دنبال کننده ها

۱۳ مهر ۱۳۹۵

عینک

زنده یاد احمد کسروی در یاد داشت های خود از واژه " آیینک " بجای عینک استفاده کرده است .
جایی خوانده ام که عینک واژه ای عربی نیست بلکه واژه ای ساختگی است که ایرانیان ساخته و پرداخته اند .
در زبان عربی به عینک " نظاره " میگویند - با فتح نون و تشدید ظ -

آیینک واژه ای کهن و بر گرفته از آینه است که کسروی بجای عینک بکار برده است 

۱۲ مهر ۱۳۹۵

الاغ های جهان متحد شوید !!

شبکه خبری سی ان ان میگوید که چین میخواهد همه الاغ های جهان را خریداری کند .
از آنجا که الاغ های چین از یازده میلیون به شش میلیون کاهش یافته است حالا چینی ها نمایندگان ویژه ای به نقاط الاغ پرور جهان فرستاده اند تا  همه خرهای جهان را بصورت نقدی خریداری کنند .
در خبر ها آمده است که اگرچه قیمت الاغ در چند ماه گذشته در همه مناطق الاغ خیز جهان به سه برابر رسیده است اما دو کشور نیجریه و بور کینافاسو فروش الاغ به چین را ممنوع کرده اند .در سال جاری تنها از نیجریه هشتاد هزار الاغ به چین صادر شده است
ما نمیدانیم  آیا نمایندگان دولت چین به الاغ خیز ترین کشور جهان  رفته اند یا نه ؟ اگر نرفته اند ما خدمت شان عرض میکنیم که ما در مملکت مان الحمدالله انواع و اقسام الاغ هایی داریم که در هیچ جای دیگر دنیا  نظیرش پیدا نمیشود .
الاغ اصولگرا داریم
الاغ چپگرا داریم
الاغ ملی مذهبی داریم
الاغ اصلاح طلب داریم
الاغ روضه خوان داریم
الاغ فقیه داریم .
الاغ فیلمساز داریم
الاغ سردار داریم
الاغ هایی داریم که همه شان عارف اند !
همچنین الاغ هایی داریم که صدای عرعرشان گوش فلک را کر کرده است
خدا کند چینی ها همه این الاغ ها را یکجا خریداری بفرمایند تا ملت فلکزده ما نفسی به راحتی بکشد . 

۱۱ مهر ۱۳۹۵

عوام الناس

شیخ محمد حسن شیخ الاسلام ؛ امام مسجدی در شمیران بود .
روزی پس از نماز جماعت  با گروهی از پیروان خود ایستاده بود و به پرسش های شرعی آنان پاسخ میداد .
در آنهنگام گله ای گوسفند از آنجا گذشت و گویا یکی دو تا از گوسفندان نعلین زرد رنگ شیخ را پوست خربزه پنداشته پیرامون پای شیخ گرد آمده و به لیسیدن نعلین آقا پرداختند .
پیروان شیخ روز بعد ندا در دادند که : ای مسلمانان ! چه نشسته اید که ما به چشم خود دیدیم که گوسفندان پای شیخ را بوسیده و عرض حال کردند !
این خبر چون به شیخ حسن شیخ الاسلام رسید منبر و نماز و رخت ملایی را وا نهاد و به ایجاد مدارس و آموزشگاهها پرداخت .
گفته میشود که در طول سالهای 1289 تا 1301 خورشیدی  بیاری این شیخ دستکم 42 دبستان پسرانه و دخترانه در اطراف تهران ساخته شد که کودکان می توانستند به رایگان در آنها تحصیل کنند . 

