دنبال کننده ها

۲۹ شهریور ۱۳۹۵

گریز نا گزیر

" از داستان های بوئنوس آیرس "
بعد از آن گریز ناگزیر ؛ یکی دو سالی است  که جل و پلاسم را در بوئنوس آیرس پهن کرده ام .آپارتمانی خریده ام و یک سوپر مارکت کوچولو هم راه انداخته ام و شده ام بقال خرزویل . حکایت سی و چند سال پیش است . سال 1984
صبحها با اتوبوس به محل کارم میروم . اتوبوس ها تمیز و سریع و فراوانند . از جلوی هر بانکی که رد میشوم می بینم انواع و اقسام تابلوهای رنگ وارنگ را به در و دیوار چسبانده اند با این مضمون که : به سپرده ثابت شما بیست و پنج در صد سود میدهیم !
اغلب روز ها پیر مرد ها و پیر زن هایی را می بینم که جلوی بانک صف کشیده اند تا ته مانده دار و ندارشان را به بانک بسپارند و سودی بگیرند و لابد چهار روز باقی مانده عمرشان را با دغدغه کمتری بگذرانند . بالاخره  آدمی به امید زنده است دیگر .
تورم اقتصادی هم جان مان را به لب مان رسانده است .قیمت ها نه روز به روز بلکه لحظه به لحظه بالا میروند . یک کیلوشکر امروز دو دلار است فردا میشود سه دلار پس فردا چهار دلار . دولت هم 124 میلیارد دلار بدهی خارجی دارد . نه خشتی روی خشتی گذاشته میشود و نه صنعتی ونه  تولیدی .
آرژانتین هفتمین کشور بزرگ دنیاست .با خاکی حاصلخیز و معادنی بسیار . پس از جنگ جهانی دوم گوشت و گندم دنیا را تامین میکرد . در همان زمان هر شش خانواده آرژانتینی یکی شان صاحب اتومبیل شخصی بودند اما حالا هر صد هزار خانواده آرژانتینی یکی شان ماشین ندارد .چنان شیره جان کشور را مکیده اند که اکنون برای میلیونها نفر داشتن لقمه نانی و سر پناهی آرزویی دست نیافتنی بنظر میآید .
ماریا همسایه من است . مشتری مغازه من است .  حوالی ساعت ده شب  خسته و مانده از سر کارش بر میگردد .  از زور خستگی رنگ به چهره ندارد . زیبایی اش در غباری از اندوه و خستگی گم شده است .نانی و شرابی میخرد و به خانه اش میرود . شرابی که می نوشد از آن شراب های ارزانی  است که به لعنت سگ هم نمی ارزد . نامش رزرو . بجای مستی سر درد میآورد . اما ماریا هر شب یکی از آنها را میخرد .
یک شب ماریا به مغازه ام میاید . نانی و شرابی میخرد . میگویم : سینیورا !  قیمت این شراب از امروز دو برابر شده ها !
با نوعی بیزاری و افسردگی میگوید : اسن ! میشود قیمتش را بمن نگویی ؟ به جهنم که دو برابر شده .  شبم را خراب نکن !
یک روز بارانی از جلوی بانکی رد میشوم . می بینم غلغله ای بپاست . صد ها زن و مرد و پیر و جوان در هم میلولند و به زمین و آسمان فحش میدهند .نگرانی از سر تا پای وجود شان میبارد .
میپرسم : چی شده ؟
میگویند : همان بانکی که 25 در صد سود خالص میداده ورشکست شده و بانکداران هم آب شده و در زمین فرو رفته اند .
دلم برای پیر مرد ها و پیر زن ها میسوزد . بخودم میگویم : آقایان بانکداران مرگ این بیچاره ها را چند سالی جلو انداخته اند .

قلیان تان را بکشید آقا !

