دنبال کننده ها

۱۸ بهمن ۱۳۹۶

دستگیری یکی از عوامل استکبار


این آقا کارگر است. رنگ کار است. مثل خود ما سبیل های کت و کلفتی دارد. اسمش هم عثمان اسماعیلی است
آقای جمهوری اسلامی می‌گوید ایشان با پسر خاله صدام حسین سابقا ملعون عفلقی کافر پالوده میل میکرده و از شیوخ عربستان هم یک میلیارد دلار پول گرفته و با آقای نتان یاهو هم لاس خشکه میزده و بدستور عوامل استکبار در راه پیمایی روز کارگر هم شرکت داشته و به مقام معظم رهبری اسائه ادب کرده و گویا سبیل های چماقی اش را هم 
چند بار تاب داده است. بنا بر این چند ماهی باید تشریف ببرد زندان تا آدم بشود
عبید زاکانی داستانی دارد که : شیعیان مرتضی علی در قم عمران نامی را میزدند
یکی گفت : چون عمر نیست چراش می‌زنید؟
گفتند این پدر سوخته عمر است و الف و نون عثمان را
هم دارد
حالا حکایت ماست با حکومت اسلامی این آقایان.
****

زباله ها


زباله ها روی سطل های زباله ایستاده اند
پیام شان ظلمت و ظلمات

رونوشت به جناب آقای ابوالفضل بیهقی
همراه با یک نسخه قرار داد!!
😂😂پیشنهاد ما این است که این جناب مدیر محترم را با اینهمه دانش و کمالات. بیاورند بکنند رئیس دانشگاه تهران.
حیف است به حرضت ابلفضل

۱۶ بهمن ۱۳۹۶

از دار المجانین


از دارالمجانین ....
---------------------------------
آقای قاضی القضات
آقای قاضی القضات ، یکپا گیوه و یکپا چارق ، نفس نفس زنان خود را به بارگاه اعلیحضرت همایونی مقام معظم ولایت رساند ه است و گلایه کرده است که چرا صدا و سیمای جمهوری نکبتی اسلامی خبر های مربوط به ریاست دستگاه قضا را بعد از خبرهای مربوط به اسب های ترکمن صحرا پخش کرده است ؟
اینکه آقای عظما چه گفته است و چه تصمیمی گرفته است ما بی خبریم اما بیاد خاطره ای افتادیم .
شاه آمده بود تبریز . چهار پنج سالی پیش از انقلاب بود . آمده بود تا مجتمع عظیم خانه های سازمانی کارکنان کارخانه تراکتور سازی را افتتاح کند .
من خبرنگار بودم . خبرنگار رادیو .
نوشتم : امروز مجتمع مسکونی کارکنان کارخانه تراکتور سازی تبریز توسط شاهنشاه آریامهر افتتاح شد .
یادش بخیر . آقای جوانشیر مدیر عامل خبرگزاری پارس مرا خواست و گفت :
-خبر را نا درست نوشته ای !
پرسیدم : چطور ؟
گفت : باید بنویسی شاهنشاه آریامهر امروز مجتمع مسکونی کارکنان کارخانه تراکتور سازی تبریز را افتتاح فرمودند .
اسم شاه باید در سر خط خبر میبود
*** ****
اینها رفتنی اند ؟
میگفت : وقت سوار شدن به هواپیما ، به پاسداری که دم پلکان هواپیما ایستاده بود گفتم :
- تا برگردیم اینها رفته اند ؟
پاسدار نگاه خشماگینی بمن انداخت و گفت : چی گفتی ؟
دیدم صورتش طوری است که حتی روی تخته مرده شور خانه هم نخواهد خندید.
گفتم : هیچی بابا ! میخواستم ببینم این مسافرانی که توی برف گیر کرده و سرگردان مانده اند تا ما بر گردیم رفته اند یا نه ؟
******
کودک فروشی
یک آقایی در شهر پاکدشت ، بیست میلیون تومان به برادرش بدهکار بود .دختر دو ساله اش را فروخت به برادر طلبکار .
آقای طلبکار، آن زمان یک پسر هشت ساله داشت .
حالا شش سال از ماجرا گذشته است .میخواهند دخترک را برای پسرک نامزد کنند .پسرک میگوید : نمیخواهم .
مدد کاران اجتماعی پا بمیدان گذاشته اند تا از این ازدواج اجباری جلوگیری کنند . اما دست شان به جایی بند نیست .
بیست میلیون تومان کم پولی نیست .
و دخترک هیچ از این ماجراها خبر ندارد .
*******
کی رییس تر است ؟
ضرغامی میگوید :
با روحانی در باره انتخاب مجری گفتگوی تلویزیونی اختلاف پیدا کردم .
روحانی یک ساعت در اتاق دکور منتظر نشست .اجازه پخش ندادم . حجازی از دفتر رهبری دو بار زنگ زد .بالاخره کوتاه آمدم . بعد روحانی مغرورانه خندید که صدا و سیما را عقب راندم . انگار شاخ غول شکسته .....
****
ترکیه را هم بگیر
آقای حجت الاسلام روی منبر میگفت : عراق را گرفتیم . سوریه را گرفتیم . غزه و لبنان را گرفتیم . انشاالله بزودی اسراییل را هم میگیریم .
یکی از آن مومنان دو آتشه از پای منبر فریاد زد : حاج آقا ! اگر یک قیچی روی دیش خانه تان بگذاری ترکیه را هم میتوانی بگیری !

