دنبال کننده ها

۲۱ آبان ۱۳۹۶


ساعت هفده میلیون دلاری !!
من این خدابیامرز آقای پل نیومن را بسیار دوست میداشتم . هنوز هم دوستش دارم . هنر پیشه مورد علاقه ام بود - و هست -
از فیلم هایش لذت میبردم . یکنوع خونسردی در رفتارش بود . یکنوع خونسردی که به خود خواهی و بیخیالی و شلختگی پهلو میزد .
بسیاری از فیلم هایش را دیده ام . حالا هم اگر حال و حوصله تماشای فیلم داشته باشم می نشینم فیلم های کلاسیک قدیمی اش را تماشا میکنم . 
توی یکی از فیلم هایش شرط می بندد سی چهل تا تخم مرغ پخته را بخورد - و میخورد - اسم فیلم یادم نمانده است اما این صحنه تخم مرغ خوری اش مرا میخندانید و میخنداند . شادم میکرد و شادم میکند .
پریروز، اینجا در امریکا ، ساعت رولکسی را که آقای پل نیومن به مچش می بست در یک حراج به مبلغ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار فروخته شد . ملاحظه میفرمایید ؟ هفده میلیون و هشتصد هزار دلار برای یک ساعت مچی ! آنوقت شما از من می پرسید : دل خوش سیری چند ؟
خوش بحال اسکات و ملیسا و نلی . لابد نمیشناسیدشان ؟ اینها فرزندان مرحوم مغفور آقای پل نیومن هستند که نه بیل میزنند نه پایه انگور میخورند در سایه !
خدا یک جو شانس بدهد والله ! پدر خدابیامرزمان وقتی ریق رحمت را سر کشید برای مان یک عالمه قرض باقی گذاشت و یک زخم معده .
قرض هایش را به هر جان کندنی بود دادیم، فقط مانده است آن زخم معده لعنتی که گویا تا قیام قیامت با ماست .

وینجه.....
پنجشنبه بازار بود. توی جمعیت گم شده بودم.
مادرم یک سکه دهشاهی دستم داده بود و گفته بود: برو دکان آقای خیرخواه برای خواهرت وینجه بخر! خواهر کوچکم گریه میکرد و خانه را روی سرش گرفته بود. وینجه میخواست.
بقالی آقای خیرخواه نزدیکی های خانه مان بود. آقای خیر خواه دوست بابام بود و ما از مغازه اش خرید میکردیم.
چهار پنج سالی بیشتر نداشتم. خانه مان یک خانه دو طبقه بود با بامی سفالی و پله ای چوبین. در شهرکی بنام آستانه اشرفیه. شهرکی که پنجشنبه بازارش تماشایی بود. پدرم کارمند شهرداری آنجا بود.
از خانه آمدم بیرون. جمعیت موج میزد. پیچیدم به راست. چند قدمی رفتم. آدمها به من تنه می‌زدند. انگاری همه شان عجله داشتند. توی جمعیت گم شدم. گیج شده بودم. می ترسیدم. مغازه آقای خیر خواه را نتوانستم پیدا کنم.
پیچیدم به چپ. چند ده قدمی رفتم. مغازه آقای خیرخواه آب شده بودو در زمین فرو رفته بود. ده بار هی از بالا به پایین و از پایین به بالا رفتم . هر چه نگاه میکردم نمی‌توانستم مغازه آقای خیرخواه را پیدا کنم. دیگر داشت ترس ورم می‌داشت. دهنم باز مانده بود و حیران به در و دیوار نگاه میکردم. کم مانده بود بزنم زیر گریه. یک وقت دیدم یکنفر صدام میکند:
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی! دنبال چه میگردی؟
آقای خیر خواه بود .سلامی کردم و سکه دهشاهی را کف دستش گذاشتم و گفتم :مامانم گفته بیام اینجا دهشاهی وینجه برای خواهرم بخرم!
آقای خیرخواه دهشاهی را گرفت و یک دانه آدامس گذاشت کف دستم و گفت : برو بسلامت.
آمدم خانه. از پله های چوبی بالا رفتم. آدامس را گذاشتم توی دست خواهرم و گفتم ‌: اینهم آدامس شما.
خواهرم آدامس را کوبید توی صورتم و شروع کرد به جیغ و داد و فریاد که :من وینجه میخوام. آدامس نمیخوام.
مادرم از راه رسید و آدامس را داد دستم و بامبی کوبید تو ملاجم و گفت :
جوانمرگ شده، برو خبر مرگت وینجه بگیر!
گریه کنان از خانه آمدم بیرون. جمعیت توی خیابان موج میزد.پیچیدم دست راست. نتوانستم مغازه آقای خیر خواه را پیدا کنم. گریه کنان ده بار از بالا به پایین واز پایین به بالا رفتم. مغازه کوفتی آقای خیر خواه انگار دود شده بود وبه هوا رفته بود.
داشت ترس ورم می‌داشت. یک وقت دیدم یکنفر صدام می‌کند.
-پسر آقای فلانی! پسر آقای فلانی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
آقای خیرخواه بود. از بس گریه کرده بودم نشناختمش.
گریه کنان گفتم :
مامانم گفته بود بروم دکان خیر خواه برای خواهرم وینجه بخرم. اما این خیرخواه خواهر جنده بجای وینجه بمن آدامس داده است!!
از این ماجرا هفده هیجده سالی گذشت . یک روز دوران دانشجویی ام از تبریز آمده بودم لاهیجان . یک آقایی با خانمش مهمان پدرم بود . من نمی شناختمشان . سلامی و علیکی و حال و احوالی و آن آقا از من پرسید : مرا می شناسی ؟
گفتم : متاسفانه خیر
گفت : من همان خیر خواه خواهر فلان شده هستم که بجای وینجه ، آدامس بهت فروخته بودم !
------
وینجه = نوعی آدامس. سقز