از ایران آمده بود . در سانفرانسیسکو از هواپیما پیاده شده بود و میرفت خانه پسرش . پنجاه و چند سالی داشت . چهار شانه و قبراق و سرحال .
گفتم : به ینگه دنیا خوش آمدی قربان ! عطر وطن را با خودت آورده ای . از ایران مان چه خبر ؟
لبخندی میزند و میگوید : چند سال ایران نبوده ای ؟
میگویم : سی و سه سال
میگوید : ببین آقا ! این آخوند ها یک تسبیح و یک قلیان دست مان داده اند و بما گفته اند بنشینید تسبیح بزنید و قلیان تان را دود کنید !
می پرسم : چطور ؟
میگوید : بانک ها بین بیست تا بیست و سه در صد به سپرده ثابت شما سود میدهند ؛ بنابراین مگر آدم مغز خر خورده است که پول و سرمایه اش را بگذارد روی تولید و صنعت و کشاورزی و اینجور کارهای درد سر ساز ؟  پولش را میگذارد بانک و بیست و سه در صد سود خالص میگیرد و دست هم به سپید و سیاه نمیزند و شبانه روز هم می نشیند تسبیح میزند و قلیان چاق میکند ؛ در عوض از شیر مرغ بگیر تا جان آدمیزاد از چین و ماچین میآید حتی همان تسبیح و قلیان مان !مملکت هم الحمدالله امن و امان است و اگر هم حوصله تان سر رفت زنده باد تایلند و آنتالیا و دوبی ..... مملکت از این بهتر ؟؟ 

۱۶ شهریور ۱۳۹۵


مدایح بی صله
------
آنان که بنام نیک میخوانندم
احوال درون بد نمیدانندم
گر حال بد درون بدانندم
مستوجب آنم که بسوزانندم
آقا ! ما در این عمر کوتاه دویست و پنجاه ساله مان !بخاطر زبان درازی و همین چهار تا یک غاز قلمزنی مان هزار و یک جور بلا بسرمان آمده است .
آنوقت ها که جوان بودیم و کله مان بوی قورمه سبزی میداد گهگاهی مهمان نا خوانده جناب آقای ساواک علیه الرحمه میشدیم و پس از کلی ناز و نوازش های ملوکانه ! با پای چلاق و صورت ورم کرده و دک و دنده خرد و خاکشیر میرفتیم سر کار و زندگی مان .
بعد ها که دری به تخته ای خورد و یک مشت آتا و اوتا بلند و کوتاه آمدند وزیر و وکیل و پاسدار و نمیدانم دالاندار و قاپوچی باشی و عمله موت و اعلیحضرت همایونی شدند باز هم دیواری کوتاه تر از دیوار ما پیدا نکردند و پس از داغ و درفش های اسلامی تا ما را آواره کشور ها و قاره ها نکردند دست از سرمان بر نداشتند .
در این دویست و پنجاه سال ! بخاطر نوشتن چهار کلام حرف حساب و نا حساب ؛ فحش و فضیحتی نبود که نثار مان نشده باشد و زنده و مرده مان توی گور نلرزیده باشد .
اما حالا می بینیم که به میمنت و مبارکی یک دوست نادیده مهربانی نشسته است و یک شعر بالا بلند در وصف جمال بی مثال گیله مردی که ما باشیم سروده است و آنرا با سلام و صلوات برای مان فرستاده است .
ِیادمان میآید آن قدیم ندیم ها ؛ یک روزی که دندان درد مان دمار از روزگارمان در آورده بود ؛ یک رفیق شاعری داشتیم که برای مان شعر گفته بود . البته شعرش از آن مدایح فرخی وار نبود اما حقیقتی را در خودش داشت که میگفت :
ای همچو من ویلان و سر گردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
باری ؛ حالا که شعر این دوست نادیده مهربان را دیده ایم بخودمان میگوییم کاشکی ما هم مثل جناب آقای سلطان محمود غزنوی خدم و حشم و بارگاه و درگاه و دربار و دم و دستگاه شاهانه ای میداشتیم و یک خروار زمرد و الماس و یاقوت و طلا و فیروزه نثار ایشان میفرمودیم و به لفظ مبارک شاهانه میگفتیم : زها زه !!
اما از آنجا که ما الحمدالله توی هفت آسمان یک ستاره نداریم و از مال پس و از جان عاصی هستیم چهار تا تنک یو و چوخ ساقول و گراسیاس و تی جانه قوربان نثار ایشان میکنیم و مدیحه بی صله ایشان را اینجا میگذاریم تا شما هم بخوانید و اگر خواستید و توانستید مدایح بی صله دیگری در وصف قد و بالای ما بسرایید که اگر چه با حلوا حلوا گفتن دهان مان شیرین نمیشود اما فی الواقع احساس میکنیم خودمان حالا یکپا سلطان محمود غزنوی شده ایم ( فقط خدا کند انگشت در جهان نکنیم و قرمطی نجوییم
و اما شعر :
حسن جان مهربان است - عزيز دوستان است
به جمع هم نشينان - چو شمعى در ميان است
سخنگو، نكته پرداز - چو هدهد خوش زبان است
ميان بذله گويان - حسن، شكر دهان است
به گاه بذل و بخشش - وى از دريا دلان است
به خارستان دنيا - چو گل در بوستان است
براى خانواده - چو چترى سايبان است
بيفروزد چراغى پيش پايت - وى از روشنگران است
براى وصف لطفش - قلم هم ناتوان است
بقول همولایتی های اسبق : من مره قوربان

