در دوره آن خدابیامرز ، در محافل و مجالس آن روزگار ، این آقای ابراهیم صهبا با سرودن شعر های فی البداهه ، برای خودش شهرت و اعتباری بهم زده بود .
مثلا فرض بفرمایید جشن ختنه سوران یکی از تخم و ترکه های آقای فلان الدوله یا عالیجناب آقای فلان السلطنه بود .
این آقای صهبا میآمد . میخورد و می نوشید و همینکه کله اش گرم میشد یک برگ کاغذ از جیبش در میآورد و شعر تایپ شده ای را میخواند و میگفت این شعر را همین حالا همینجا سروده ام !
گهگاهی هم به مناسبتی یا بی مناسبتی مناظره ای شاعرانه با وزیری ، وکیلی ، شاعری ، نویسنده ای ، اهل هنری یا اهل سیاستی راه می انداخت که بنوبه خود جالب و خواندنی و خندیدنی بود .
یکی از آن کسانی که آقای صهبا مدام با او کشمکش شاعرانه داشت ابوالحسن ورزی بود که چند صباحی در دستگاه قضا شغل قضاوت داشت .
یک روز ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای ابوالحسن ورزی فرستاد :
مثلا فرض بفرمایید جشن ختنه سوران یکی از تخم و ترکه های آقای فلان الدوله یا عالیجناب آقای فلان السلطنه بود .
این آقای صهبا میآمد . میخورد و می نوشید و همینکه کله اش گرم میشد یک برگ کاغذ از جیبش در میآورد و شعر تایپ شده ای را میخواند و میگفت این شعر را همین حالا همینجا سروده ام !
گهگاهی هم به مناسبتی یا بی مناسبتی مناظره ای شاعرانه با وزیری ، وکیلی ، شاعری ، نویسنده ای ، اهل هنری یا اهل سیاستی راه می انداخت که بنوبه خود جالب و خواندنی و خندیدنی بود .
یکی از آن کسانی که آقای صهبا مدام با او کشمکش شاعرانه داشت ابوالحسن ورزی بود که چند صباحی در دستگاه قضا شغل قضاوت داشت .
یک روز ابراهیم صهبا این شعر را سرود و برای ابوالحسن ورزی فرستاد :
ورزی ، تو زکار خویش راضی شده ای ؟
؟ ؟یا خسته چو روزگار ماضی شده ای
دانم زچه شغل خویش دادی تغییر
دانم زچه شغل خویش دادی تغییر
از بهر شراب مفت قاضی شده ای
ابوالحسن ورزی در جوابش چنین نوشت :
صهبا دل تو بهیچ راضی نشود
خرسند زآینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود
خرسند زآینده و ماضی نشود
غیر از تو که مال مفت را خواهانی
کس بهر شراب مفت قاضی نشود
روزی زنده یاد استاد ذبیح الله صفا رییس دانشکده ادبیات دانشگاه تهران مراسمی در بزرگداشت رودکی شاعر یگانه سرزمین ما ترتیب داده و ازبرخی شاعران و هنرمندان دعوت کرده ولی یادش رفته بود از ابراهیم صهبا دعوت بعمل بیاورد . صهبا که به سختی به تریج قبایش بر خورده بود شعری سرود و برای استاد ذبیح الله صفا فرستاد ...
ذبیح الله صفا حتی یک نخ مو در سر نداشت اما قلبی بوسعت دریا داشت .
شعر این است :
ای آنکه به بخت خویشتن مغروری
نام تو صفاست ، وز محبان دوری
در مجلس خویشتن نخواندی ما را
آن هم چه بزرگ شاعر مشهوری
پیداست که جای آدم سالم نیست
تجلیل کند گر کچلی از کوری