۹ مهر ۱۳۹۵

زندگی و زمانه ی احمد کسروی

کتاب " زندگی و زمانه ی احمد کسروی " با ویرایش محمد امینی را میخوانم .
این کتاب در هفتادمین سالگرد کشتن مردی که گناهش پرخاش به شریعت بود توسط شرکت کتاب منتشر شده است .
زنده یاد احمد کسروی از انگشت شمار پژوهشگران و نویسندگان سرشناس ایران در سده ی گذشته است که به نوشتن زندگی نامه خود پرداخته است .
یاد مانده های کسروی در دو بخش است . بخش نخست که  " زندگانی من " نام دارد به رویدادهای دوران کودکی و نوجوانی و میانسالی او در تبریز می پردازد  و بخش دوم دوران دهساله کار کسروی را در دادگستری در بر میگیرد .
کسروی نوجوانی شانزده ساله بود که نخستین مجلس مشروطه گشایش یافت و هنوز به هیجده سالگی نرسیده بود که محمد علیشاه ؛ نخستین مجلس مشروطه را به توپ بست وگروهی از آزادیخواهان را کشت و گروه بیشتری را به زندان و تبعید فرستاد .
سالهای هیجده - نوزده سالگی کسروی با جنگ خونین و ویرانگر میان هواداران مشروعه و محمد علیشاه از یکسو ؛ . آزادیخواهان تبریز از دیگر سو ؛ همزمان شد . پس از آن کسروی شاهد تبهکاری روس ها در تبریز بود و سپس در کانون چالش دموکرات ها به رهبری خیابانی ؛ آمدن عثمانی ها به تبریز و سپس شورش خیابانی نشسته بود .
محمد امینی در مقدمه ای که بر این کتاب نوشته کسروی را آمیزه ای از چهار انسان در یک پیکر میداند .
کسروی پژوهشگر
کسروی زبان شناس
کسروی حقوقدان
و کسروی نظریه پرداز و مصلح اجتماعی
ویژگی تاریخی کسروی در این است که در آن زندگی کوتاه ؛ در هر یک از آن چهار چهره ؛ به بلندای آن جایگاه رسیدو کاری کرد که پیامد آن تا به امروز در برابر ماست .
از محمد امینی پیش از این کتاب های ارزشمندی همچون " سوداگری با تاریخ " " شیعه گری " را خوانده ایم .
دوستانی که مایل به خواندن این کتاب هستند می توانند با شرکت کتاب تماس بگیرند :
310-477-7477

۷ مهر ۱۳۹۵

حاج آقا خر ....


حضرت سعدی - یا بقول بعضی ها سعدی علیه الرحمه - در باب هفتم گلستان میفرماید :
خر عیسی گرش به مکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد
آقا ! ما با این فرمایش جناب سعدی مخالفیم . این جناب خری که به مکه معظمه تشریف فرما شده و سر و مرو گنده برگشته است اسمش دیگر خر نیست بلکه باید صدایش کنیم حاج آقا خر ! خلاف عرض میکنم ؟
جناب سعدی جای دیگری میفرمایند : عالم بی عمل درخت بی ثمر است . ما با  این فرموده جناب سعدی هم مخالفیم . میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم
مگر سرو و چنار و بید ؛  بار و بری دارند ؟ مگر نمی توان در هرم جانسوز تابستان در سایه سار بیدی غنود و برای خود دلی دلی خواند ؟ بار و بر از این بهتر ؟
این آقای سعدی  هم نفسش از جای گرم میآمده ها !!

۴ مهر ۱۳۹۵

شاه ...