۱۹ آبان ۱۳۹۶

سرگذشت قلم

سرگذشت قلم و اهل قلم در میهن ما سرگذشت تلخ و دردناکی است .
از عبدالله بن مقفع تا سعیدی سیرجانی ، از عین القضات همدانی تا میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل ، از سهروردی تا محمد مختاری ، از میرزا آقاخان کرمانی تا پوینده و طبری و سعید سلطان پور ، همواره قلم و اهل قلم در بند و زنجیر و شکنجه و حبس و تبعید بوده اند .
عبدالله بن مقفع که کتاب ارجمند کلیله و دمنه را به عربی ترجمه کرد و باب برزویه طبیب را بر آن افزود تا شهادتی ماندگار  از زمان و زمانه خویش بدست دهد که گویی تصویری زنده و گویا از روزگار تلخ و پرشقاوت امروز ماست  می نویسد :
کارهای زمانه میل به ادبار دارد و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی ، افعال ستوده و احوال پسندیده مدروس گشته ، راه راست بسته و راه ضلالت گشاده ، عدل نا پیدا و جور ظاهر ، علم متروک و جهل مطلوب ، دوستی ها ضعیف و عداوت ها قوی ، نیکمردان رنجور و مستذل و شریران فارغ و محترم ، مکر و خدیعت بیدار و وفا و حریت در خواب ، دروغ موثر و مثمر و راستی مهجور و مردود ، حق منهزم و باطل مظفر ، و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع ، و حرص غالب و قناعت مغلوب ....
در چنین جامعه ای ، مسعود سعد سلمان - آن زندانی نای و دهک - حق دارد که به پندی بنوازدمان که :
نصیحتی پدرانه نکو ز من بشنو
مگرد گرد هنر هیچ ، کافتی است هنر
در چنین جامعه خرد سوزی ، صایب تبریزی حق دارد که بگوید :
روزی که برف سرخ ببارد ز آسمان
بخت سیاه اهل هنر سبز میشود .
و در چنین جامعه نخبه کش کتابسوز ، عین القضات همدانی حق دارد که بنویسد :
اگر روزگار به مراد من بودی و قلم به مراد خود بر کاغذ نهادمی جز تعزیت نامه ها ننوشتمی ، اما مرا از آن غیرت آید که هر کس در احوال مصیبت دیدگان نگاه کند از راه تماشا ،
مصیبت دیده ای بایستی تا غم خود با او بگفتمی ، با تو چه توان گفت ؟ ترا بوی شیر از دهان آید 