۱۰ شهریور ۱۳۹۵

از پا اندازی شهرنو تا مدیر کلی وزارت اطلاعات

اسمال تیغ زن

اسمال تیغ زن ( اسماعیل افتخاری ) از لات ها و باج گیر های محله جمشید تهران ( محله شهر نو )  قبل از انقلاب راننده صنایع پشتیبانی و هلیکوپتر سازی کشور بود .
پس از انقلاب از مقام های کمیته انقلاب اسلامی تهران و وزارت اطلاعات شد و در ارگان ها و ادارات حکومتی از جمله بنیاد مستضعفان ؛ دادگاه انقلاب  و حراست سازمان دخانیات مسئولیت هایی داشت .او با حمایت آخوند ها و جاهل ها و لات های متدین گروه " ضربت جنوب تهران " را ایجاد کرد . گروهی که فعالیت خود را با حمله به منازل و مغازه ها و ادارات جنوب تهران و بازداشت افرادی که وی ساواکی و " شهربانی چی "  زمان شاه میخواند آغاز کرد . او همچنین بعنوان اولین فرمانده کمیته منطقه 12 تهران شناخته شده است .
اسمال تیغ زن در سال 1374 از سوی اکبر خوش کوشک به محفل سعید امامی معرفی میشود و تا سال 1377نیز در وزارت اطلاعات کار میکند . بارز ترین مشارکت وی را قتل سیامک سنجری ؛ فاطمه قائممقامی و ناصر سیگارودی ( ناصر سگ سبیل )میدانند
وی بعد ها بقول خودش " بیزنس من " شد و " اعتقادی کار نکرد " .یک شرکت حمل و نقل دریایی به ثبت رساند و صاحب چهار کشتی باری و یک نفتکش شد . ارسال محموله نظامی بجای حبوبات به بلژیک توسط سعید امامی با یکی از کشتی های شرکت او انجام شد .
در سال 1377 با نام مستعار احمدی دختر شانزده ساله ای بنام " الف - سین " را در میدان هفت تیر تهران می رباید و از خانواده وی میخواهد که با ازدواج دخترشان با او موافقت کنند در غیر اینصورت دختر را خواهد کشت .پس از گذشت یک هفته دختر را آزاد میکند ؛ سپس با معرفی خود بعنوان یکی از اعضای بلند پایه وزارت اطلاعات این دختر نوجوان و خانواده اش را تهدید میکند و آنها از شکایت خود منصرف میشوند ( نقل از : روزنامه اعتماد - شماره بیستم تیرماه 1381 (
در همین سال به اتهام دهها فقره زور گیری ؛ ربودن دختران و تجاوز جنسی ؛ سرقت اموال مردم و آثار باستانی ؛ قاچاق مواد مخدر ؛ شکنجه ؛ قتل و جرائم دیگر دستگیر میشود ؛  وی در دادگاه انقلاب ابراز داشت پدر آن دختر از فراریان تحت نظر وزارت اطلاعات بوده و وی با دستور قضایی اقدام به ربایش آن دختر نموده است تا پدرش خود را معرفی کند .
اسمال تیغ زن پس از دو بار محاکمه بمدت کوتاهی زندانی شد . در دوران زندانی بودنش نیز عامل حمله به زندانیان سیاسی همچون ناصر زر افشان ( وکیل خانواده های قربانیان قتل های زنجیره ای ) و دانشجویان سیاسی در بند بود و بار ها اقدام به ضرب و جرح زندانیان سیاسی کرد .....
اسمال تیغ زن بیش از بیست سال با عناوینی چون عضو ارشد وزارت اطلاعات و یا مدیر کل یک نهاد خاص ؛ با توجه به آشنایی هایش با دستگاههای امنیتی و اطلاعاتی کشور به فعالیت های تبهکارانه ای چون آدم ربایی و تجاوز به عنف و همکاری با اراذل و اوباش و اشرار تهران و همچنین ایجاد پرونده های قضایی برای افراد بیگناه در جهت ارعاب و زور گیری اقدام کرده است ( نقل از : روزنامه ایران -شماره دوازدهم - آبان 1378 )
اسمال تیغ زن در سال 1380 با توجه به پاره ای اطلاعات افشا شده از پرونده قتل های زنجیره ای و پیگیری کمیسیون اصل نود مجلس و هیئت تحقیق و تفحص ؛ پرونده او به دادگاه انقلاب اسلامی ارسال و در شعبه سوم این دادگاه به اتهام جاسوسی برای بیگانگان و مشارکت در ترانزیت مواد مخدر محاکمه میشود .در خلال همین دادگاه بود که مطبوعات آن زمان فقط اجازه یافتند بنویسند وی در حراست سازمان دخانیات و شهر داری تهران و وزارت اطلاعات و چند ارگان دیگر از جمله بنیاد مستضعفان و جانبازان دارای سمت هایی بوده است .
اسمال تیغ زن در دفاعیات خود گفت که صرفا مامور بوده است و معذور و در پرونده های تهدید و ارعاب و آدم ربایی هیچگاه غیر قانونی عمل نکرده و اسلحه وی نیز غیر قانونی نبوده است .
نماینده وزارت اطلاعات در دادگاه اعلام کرد که اسماعیل افتخاری با داشتن کارت موسوم به کارت زرد که مجوزی است برای ماموران ویژه امنیتی و انتظامی کشور تا از آن برای حمل سلاح استفاده کنند در جهت مقاصد شوم خود استفاده کرده و در جهت اعمال خود سرانه اش از سلاح های دیگری نیز بغیر از سلاح های سازمانی استفاده کرده است
این لات متدین ! در کنار یکی از بزرگراههای منطقه پونک تهران باغ ها و زمین های سر سبز را به تملک خود در آورده و میخواهد دست به ساختن مجتمع های بزرگ مسکونی ؛ تجاری و تفریحی بزند (نقل از سایت تابناک 25 مهر 1380)...

