واهمه های بی نام و نشان ....
هر سال ، یک ماه مانده به کریسمس ، یک آقایی میآید حوالی خانه مان ، کنار بزرگراه شماره هشتاد در حاشیه مزرعه متروکی دویست سیصد تا درخت کاج میگذارد و خودش هم همانجا توی ماشینش میخوابد .
دویست سیصد قدم آنطرفتر ، یک آقای دیگری ، چادر عظیمی در کنار هتلی بر می افرازد و بادکنک پلاستیکی غول پیکری از جناب آقای پاپا نویل را هوا میدهد و زیر چادرش صدها درخت کاج رنگ وارنگ می چیند و سرگرم کاسبی میشود .
من هر روز که میخواهم سر کارم بروم از کنار بساط همین کاج فروشان میگذرم . آنکه در حاشیه مزرعه متروک بساطش را گسترده است هیچ کسب و کاری ندارد . هر روز می بینم کاج هایش دست نخورده باقی مانده اند ، اما آن دیگری ظرف دو هفته همه کاج هایش را میفروشد و هنوز پانزده روز به کریسمس مانده بساطش را جمع میکند و میزند به چاک .
از همین روز واهمه های بی نام و نشان من شروع میشود . هر روز که از بزرگراه شماره هشتاد میگذرم توی دلم خدا خدا میکنم بلکه آن دیگری کاج هایش را فروخته باشد اما از شانس بدم می بینم که کاج ها همچنان دست نخورده باقی مانده اند
هر چه به کریسمس نزدیک تر میشویم دلواپسی ها و نگرانی های من هم بیشتر میشود . گاهی خودم را ملامت میکنم و میگویم : مرد حسابی ! آخر بتو چه ؟ تو چرا باید نگران کاسبی این و آن باشی ؟ خودت مگر کم درد سر داری ؟
آقای چوخ بختیار وقتی دل نگرانی ها و دلواپسی هایم را می بیند پوز خندی میزند و میگوید : به حق چیز های ندیده و نشنیده ! خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عقلت آقای گیله مرد !
امروز داشتم از بزرگراه شماره هشتاد میگذشتم . رسیدم همانجا . از دور دیدم انگار محوطه حاشیه مزرعه خالی شده است . نزدیک تر شدم . دیدم شصت هفتاد درصد کاج ها فروش رفته اند . خوشحال شدم . از ته دل خوشحال شدم . امید وارم توی همین سه چهار روزی که به کریسمس مانده است مابقی کاج ها را هم بفروشد . من هنوز دچار همان واهمه های بی نام و نشان هستم . اگر کاج ها بفروش نروند دق خواهم کرد .
دویست سیصد قدم آنطرفتر ، یک آقای دیگری ، چادر عظیمی در کنار هتلی بر می افرازد و بادکنک پلاستیکی غول پیکری از جناب آقای پاپا نویل را هوا میدهد و زیر چادرش صدها درخت کاج رنگ وارنگ می چیند و سرگرم کاسبی میشود .
من هر روز که میخواهم سر کارم بروم از کنار بساط همین کاج فروشان میگذرم . آنکه در حاشیه مزرعه متروک بساطش را گسترده است هیچ کسب و کاری ندارد . هر روز می بینم کاج هایش دست نخورده باقی مانده اند ، اما آن دیگری ظرف دو هفته همه کاج هایش را میفروشد و هنوز پانزده روز به کریسمس مانده بساطش را جمع میکند و میزند به چاک .
از همین روز واهمه های بی نام و نشان من شروع میشود . هر روز که از بزرگراه شماره هشتاد میگذرم توی دلم خدا خدا میکنم بلکه آن دیگری کاج هایش را فروخته باشد اما از شانس بدم می بینم که کاج ها همچنان دست نخورده باقی مانده اند
هر چه به کریسمس نزدیک تر میشویم دلواپسی ها و نگرانی های من هم بیشتر میشود . گاهی خودم را ملامت میکنم و میگویم : مرد حسابی ! آخر بتو چه ؟ تو چرا باید نگران کاسبی این و آن باشی ؟ خودت مگر کم درد سر داری ؟
آقای چوخ بختیار وقتی دل نگرانی ها و دلواپسی هایم را می بیند پوز خندی میزند و میگوید : به حق چیز های ندیده و نشنیده ! خداوند از عمر ما بر دارد بگذارد روی عقلت آقای گیله مرد !
امروز داشتم از بزرگراه شماره هشتاد میگذشتم . رسیدم همانجا . از دور دیدم انگار محوطه حاشیه مزرعه خالی شده است . نزدیک تر شدم . دیدم شصت هفتاد درصد کاج ها فروش رفته اند . خوشحال شدم . از ته دل خوشحال شدم . امید وارم توی همین سه چهار روزی که به کریسمس مانده است مابقی کاج ها را هم بفروشد . من هنوز دچار همان واهمه های بی نام و نشان هستم . اگر کاج ها بفروش نروند دق خواهم کرد .