۱۶ آبان ۱۳۹۶

حزب سیاسی
می پرسد : آقای گیله مرد ، چند سال است ینگه دنیا هستی ؟
میگویم : سی سال .
می پرسد : در این سی سال ، غیر از خوردن و خوابیدن و نق زدن ! آیا کار دیگری هم کرده ای ؟
میگویم : چه کاری مثلا ؟
میگوید : آیا در حزبی ، سازمانی ، انجمنی ، دم و دستگاهی ، جایی عضو بوده ای و قدمی برای ملت و مملکت خودت بر داشته ای ؟
میگویم : کجای کاری عالیجناب ؟ من نه تنها عضو ، بلکه رهبر بلامنازع یکی از بزرگترین احزاب جهان هستم . حزب ما دستکم سی چهل میلیون عضو دارد و بقدرتی خدا روز بروز بر تعداد اعضایش هم اضافه میشود !
با حیرت می پرسد : کدام حزب ؟
میگویم : حزب پروستاتیان !

۱۲ آبان ۱۳۹۶


....که آزادگان تهیدست اند
یکی از رجال شریف و پاکدامنی که میهن ما بخود دیده است سید محمود نریمان بود که در کارهای اداری و سیاسی خیلی خشک و یکدنده بنظر می‌رسید.
محمود نریمان که در مهرماه ۱۲۷۲خورشیدی در تهران زاده شد از خانواده عون جزایری بود که بعدا آنرا به نریمان تغییر داد
او پس از پایان تحصیلات در ایران به سویس و انگلستان رفت و پس از تحصیلات عالیه به ایران بر گشت و به مقامات مهمی از وزارت دارایی (در کابینه سهیلی ودکتر مصدق). وزیر راه در کابینه ساعد مراغه ای. وزیر پست و تلگراف در کابینه حکیمی رسید و مدتی هم شهردار تهران بود.
هنگامیکه در روز ۲۸ مرداد به خانه مصدق حمله کردند نریمان کنار مصدق بود و پیشنهاد کرد که بهتر است بطور دستجمعی خود کشی کنیم
نریمان پس از کودتای ۲۸ مرداد مدتی زندانی شدو در دادگاه محاکمه مصدق حضور داشت
حسن نزیه می‌گوید :
در سال ۳۵ یا ۳۶ که به دیدن نریمان رفتم در خانه محقری در سلسبیل زندگی می‌کرد. در بین راه به نریمان بر خوردم که چند بادنجان ویک عدد نان سفید خریده بود و گفت از شما چه پنهان تدارک شام را دیده ام. در دو اتاق کوچک زندگی می‌کرد که در آن یک تختخواب آهنی ساده و یک میز و چند صندلی و فرشی شبیه زیلو دیده میشد.....
نریمان ازاعضای وفا دار جبهه ملی بود و با وجودیکه سالها وزیر دارایی مملکت مان بود اما بسیار تهیدست زیست و هنگامیکه در فروردین ۱۳۴۰ در سن ۶۸ سالگی درگذشت هزینه مجلس ختم و آرامگاه او ازطرف حاج حسن شمشیری پرداخت شد
برگرفته از نشریه دفتر هنر شماره ۲۳
به سرو گفت چرا میوه ای نمیاری؟
جواب داد که آزادگان تهیدست اند.