من آنم که من دانم


سعدی در باب دوم گلستان داستانی دارد در اخلاق درویشان و میفرماید :

یکی از بزرگان گفت  پارسایی را ، چه گویی در حق فلان عابد که دیگران در حق وی به طعنه سخن‌ها گفته اند؟
 گفت   :  بر ظاهرش عیب نمی‌بینم و در باطنش غیب نمی‌دانم

من نمیدانم این حکومت نکبتی  اسلامی از جان چهار تا و نصفی درویش بینوا  که هنری جز یاحق و یاهو گفتن ندارند چه میخواهد و چرا نمیگذارد آب خوش از گلوی شان پایین برود ؟ 
یعنی این عالیجناب اعلیحضرت همایونی جناب آقای عظما این چهارتا و نصفی درویش را تهدیدی برای حکومت خود میداند و آن فرموده حضرت سعدی را آویزه گوش دارد که : ده درویش در گلیمی بخسبند و دو سلطان در اقلیمی نگنجند ؟ 

من چیزی از دراویش و درویشی نمیدانم اما سالی پس از انقلاب ، دو بار با دکتر نور علی تنابنده که آنزمان معاون وزارت فرهنگ و ارشاد بود و حالا قطب دراویش نعمت اللهی است ملاقات داشته ام 