آقا !ما از میان همه شاهان و امیران و وزیران و رهبران زنده و مرده جهان فقط دوتا پادشاه را دوست داریم . یکی شان پادشاه سابق یونان جناب کنستانتین دوم  و دیگری همین ملک عبدالله پادشاه اردن  است .
این آقای پادشاه اردن ؛  هم تحصیلکرده است ؛ هم خوش قیافه است . هم هیچ شباهتی به مسلمان ها و مسلمان زاده های نکبت الدوله ندارد ؛ هم بمعنای واقعی دموکرات است و هم اینکه مثقالی هف صنار با امیران و رهبران خاورمیانه تفاوت دارد .
وسعت اردن تقریبا برابر همین ایالت ایندیانای خودمان است .  چاههای نفت و معادن طلا و نقره و سرب و آهن و مس و زغال هم ندارد . اما در همان منطقه ای که خون و دود و بلاهت و حماقت و برادر کشی از زمین و آسمان میبارد ؛ اردن تنها کشوری است که چند میلیون آواره فلسطینی و سوری و عراقی و سودانی  را در خودش جا داده و هیچ از خون و خونریزی و بمب و موشک و ترقه و آتش و دود خبری نیست .
کاشکی مابقی رهبران دنیا کمی آدمیت را  از همین ملک عبدالله یاد میگرفتند .
اما آن دومین پادشاه محبوب مان - جناب کنستانتین دوم - چهل و چند سالی است که از سلطنت خلع شده و بگمانم حالا دیگر خیلی پیر شده باشد .
علاقه ام به این پادشاه اسبق یک دلیل شخصی دارد و آن این است که پس از کودتای سرهنگ ها در یونان ؛ جناب کنستانتین و همسر بسیار زیبای شان  چند روزی بدعوت  شاهنشاه خدا بیامرزمان  به ایران آمده بودند و من تنها خبر نگاری بودم که همراه آنها بودم و از دیدار ایشان از جنگل های اسالم و کارخانجات  کاغذ سازی پارس و شیلات شما ل گزارش رادیویی تهیه میکردم . علاقه من هم به جناب کنستانتین دوم و همسرشان از این بابت است که از رفتار فروتنانه و مهربانانه و بی غل و غش شان کیف میکردم و میدیدم که پادشاه یک مملکت هم میتواند آدمی ساده و بی فیس و افاده و خاکی و مهربان باشد
نمیدانم چرا آدمهای خوب یا زود میمیرند یا در چنبر حوادث و بحران هایی گرفتار میآیند که آنها را دق کش میکند .

۱ مهر ۱۳۹۵

آقای ژنرال !!

از من می پرسد : بابایت ژنرال نبود ؟
با حیرت میگویم : بابای من ؟
میگوید : آره بابایت . ژنرال نبود ؟
میگویم : نه آقا جان . بابای ما و ژنرال ؟ بابای خدابیامرزمان یک کشاورز بود . با گل و گیاه و دار و درخت ها سر و کله میزد .  ژنرال ؟ چرا همچی سئوالی می پرسی ؟
میگوید : من در لس آنجلس زندگی میکنم . آنجا با هر ایرانی که آشنا میشوم بابایش یا ژنرال شاه بوده یا رفیق جان جانی اش !
 و من بیاد خاطره ای می افتم :
چهل و چند سال پیش ما در رادیو رشت خبرنگار بودیم . یک شب رفتیم عروسی یکی از فک و فامیل ها . یک آقای خوش سر و زبانی هم با خانمش از تهران آمده بود که همه بهش میگفتند جناب سروان .
ما با این آقای جناب سروان رفیق شدیم . فردایش رفتیم پیکانی کرایه کردیم و سوارش کردیم  بردیمش لاهیجان . آنجا خانه و زندگی و باغات چای و مزارع برنج و مرغ و خروس های مان را نشانش داددیم و بعدش هم رفتیم هتل آبشار و ماهی کباب و ودکا خوردیم . وقتیکه داشتیم بر میگشتیم رشت ؛ رو بمن کرد و گفت : ببین حسن جان ! اینها مرا جناب سروان صدا میکنند . من جناب سروان نیستم . من استوار نیروی هوایی هستم . ترسم این است که فردا پس فردا بیایی تهران خانه مان  و ما را با لباس استواری ببینی و آبرو و حیثیت مان بباد برود . حالا اگر دلت خواست تو هم میتوانی ما را جناب سروان صدا کنی !

