسیدیم . می ترسیدیم بسوزیم .
سالها بعد یکبار دیگر به سادات محله رفتیم .حالا دوازده سیزده ساله بودم . این بار پدر مان ریسه مان کرده بود و برده بود آبگرم . میگفت آبگرم معدنی رامسر بهترین دارو برای درمان روماتیسم است . ما که روماتیسم نداشتیم . اما رفتیم . شاید هم به اجبار . همان بوی گندیده تخم مرغ و همان حوضک و استخرک .
وقتی خواستیم به خانه برگردیم مینی بوسی آمد و خلایق را سوار کرد . دیگر جا نداشت مرا سوار کند . آقای راننده دستم را گرفت و گفت :بیا اینجا کنارم بایست . کنارش ایستادم . سمت چپ آقای راننده . سر پا . همه چیز بوی گازوییل میداد . از توی آیینه مسافران را میدیدم . چشمم به دخترکی همسن و سال خودم افتاد . نگاهش کردم . نگاهم کرد . نگاهش کردم . خجولانه نگاهم کرد . و من همانجا عاشقش شدم .
نزدیکی های رودسر مینی بوس ایستاد . دخترک و مادرش پیاده شدند . دخترک رفت . دلم را هم با خودش برد . و من همچنان عاشق ماندم .
و هرگز دیگر آن دخترک را ندیدم .
مدرسه مان قبلا پرورشگاه بود . پرورشگاه کودکان یتیم . بعد ها دبستانش کرده بودند . با چهار پنج تا کلاس . با کف تخته ای خاک آلود . نیمکت بقدر کافی نداشتیم . تنبل ها روی زمین می نشستند . روی همان تخته های خاک آلود . من شاگرد اول بودم . ریزه میزه و مردنی . روی نیمکت جلویی می نشستم .
اتوبوسی آمد و ما را سوار کرد و راه افتاد . سی چهل تایی میشدیم . مادرم سه چهار تا کوکو سبزی درست کرده بود و گذاشته بود توی یک قابلمه کوچک . با کمی برنج . برنج چمپا . و یکی دو تا تخم مرغ آب پز . ناهارم روبراه شده بود .
رفتیم رامسر . در رامسر دو سه چیز برای مان هیجان انگیز بود : اولیش درختان نارنج کنار خیابان . دومیش ساختمان بلند سپیدی که در دامنه کوه مثل نگینی میدرخشید . میگفتند کاخ شاه است . بعد ها دانستیم هتل رامسر است . سومیش دریا . و من تا آنروز هنوز دریا را ندیده بودم .
ما را بردند سادات محله . سادات محله بوی تخم مرغ گندیده میداد . دماغ مان را گرفتیم و پیف پیف کنان از اتوبوس پیاده شدیم .
آنجا از دل زمین آب گرم می جوشید . می جوشید و بخار میداد . حوضکی و استخرکی ساخته بودند که مردمان لخت میشدند و میرفتند کناره سنگی حوض می نشستند . ما تن به آب نزدیم ، می ترسیدیم . می ترسیدیم بسوزیم .
سالها بعد یکبار دیگر به سادات محله رفتیم .حالا دوازده سیزده ساله بودم . این بار پدر مان ریسه مان کرده بود و برده بود آبگرم . میگفت آبگرم معدنی رامسر بهترین دارو برای درمان روماتیسم است . ما که روماتیسم نداشتیم . اما رفتیم . شاید هم به اجبار . همان بوی گندیده تخم مرغ و همان حوضک و استخرک .
وقتی خواستیم به خانه برگردیم مینی بوسی آمد و خلایق را سوار کرد . دیگر جا نداشت مرا سوار کند . آقای راننده دستم را گرفت و گفت :بیا اینجا کنارم بایست . کنارش ایستادم . سمت چپ آقای راننده . سر پا . همه چیز بوی گازوییل میداد . از توی آیینه مسافران را میدیدم . چشمم به دخترکی همسن و سال خودم افتاد . نگاهش کردم . نگاهم کرد . نگاهش کردم . خجولانه نگاهم کرد . و من همانجا عاشقش شدم .
نزدیکی های رودسر مینی بوس ایستاد . دخترک و مادرش پیاده شدند . دخترک رفت . دلم را هم با خودش برد . و من همچنان عاشق ماندم .
و هرگز دیگر آن دخترک را ندیدم .