( بر گرفته از کتاب : زنگی های گود قدرت - دکتر مسعود نقره کار - صفحه2469

۱ شهریور ۱۳۹۵

بی غیرت ! دمت کو ؟

" هر که را ریش بزرگ است خرد کوسه بود  "
ضرب المثل ایرانی

* میگویند روزی آقا میرزا یحیی خان مشیر الدوله از گذر سر چشمه میگذشت .آن زمان ها هر محله ای برای خودش داش مشدی و لوطی و بابا شمل داشت .
یکی از این داش مشدی ها برگشت به یک جوجه داش مشدی دیگر گفت :  " بی غیرت ! دمت کو ؟ "
داش مشدی جوان  - یا بقول خودشان چغاله داش مشدی - جواب داد  " پرید "
آقا میرزا یحیی خان که از گفتگوی آنها سر در نیاورده بود از یکی از داش مشدی های کهنه کار پرسید : اینها چی میگفتند ؟
گفت : داش مشدی اولی پرسیده است شال قشنگی که داشتی چیکارش کردی ؟
چغاله مشدی هم جواب داده است " در قمار باختمش "
حالا حکایت ماست
این آقای عظما که ماشاء الله هزار ماشاءالله یک روز حلاجی میکند و سه روز پنبه از ریش مبارک می چیند ؛ چند ماه پیش دستور فرموده بودند وزارت بهداشت مبلغ چهارصد میلیارد تومان برای افزایش باروری امت اسلام اختصاص دهد تا جمعیت کشورمان به صد و پنجاه میلیون نفر برسد و  از امت  همیشه در صحنه  خواسته بودند  که به عشق چهارده معصوم هر خانواده ایرانی چهارده تا بچه پس بیندازد . حالا می بینیم که روزنامه خراسان نوشته است که نرخ رشد جمعیت در ایران منفی شده است
ما وقتی این خبر را خواندیم به خودمان گفتیم عجب ملت حرف شنوی داریم ها !!  پس تکلیف آن شعار انقلابی " بچه بنداز ای خره " چطور میشود ؟
بقول نظامی گنجوی :
سبویی که سوراخ باشد نخست
به موم و سریشم نگردد درست
حالا قسمتی از آن شعر معروف  " بچه بنداز ای خره " را اینجا میگذاریم تا حالتان کمی جا بیاید :