۲۹ شهریور ۱۳۹۵

گریز نا گزیر

" از داستان های بوئنوس آیرس "
بعد از آن گریز ناگزیر ؛ یکی دو سالی است  که جل و پلاسم را در بوئنوس آیرس پهن کرده ام .آپارتمانی خریده ام و یک سوپر مارکت کوچولو هم راه انداخته ام و شده ام بقال خرزویل . حکایت سی و چند سال پیش است . سال 1984
صبحها با اتوبوس به محل کارم میروم . اتوبوس ها تمیز و سریع و فراوانند . از جلوی هر بانکی که رد میشوم می بینم انواع و اقسام تابلوهای رنگ وارنگ را به در و دیوار چسبانده اند با این مضمون که : به سپرده ثابت شما بیست و پنج در صد سود میدهیم !
اغلب روز ها پیر مرد ها و پیر زن هایی را می بینم که جلوی بانک صف کشیده اند تا ته مانده دار و ندارشان را به بانک بسپارند و سودی بگیرند و لابد چهار روز باقی مانده عمرشان را با دغدغه کمتری بگذرانند . بالاخره  آدمی به امید زنده است دیگر .
تورم اقتصادی هم جان مان را به لب مان رسانده است .قیمت ها نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بالا میروند . یک کیلوشکر امروز دو دلار است فردا میشود سه دلار پس فردا چهار دلار . دولت هم 124 میلیارد دلار بدهی خارجی دارد . نه خشتی روی خشتی گذاشته میشود و نه صنعتی ونه  تولیدی .
آرژانتین هفتمین کشور بزرگ دنیاست .با خاکی حاصلخیز و معادنی بسیار . پس از جنگ جهانی دوم گوشت و گندم دنیا را تامین میکرد . در همان زمان هر شش خانواده آرژانتینی یکی شان صاحب اتومبیل شخصی بودند اما حالا هر صد هزار خانواده آرژانتینی یکی شان ماشین ندارد .چنان شیره جان کشور را مکیده اند که اکنون برای میلیونها نفر داشتن لقمه نانی و سر پناهی آرزویی دست نیافتنی بنظر میآید .
ماریا همسایه من است . مشتری مغازه من است .  حوالی ساعت ده شب  خسته و مانده از سر کارش بر میگردد .  از زور خستگی رنگ به چهره ندارد . زیبایی اش در غباری از اندوه و خستگی گم شده است .نانی و شرابی میخرد و به خانه اش میرود . شرابی که می نوشد از آن شراب های ارزانی  است که به لعنت سگ هم نمی ارزد . نامش رزرو . بجای مستی سر درد میآورد . اما ماریا هر شب یکی از آنها را میخرد .
یک شب ماریا به مغازه ام میاید . نانی و شرابی میخرد . میگویم : سینیورا !  قیمت این شراب از امروز دو برابر شده ها !
با نوعی بیزاری و افسردگی میگوید : اسن ! میشود قیمتش را بمن نگویی ؟ به جهنم که دو برابر شده .  شبم را خراب نکن !
یک روز بارانی از جلوی بانکی رد میشوم . می بینم غلغله ای بپاست . صد ها زن و مرد و پیر و جوان در هم میلولند و به زمین و آسمان فحش میدهند .نگرانی از سر تا پای وجود شان میبارد .
میپرسم : چی شده ؟
میگویند : همان بانکی که 25 در صد سود خالص میداده ورشکست شده و بانکداران هم آب شده و در زمین فرو رفته اند .
دلم برای پیر مرد ها و پیر زن ها میسوزد . بخودم میگویم : آقایان بانکداران مرگ این بیچاره ها را چند سالی جلو انداخته اند .

قلیان تان را بکشید آقا !

از ایران آمده بود . در سانفرانسیسکو از هواپیما پیاده شده بود و میرفت خانه پسرش . پنجاه و چند سالی داشت . چهار شانه و قبراق و سرحال .
گفتم : به ینگه دنیا خوش آمدی قربان ! عطر وطن را با خودت آورده ای . از ایران مان چه خبر ؟
لبخندی میزند و میگوید : چند سال ایران نبوده ای ؟
میگویم : سی و سه سال
میگوید : ببین آقا ! این آخوند ها یک تسبیح و یک قلیان دست مان داده اند و بما گفته اند بنشینید تسبیح بزنید و قلیان تان را دود کنید !
می پرسم : چطور ؟
میگوید : بانک ها بین بیست تا بیست و سه در صد به سپرده ثابت شما سود میدهند ؛ بنابراین مگر آدم مغز خر خورده است که پول و سرمایه اش را بگذارد روی تولید و صنعت و کشاورزی و اینجور کارهای درد سر ساز ؟  پولش را میگذارد بانک و بیست و سه در صد سود خالص میگیرد و دست هم به سپید و سیاه نمیزند و شبانه روز هم می نشیند تسبیح میزند و قلیان چاق میکند ؛ در عوض از شیر مرغ بگیر تا جان آدمیزاد از چین و ماچین میآید حتی همان تسبیح و قلیان مان !مملکت هم الحمدالله امن و امان است و اگر هم حوصله تان سر رفت زنده باد تایلند و آنتالیا و دوبی ..... مملکت از این بهتر ؟؟ 

