دروغ و دزدی ....
سال 1341خورشیدی بود . شهریور ماه . داشتیم خودمان را برای رفتن به کلاس هشتم آماده میکردیم . خبر آوردند که در بوئین زهرا زلزله آمده است و هزاران نفر را کشته است . ما تا آنروز نام بوئین زهرا را نشنیده بودیم .
از فردایش جنب و جوشی در شهرمان پدید آمد و مردم به جمع آوری کمک های نقدی و جنسی بر آمدند و هر کس به اندازه همت و توان خود پولی و لباسی و کفشی و چادری و برنجی و حبوباتی به جمعیت شیر و خورشید سرخ تحویل میدادند تا در اختیار زلزله زدگان قرار بگیرد . در تهران هم غلامرضا تختی پهلوان همه اعصار ؛ دست همت به کمر زده بود و کمک های مردمی بسیاری فراهم کرده بود .
آنوقت ها هنوز پای این جعبه جادویی بگیر و بنشان - تلویزیون - به خانه ها باز نشده بود و ما فقط به رادیو گوش میدادیم و خبر های آنرا دنبال میکردیم . پدرم یکی از آن روزنامه خوان های حرفه ای بود و معتاد به کیهان . و اگر از آسمان سنگ هم میبارید باید میرفت از کتابفروشی آقای آزاد کیهانش را میخرید و به خانه میامد .
یکماهی از زلزله گذشته بود . پدرم یک گونی برنج از خوارو بار فروشی آقای جمشیدی خریده بود و آورده بود خانه . فردایش وقتی مادرم گونی برنج را باز کرد دید یک یاد داشتی توی برنج هاست . صدایم کرد و گفت : پسر جان ! من که چشم هایم خوب نمی بیند . بخوان ببین چه نوشته ؟
و من یاد داشت را خواندم . نوشته بود : بر پدر و مادر کسی لعنت که این برنج را خریداری کند . این گونی برنج برای زلزله زدگان بویین زهراست .
معلوم شد که دزدان کراواتی حتی از برنج اهدایی خلایق به زلزله زدگان فلکزده هم دست باز نداشته اند .
فردایش پدرم گونی برنج را به آقای جمشیدی بر گردانید و گفت : من حاضرم بچه هایم از گرسنگی بمیرند اما لب به چنین برنجی نزنند
راستی ؛ داریوش شاه بود که میگفت : خدایا ! سرزمینم را از دروغ و دشمن و خشکسالی در امان نگهدار ؟ یعنی یادش رفته بود دزدی را هم به آن اضافه کند ؟
انگار پس از گذر هزاران سال هنوز هم دعای داریوش شاه مستجاب نشده است . بگمانم هیچوقت هم نخواهد شد
از فردایش جنب و جوشی در شهرمان پدید آمد و مردم به جمع آوری کمک های نقدی و جنسی بر آمدند و هر کس به اندازه همت و توان خود پولی و لباسی و کفشی و چادری و برنجی و حبوباتی به جمعیت شیر و خورشید سرخ تحویل میدادند تا در اختیار زلزله زدگان قرار بگیرد . در تهران هم غلامرضا تختی پهلوان همه اعصار ؛ دست همت به کمر زده بود و کمک های مردمی بسیاری فراهم کرده بود .
آنوقت ها هنوز پای این جعبه جادویی بگیر و بنشان - تلویزیون - به خانه ها باز نشده بود و ما فقط به رادیو گوش میدادیم و خبر های آنرا دنبال میکردیم . پدرم یکی از آن روزنامه خوان های حرفه ای بود و معتاد به کیهان . و اگر از آسمان سنگ هم میبارید باید میرفت از کتابفروشی آقای آزاد کیهانش را میخرید و به خانه میامد .
یکماهی از زلزله گذشته بود . پدرم یک گونی برنج از خوارو بار فروشی آقای جمشیدی خریده بود و آورده بود خانه . فردایش وقتی مادرم گونی برنج را باز کرد دید یک یاد داشتی توی برنج هاست . صدایم کرد و گفت : پسر جان ! من که چشم هایم خوب نمی بیند . بخوان ببین چه نوشته ؟
و من یاد داشت را خواندم . نوشته بود : بر پدر و مادر کسی لعنت که این برنج را خریداری کند . این گونی برنج برای زلزله زدگان بویین زهراست .
معلوم شد که دزدان کراواتی حتی از برنج اهدایی خلایق به زلزله زدگان فلکزده هم دست باز نداشته اند .
فردایش پدرم گونی برنج را به آقای جمشیدی بر گردانید و گفت : من حاضرم بچه هایم از گرسنگی بمیرند اما لب به چنین برنجی نزنند
راستی ؛ داریوش شاه بود که میگفت : خدایا ! سرزمینم را از دروغ و دشمن و خشکسالی در امان نگهدار ؟ یعنی یادش رفته بود دزدی را هم به آن اضافه کند ؟
انگار پس از گذر هزاران سال هنوز هم دعای داریوش شاه مستجاب نشده است . بگمانم هیچوقت هم نخواهد شد