یکبار از شیراز به تهران رفته بودم . در شیراز هفت هشت مرد و زن بهایی در اداره مان کار میکردند . مردان و زنانی نیک نفس و بی آزار . سالها بود که آنجا کار میکردند . من دو سه ماهی بود  به شیراز رفته بودم . 
آنجا در اداره مان یکی دو تا از آن سیاهکاران نو مسلمان  پای شان را در یک کفش کرده بودند که بهایی ها باید اخراج شوند . 
بیچاره بهاییان روز و روزگار تیره و تاری داشتند . در التهاب و هراس میزیستند . گهگاه دست به دامان من میشدند که : فلانی ! اگر میتوانی کاری بکن !
من در آن فضای آشفته ملتهب که از زمین و آسمان بوی مرگ میآمد چه کار میتوانستم کرد . زنگ زدم به همین آقای نور علی تابنده و داستان را گفتم . 
گفت : بیا تهران 
رفتم تهران . رفتم وزارت ارشاد . برای نخستین بار او را میدیدم . و هیچ نمیدانستم که درویش است و در میان درویشان ارج و منزلت و مقامی دارد . او را مردی فرزانه و نیک نفس یافتم . مردی که لباس معاونت وزارتخانه ای بر تنش نمی آمد . او فراتر از این نامها و مرتبه های اداری بود . 
داستان بهاییان را برایش گفتم . بر آشفت . بسیار بر آشفت . همانجا جلوی من تلفن را برداشت و با شیراز تماس گرفت و به مدیر کل ارشاد دستور داد که هیچکس حق ندارد در باره بهاییان سخنی بگوید و مزاحمتی برای آنان فراهم کند . 
به شیراز بر گشتم . بهاییان چند روزی نفسی به راحتی کشیدند . سیاهکاران نو مسلمان بر آشفتند . این بار نوک حمله شان مرا نشانه گرفت . اینجا و آنجا می نشستند و میلاییدند . اینکه من کمونیست هستم و صلاحیت چنان شغل مهمی در چنان اداره ای را ندارم .
دو سه ماهی گذشت . روزی مرا دو باره به تهران خواستند . این دومین بار بود که به دیدار دکتر نور علی تابنده ،  آن فرزانه مرد نیک اندش درویش میرفتم. 
مرا برای ماموریتی چند ماهه به سمنان فرستاد . هر چه خواستم از زیر بار چنان تعهد سنگینی بگریزم رخصت نداد .
من به سمنان رفتم . جنگ با عراق در گرفت . مینا چی از وزارت ارشاد رفت . دکتر نور علی تابنده هم . و پاسدار بو گندویی بنام دوز دوزانی وزیر ارشاد شد . دزدان و گردنه گیران به قدرت رسیدند و من و دیگر همکارانم به داغ و درفشی سخت گرفتار آمدیم . بی جرمی . بی اتهامی 
سعدی میفرماید :یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم
یعنی این آقای عظما نخوانده است که از هزار سال قبل فضلا و عارفان و خرد ورزان ما گفته اند از هیچ دلی نیست که راهی به خدا نیست ؟ 
یعنی این آقای عظما نخوانده و نشنیده است که خدا باوران بر این باورند که : مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه ؟

۱۵ بهمن ۱۳۹۶

نرود میخ آهنین در سنگ

نرود میخ آهنین در سنگ
پانزدهم بهمن ۱۳۲۷ شاه از یک توطئه ترور جان بسلامت برد.
ناصر فخر آرایی با داشتن کارت خبرنگاری روزنامه پرچم اسلام در محوطه دانشگاه تهران چند تیر به شاه شلیک کرد اما شاه با برداشتن چند زخم سطحی دوباره به تخت سلطنت باز گشت
در این گیر و دار یکی از آن آدمیانی که معمولا به هر مناسبتی شعری و قصیده ای و غزلی می سرایند شعری سرود که بسرعت بر سر زبان‌ها افتاد و هیچکس هم نفهمید مدح شبیه به ذم است یا ذم شبیه به مدح.
شعر این است :
آنکه انداخت او به شاه تفنگ
اینور سال نیمه بهمنگ!
این پدر سگ مگر نمی‌دانست
نرود میخ آهنین در سنگ؟

من مره قربان !


من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
آدم وقتی این شعر را می‌خواند بخودش می‌گوید ببین عشق چه قدرت و شکوه و هیبتی دارد که توانسته است حافظ عزیزمان را که همواره از گفتن” من مره قربان “ دریغ نداشته است به چنین اعترافی وا دارد

۱۱ بهمن ۱۳۹۶



نقل است که در زمان ناصرالدین شاه ، روزی امیرکبیر که از حیف و میل سفره های خوراکِ درباری به تنگ آمده بود به شاه پیشنهاد کرد که برای یک روز آنچه رعیت می خورند را میل فرمایند!
شاه پرسید که مگر رعیت ما چه میل می کنند؟
امیر گفت : ماست و خیار!
شاه سر آشپزباشی‌ را صدا زد و فرمان داد برای ناهار فردا ماست و خیار درست کند .
سر آشپزباشی‌ به تدارکات چی دستور تهیه مواد زیر را داد :
۱) ماست پر چرب اعلا ۱ من
۲) خیار نازک و قلمی ورامین ۲ من
۳) گردوی مغز سفید بانه ۳ کیلو
۴) پیاز اعلای همدان ۱ من
۵) کشمش اعلا و مویزِ شاهانی بدون هسته ۱ کیلو
۶) نان مرغوب مغز دار خاش خاش دارِ دو آتیشه ۳ من
۷) نعنای باغی اعلا و سبزی‌های بهاری۱ کیلو!
۸) و …
ناصر الدین شاه بعد از اینکه یک شکم سیر ماست و خیار تناول کردند ، فرمان به یک کاسهِ اضافه داد و در حالی‌ که ترید می فرمودند برگشت و به امیرکبیر گفت : پدر سوخته ها ، رعایای ما چه غذاها می خورند و ما بی‌ خبر بودیم!
هر کس نارضایتی کرد و کفرانِ نعمت ، به چوب و فلک ببندینش …