گفته آقای رییس زود بزان مردم شون - یه قشون و دو قشون
جوجه کش خونه بشه کشورمون ؛ چه محشره - بچه بنداز ای خره
بشه جمعیت مون بیشتر از حد نصاب - بی حساب و بی کتاب
سه قلو یا شیش قلو باشه که دیگه بهتره -  بچه بنداز ای خره
نه ! جلوگیرن نکن ؛ باز بذار بچه بیاد -زود بیاد خیلی زیاد
تا نفوس همه مون بالا و بالاتر بره  - بچه بنداز ای خره
اگرم کشور ما خشک و همش بیابونه - د نگیر تو بهونه
چونکه جمعیت مون از چین و ماچین کمتره - بچه بنداز ای خره
با یکی و با دوتا نمیرسیم بپای چین - تو بزا یک دو سه جین
تو بزا ؛ چل تا بزا ؛ امر رییس کشوره - بچه بنداز ای خره
اینه صنعت ماها که نمیخواد کار زیاد - تو بذار فقط بیاد
تولیدش آسونه و صنعتشم ملی تره - بچه بنداز ای خره
گرچه موندیم مث خر توی گل دوتایی اش -آره والله خداییش
دوتا بچه کمه و شیش تا از اونم کمتره - بچه بنداز ای خره
فکر آینده نکن ؛ بذار به گردن خدا  - اونه جور کش شما
هیچ نگو بچه باید چیکار کنه ؛ کجا بره ؟ - بچه بنداز ای خره
خود آقا میاد و نون همه جور میکنه - همه رو کور میکنه
توی سفره میذاره نون و کباب و شاتره - بچه بنداز ای خره
  