غم این خفته چند


می پرسد : چه می‌کنید این روزها؟
می‌گویم : به قتل عام ایام مشغولیم و گهگاه نیز " غم این خفته چند" و " این خلق پر شکایت گریان" خواب در چشم ترمان می شکند
می‌گوید : آقا! این آخوندها با بی شرمی تمام ، خر را با آخورش می‌خورند مرده را با گورش.
می‌گویم :
اینچنین کس نزاد فرزندی
گه به گورت که گه پس افکندی
می‌گوید : آقا! چرا در تمام ایران خیابانی، کوچه ای؛ گذرگاهی، جایی بنام مصدق نیست؟ مگر مصدق کم خدمتی به این ملک و ملت کرده؟
می‌گویم : در عوض بزرگراه شیخ فضل الله و بزرگراه کاشانی داریم. فقط مانده است یک بزرگراه را بکنند بنام شعبان بی مخ، یکی دیگر را هم بنام علی میر فطروس!
می‌خندد و می‌گوید :
ای آقا!چراغ هیچکس تا سحر نمی‌سوزد.قاطر پیشاهنگ، آخرش توبره کش می‌شود.

فصل نان....
هوشنگ ابتهاج میگفت : توی زندان بودم. زندان اوین. یک روز عصر، سرود " ایران ای سرای امید" از بلند گوی زندان پخش می‌شد.
من با شنیدن این سرود زدم زیر گریه. زندانی دیگری پرسید : چرا گریه میکنی؟
گفتم : این سرود انقلابی را من سروده ام!
_________
تازگی ها شنیدم که یک زندانی رفته بود کتابخانه زندان اوین و از کتابدار پرسیده بود شما فلان کتاب را ندارید؟
و کتابدار گفته بود ‌: نه. نداریم. اما نویسنده اش همینجا زندانی است
------
دیروز دوستی از من پرسید چیزی در باره علی اشرف درویشیان نمی نویسی؟
در جوابش گفتم : من درویشیان را از نزدیک نمی شناختم، داستان هایش را در سال‌های جوانی ام خوانده و بسیار دوست می‌داشته ام. برای ارزیابی آثار نویسنده تاثیر گذار بی ادعایی همچون درویشیان باید قصه هایش را دوباره خوانی کنم و سیر تطور فکری اش را بیشتر و عمیق تر بشناسم. فعلا امکان و توان و اهلیت چنین کاری را ندارم.
در هر حال درویشیان با قصه های پر غصه اش در فصل نان؛ ابشوران ، سلول ۱۸، از این ولایت و سال های ابری، در جهت گیری فکری ما بسوی آرمان های عدالتخواهانه نقشی انکار ناپذیر داشت و قصه هایش که از اعماق زندگی کوته استینان روایتی ماندگار و عینی میداد در جهت گیری فکری نسل من تاثیر بسیار داشت

رقیه ....
یادم نیست کجا دیدمش . تلویزیون بود یا همین جعبه بگیر و بنشان فیس بوق . هر جا که بود این بود که یک خانم مسلمان محجبه - از آنها که آفتاب مهتاب هیچ جای اسافل اعضای شان را ندیده است - آمده بود تلویزیون و در باره چگونگی تربیت کودکان اظهار لحیه میفرمود .
پرسیدند الگوی خود شما برای تربیت دخترتان چیست ؟
فرمودند : طوری تربیتش میکنم که در راه حضرت رقیه قدم بردارد ! 
ما مانده بودیم که خدایا این حضرت رقیه دیگر کدام شیرزن اسطوره ای اسلامی است و چه گلی به سر امت اسلام زده است که حالا در زمان و زمانه ما مادری میخواهد او را الگوی تربیت فرزند خود قرار دهد ؟ کنجکاو شدیم و رفتیم مختصری دود چراغ خوردیم و دیدیم گویا این حضرت رقیه یکی دیگر از تخم و ترکه های حسین بن علی است که بنا بنوشته حدیث سازان دروغ پردازشیعی، بعد از ماجرای کربلا به اسارت لشکر یزید در آمده و در همان سه سالگی شربت شهادت نوشیده است !
آشیخ عباس قمی - معروف به محدث قمی - که کتاب معروف مفاتیح الجنان او در حوزه های علمیه تدریس میشود اساسا وجود کودکی بنام رقیه را انکار میکند و در کتاب منتهی الامال می نویسد که من در هیچ سند معتبری راجع به حضرت رقیه چیزی ندید ه ام ....
حالا ببین ما چقدر خاک بر سر شده ایم که یک مادر ایرانی میخواهد فرزندش در راه حضرت رقیه قدم بردارد . یعنی در سن سه سالگی شربت شهادت بنوشد !
اینکه گفته اند جهالت از صد لشکر تا دندان مسلح خطرناک تر است راست گفته اند .