۱۶ شهریور ۱۳۹۵


مدایح بی صله
------
آنان که بنام نیک میخوانندم
احوال درون بد نمیدانندم
گر حال بد درون بدانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
آقا ! ما در این عمر کوتاه دویست و پنجاه ساله مان !بخاطر زبان درازی و همین چهار تا یک غاز قلمزنی مان هزار و یک جور بلا بسرمان آمده است .
آنوقت ها که جوان بودیم و کله مان بوی قورمه سبزی میداد گهگاهی مهمان نا خوانده جناب آقای ساواک علیه الرحمه میشدیم و پس از کلی ناز و نوازش های ملوکانه ! با پای چلاق و صورت ورم کرده و دک و دنده خرد و خاکشیر میرفتیم سر کار و زندگی مان .
بعد ها که دری به تخته ای خورد و یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه آمدند وزیر و وکیل و پاسدار و نمیدانم دالاندار و قاپوچی باشی و عمله موت و اعلیحضرت همایونی شدند باز هم دیواری کوتاه تر از دیوار ما پیدا نکردند و پس از داغ و درفش های اسلامی تا ما را آواره کشور ها و قاره ها نکردند دست از سرمان بر نداشتند .
در این دویست و پنجاه سال ! بخاطر نوشتن چهار کلام حرف حساب و نا حساب ؛ فحش و فضیحتی نبود که نثار مان نشده باشد و زنده و مرده مان توی گور نلرزیده باشد .
اما حالا می بینیم که به میمنت و مبارکی یک دوست نادیده مهربانی نشسته است و یک شعر بالا بلند در وصف جمال بی مثال گیله مردی که ما باشیم سروده است و آنرا با سلام و صلوات برای مان فرستاده است .
ِیادمان میآید آن قدیم ندیم ها ؛ یک روزی که دندان درد مان دمار از روزگارمان در آورده بود ؛ یک رفیق شاعری داشتیم که برای مان شعر گفته بود . البته شعرش از آن مدایح فرخی وار نبود اما حقیقتی را در خودش داشت که میگفت :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
باری ؛ حالا که شعر این دوست نادیده مهربان را دیده ایم بخودمان میگوییم کاشکی ما هم مثل جناب آقای سلطان محمود غزنوی خدم و حشم و بارگاه و درگاه و دربار و دم و دستگاه شاهانه ای میداشتیم و یک خروار زمرد و الماس و یاقوت و طلا و فیروزه نثار ایشان میفرمودیم و به لفظ مبارک شاهانه میگفتیم : زها زه !!
اما از آنجا که ما الحمدالله توی هفت آسمان یک ستاره نداریم و از مال پس و از جان عاصی هستیم چهار تا تنک یو و چوخ ساقول و گراسیاس و تی جانه قوربان نثار ایشان میکنیم و مدیحه بی صله ایشان را اینجا میگذاریم تا شما هم بخوانید و اگر خواستید و توانستید مدایح بی صله دیگری در وصف قد و بالای ما بسرایید که اگر چه با حلوا حلوا گفتن دهان مان شیرین نمیشود اما فی الواقع احساس میکنیم خودمان حالا یکپا سلطان محمود غزنوی شده ایم ( فقط خدا کند انگشت در جهان نکنیم و قرمطی نجوییم
و اما شعر :
حسن جان مهربان است - عزيز دوستان است
به جمع هم نشينان - چو شمعى در ميان است
سخنگو، نكته پرداز - چو هدهد خوش زبان است
ميان بذله گويان - حسن، شكر دهان است
به گاه بذل و بخشش - وى از دريا دلان است
به خارستان دنيا - چو گل در بوستان است
براى خانواده - چو چترى سايبان است
بيفروزد چراغى پيش پايت - وى از روشنگران است
براى وصف لطفش - قلم هم ناتوان است
بقول همولایتی های اسبق : من مره قوربان