سفرنامه پاریس

سه شنبه 14 نوامبر **
امروز آخرین روزی است که در دبی گذرانده ام
صبح ساعت چهار از خواب بر می خيزيم . قرار است مهرنوش به ايران و من به پاريس پرواز کنيم .
فرنوش خانم يک صبحانه حسابی برای مان راه می اندازد و پس از خوردن صبحانه سوار ماشين می شويم و به فرودگاه ميرويم . مهرنوش عازم ايران ميشود و من راهی پاريس .
پروازم با هواپيمای جت شرکت هواپيمايی امارات است . مدرن ترين و شيک ترين هواپيمايی است که تا کنون ديده ام .پذيرايی شان هم يک پذيرايی شاهانه است . توی هواپيما می توان بيش از پانصد فيلم سينمايی را تماشا کرد . در بدنه هواپيما دوربين های مخصوصی کار گذاشته اند که می توانيد همه جزييات پرواز هواپيمای تان را شخصا تما شا کنيد . وقتی هواپيمای تان از فراز شهر ها ميگذرد می توانيد شهر های زير پای تان را ببينيد .مهمانداران لباس های آبی کمرنگی به تن دارند و به دو زبان انگليسی و فرانسوی سخن ميگويند . در اين پرواز من توانستم شهر های بندر عباس ؛ شيراز و تبريز را زير پايم ببينم و گرمای اشکی را که بی اختيار از چشمانم جاری شده بود بر گونه هايم احساس کنم .
پس از هفت ساعت پرواز به پاريس ميرسيم .
حالا ساعت يک و نيم بامداد است و من نشسته ام و اين ياد داشت ها را می نويسم .چون خوابم نمی برد کليات سعدی را بر داشته ام و سرگرم خواندنش هستم
اين هم طنزی از حضرت سعدی ؛ البته از نوع مودبانه اش :
ز چشم مست تو اميد خواب می بينم
تو خوش بخفت ؛ که ما را قرار خفتن نيست
به ديدن از تو قناعت نمی توانم کرد
حکايتی دگرم هست و جای گفتن نيست !
اين هم فحش جانانه ای که حضرت سعدی نثار بنده خدايی کرده که نميدانم چه هيزم تری به ايشان فروخته بود :
آفتابی و نور می ندهی
ابری ای کير خواره زن ؛ ابری
مومن ات خوانم و نه ای مومن
گبری ؛ ای کير خواره زن ؛ گبری
به جدل همچو روبه و شيری
ببری ؛ ای کير خواره زن ؛ ببری
به مذاق جهانيان تلخی
صبری ای کير خواره زن ؛ صبری ....
بهتر است بروم بخوابم . خدا کند خواب به چشم مان بيايد و گرنه کارمان زار است .
----------
چهار شنبه 15 نوامبر
در پاريس هستم . پاييز انگار پاورچين پاورچين از راه رسيده است و بر سيمای درختان شلاق زده است . برگها زرد شده اند و خيابان های پاريس لبريز از برگ های زرد رنگی است که با نفس باد به اينسو و آنسو پر می کشند . بياد خيابان های بوئنوس آيرس می افتم . خيابان هايی که بيست و چند سال پيش ؛ در آنها پرسه ميزدم و زير درختان خزان زده راه می رفتم و شعر حافظ و شاملو می خواندم . سالها چه زود گذشته اند .
در پاريس ؛ آسمان نيمه ابری است و درجه حرات هوا به هفده درجه ميرسد . فوريه گذشته که در پاريس بودم سرما آنچنان بيداد ميکرد که استخوان هايم انگار يخ زده بود !
امروز صبح ؛ کفش و کلاه ميکنيم و به خيابان ميرويم . سوار ترن ميشويم و از حومه پاريس به منطقه کارتيه لاتن ميرويم . من دلم می خواهد در خيابان های پاريس پرسه بزنم و از زيبايی های منحصر بفرد اين شهر دوست داشتنی لذت ببرم .
پالتويی به تن کرده ام و شال گردنی پشمی به گردن خود پيچيده ام و خود را برای پيکار با سرمای احتمالی آماده کرده ام ؛ اما آسمان پاريس آبی تر و هوايش گرم تر می شود و قدم زدن در خيابانها را دلپذير تر ميکند .
در کافه ای ؛ در حاشيه خيابان می نشينيم و آبجو می خوريم . من از ديدن رفت و آمد آدمها در خيابانها لذت میبرم.بياد امريکا و بياد شهر خودمان در کاليفرنيا می افتم که هيچوقت در خيابان هايش هيچ آدميزادی را نمی توان ديد .همه اش اتومبيل است و اتومبيل ....
اين سومين باری است که به پاريس آمده ام .با وجودی که بسياری از خيابانها و ساختمانها و بناهای تاريخی اش را قبلا ديده ام ؛ معذالک از ديدن مجدد آنها لذت می برم و اگر صد بار ديگر هم به پاريس بيايم با شور و شوق به ديدن آنها خواهم رفت . من عاشق پاريس هستم .