گردن گیر
از من می پرسد : میدانی گردن گیر یعنی چه؟
می‌گویم : چی چی گیر ؟گردنه گیر؟
می‌گوید : نه آقاجان! گردن گیر
می‌گویم : والله ما گردنه گیر و نسق گیر و باج گیر و پاچه گیر شنیده بودیم اما گردن گیر نمی‌دانیم دیگر چه صیغه ای است. به حق چیزهای ندیده و نشنیده!
می‌گوید : فرض بفرمایید در آن دارالخرافه اسلامی ، شما می‌روید بقالی اصغر آقای بقال یک گالن شیر بخرید، با اصغر آقا دعوای تان می‌شود. اصغر آقا بشما فحش ناموسی می‌دهد و عمه جان و خاله جان و دختر خاله جان و زنده و مرده تان را هم بی نصیب نمی‌گذارد.شما هم خون تان به جوش می‌آید و می‌زنید اصغر آقا را لت و پار میکنید. اصغر آقا می‌رود عدلیه از شما شکایت می‌کند. اگر بروید دادگاه کارتان ساخته است. هم باید احتمالا جریمه بدهید هم چند ماهی بروید زندان آب خنک میل بفرمایید
می ‌گویم : خب!
می‌گوید : خب به جمال شما! حالا باید کاری بکنید که نه زندان بروید نه از کار و کاسبی تان بیفتید ، چیکار میکنید؟ یک توک پا تشریف می‌برید جلوی اداره جلیله تعزیرات حکومتی. می بینید آنجا صدها نفر پیر و پاتال همراه یک مشت جوان بیکار به صف ایستاده اند. پیر ها اغلب شان بازنشستگان کشوری و لشکری هستند. همان‌ها که سی چهل سال توی این مملکت خدمت کرده اند و حالا در این پیرانه سری حقوق بازنشستگی شان کفاف چای و قلیان شان را نمی‌دهد. چیکار میکنید؟ می‌روید با یکی از همین آقایان وارد مذاکرات استراتژیک می‌شوید.چند میلیون تومانی از شما می‌گیرد و می‌رود دادگاه جرم شما را گردن می‌گیرد.یعنی می‌گوید اصغر آقا را او لت و پار کرده است نه حضرتعالی .
می‌رود چند ماهی زندان میخوابد. چند میلیون تومانی کاسب می‌شود. و شما هم با خیال راحت می‌روید سر کسب و کار و کاسبی تان. این را می‌گویند گردن گیر!
دو زاری ات افتاد؟

میمون
آمده بود بیمارستان. بچه اش را آورده بود واکسن بزند. دخترکی سه چهار ساله با چشمانی به رنگ دریا.
دخترک عروسکش را ناز و نوازش می‌کرد. میمونی برنگ سیاه با چشمانی درشت و درخشان.
رفته بودم واکسن بزنم. نمیدانم چه واکسنی. دکترم گفته بود تا هوا سرد تر نشده برو واکسن ات را بزن. 
چهار پنج نفری توی صف ایستاده بودیم تا نوبت مان بشود. دخترک بی‌تابی می‌کرد. لابد از آمپول می ترسید. . اگر می‌توانست می‌گریخت
مادرش دلداری اش میداد. یک بار برگشت گفت :
ببین! تو اون اتاق یه میمون هست. اگه دختر خوبی باشی میریم باهاش بازی می‌کنیم.
نگاهم به همان اتاق افتاد. فقط یک پرستار آنجا بود. یک پرستار فیلیپینی!
دلم سوخت. نمیدانم برای پرستار یا دخترک . دخترکی که چشمانش به رنگ دریا بود. به رنگ خزر.