بر زمینه‌ی سُربی‌ صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یالِ بلندِ اسبش در باد
پریشان می‌شود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار می‌شود.
کنارِ پرچینِ سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامنِ نازکش در باد
تکان می‌خورد.
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر می‌شوند.
الف- بامداد
LikeShow more reactions

یکی داستانی است پر آب چشم


دوستی برایم نوشته بود : فلانی را میشناسی ؟
گفتم : نه ، نمیشناسم ، اما می بینم که اینجا و آنجا ، برنامه تلویزیونی دارد و بظاهر سری پر سودا . من چون چندان تلویزیون ایرانی نگاه نمیکنم لاجرم گهگاه ، گذرا و شتابان دو سه کلامی از حرف هایش را میشنوم و میگذرم .
میگوید : میگویند فلان مقدار پول از فلان سازمان امریکایی گرفته است و همچنان میگیرد . 
میگویم : به راست و دروغش کاری ندارم ، اما بیاد ماجرایی افتاده ام که بر خود ما گذشته است :
یادم میآید سی سال پیش بهنگام یکه تازی آن شهید مغبون مغروق ! من و چند تا رفیق دیوانه تر از خودم تصمیم گرفتیم یک روزنامه منتشر کنیم . آن روزها از اینهمه شبکه های تلویزیونی و رادیویی و اینترنت و مجله و روزنامه خبری نبود .
یک رفیق مان در سن هوزه کالیفرنیا رستوران کوچکی داشت که بالای رستورانش دو تا اتاق خالی بود . آن دو تا اتاق را به ۱۵۰ دلار بما اجاره داد . پولی روی هم گذاشتیم و روزنامه را منتشر کردیم . نامش خاوران . من هم شدم سر دبیرش ، آگهی هم نداشتیم . روزنامه مان سیاسی بود و خلایق میترسیدند بما آگهی بدهند . پنج سال هر هفته بدون هیچ وقفه ای روزنامه مان را منتشر کردیم و تیراژ مان هم روز بروز بالاتر رفت . چون اهل جنگ و دعوای فرقه ای نبودیم ، به هر قوم و قبیله ای اجازه دادیم بیایند حرف شان را بزنند . گاهی پیش میآمد که همان صد و پنجاه دلار اجاره را نداشتیم به رفیق مان بدهیم . اما یک روز دیدیم کیهان هوایی یک مقاله مفصل در باره ما ن نوشته و اسامی ده دوازده سازمان و بنیاد را که ما حتی نامشان را نشنیده بودیم آورده که ما از آنها پول میگیریم .
یاد رفیق مان زنده یاد طاهر ممتاز بخیر . وقتی روزنامه مان را صفحه بندی میکردیم و میخواستیم به چاپخانه بدهیم میدیدیم پول چاپش را نداریم . زنگ میزدیم به رفیق شاعرمان مسعود سپند - که آن روزها وضع مالی روبراهی داشت - که مسعود جان ! یک چک سیصد دلاری بنویس بیار برای مان که دست مان تنگ است و پول چاپ روزنامه را نداریم . در چنین مواقعی زنده یاد ممتاز زهر خندی میزد و میگفت : حسن ! کجاست آن سازمانهایی که کیهان از آن سخن میگوید تا بیایند به داد مان برسند ؟