قدم زنان به ديدن دانشگاه سوربن ميرويم و پس از آن در يک رستوران کوچک ايرانی در يکی از کوچه پسکوچه های پاريس قورمه سبزی می خوريم و به فرمايشات يک آقای ايرانی گوش ميدهيم که گويا در آلمان فيزيک خوانده است و در دانشگاهی در آن سامان شغلی دارد .
بعد از ناهار ؛ سوار کشتی می شويم و بر روی رود سن ميرانيم و از کنار ميراث های تاريخی فرانسه ؛ از جمله موزه لوور و برج ايفل ميگذريم و شب ؛ شاد و پر انرژی به خانه بر ميگرديم .
من آنچنان از اين قدم زدن های چند ساعته لذت برده ام که دلم می خواهد دو باره به خيابان های پاريس بروم و سر تا پای آنها را پياده گز کنم . ابدا احساس خستگی نمی کنم .
قرار بود فردا به شانزه ليزه برويم اما گويا ترن های پاريس فردا در اعتصاب خواهند بود و ما نخواهيم توانست از حومه پاريس خود مان را به مرکز شهر برسانيم .
از جاهاي ديگری که امروز از آن ديدن کرديم کوچه ای بود که صادق هدايت در آن منزل داشت و در همين کوچه با کشتن خودش به اين دنيای سرشار از شقاوت و نکبت پشت پا زده بود .
-----------
**پنجشنبه 16 نوامبر
چه خواب وحشتناکی ديدم ديشب . خواب ديدم که وارد خانه ام شده ام . مقداری خرت و پرت خريده بودم و دو سه تا پاکت پلاستيکی در دستم بود .
وقتيکه وارد خانه شدم ديدم که در های خانه باز است . اول خيال کردم سر به هوايی مان کار دستمان داده و خودم يادم رفته که در ها را ببندم . اما وقتيکه می خواستم وارد خانه بشوم يک آقای گردن کلفت نتراشيده نخراشيده ای – که يک چشمش هم کور بود ! - از گوشه ای بيرون آمد و بمن حمله کرد . من پاکت ها را رها کردم و فرياد زنان ؛ در حاليکه HELP HELP ميگفتم پا به فرار گذاشتم .
از صدای فرياد من طفلکی ها ميزبانانم از خواب پريدند و بگمان اينکه بلايی بسرم آمده است چراغها را روشن کردند و ترسان و لرزان به اتاقم آمدند و ديدند اين آقای گيله مرد شجاع ! عرق ريزان و ترسان توی رختخوابش نشسته و مثل بيد ميلرزد .
حالا ساعت پنج و نيم صبح است و من ديگر خواب از سرم پريده است . بروم کتابی بر دارم و بخوانم و شکر حضرت باريتعالی را بجا بياورم که آن کابوس در خواب بوده است نه در بيداری !. ولی عجب دزد گردن کلفتی بوده ها ؟؟!! اگر يک مشت توی ملاج مبارک مان ميکوبيد بايد ناله کنان تا پطرز بورغ ميدويديم !
امروز ؛ پس از آن کابوس ديشب ؛ تا ساعت ده صبح خوابيدم .بعدش صبحانه ای و قهوه ای ....
و چون امروز کارکنان خطوط راه آهن در اعتصاب هستند از رفتن به مرکز پاريس محروم مانده ايم .
حوالی ساعت يازده ؛ در حاليکه نم نمک باران ميباريد از خانه بيرون زديم و در فروشگاه معروف Lafayette پرسه ای و خريدی .....و نوشيدن آبجويی در بار کوچکی و ناهاری و عصرش را در خانه مانديم و به نشخوار خاطرات گذشته پرداختيم .
الان ساعت يازده و نيم شب است و من کتاب “ مکتب تبريز و مبانی تجدد خواهی “نوشته آقای سيد جواد طباطبايی را می خوانم تا کی خوابم ببرد .
فعلا شب بخير
جمعه 17 نوامبر **
هوای پاريس پاييزی است . . برگها ريخته اند و درختان دارند يواش يواش لخت می شوند . گهگاه بارانی نم نمک ميبارد و گهگاه خورشيد از پس ابری لبخندی و چشمکی ميزند . هنوز هوا چندان سرد نشده است .در فوريه گذشته که در پاريس بودم حتی استخوانهايم از سرما چاييده بود ! اما اينبار خودم را کاملا مسلح کرده ام . پالتويی گرم به تن کرده ام و کلاهی پشمين به سر . و مرا ظاهرا از هيچ سرمايی باکی نيست .
ديشب بيش از يکی دو ساعت نتوانستم بخوابم . نميدانم چرا . حس ميکنم دلم برای خانه و زندگی ام در کاليفرنيا تنگ شده است . دلم برای آسمان آبی و آفتاب درخشان کاليفرنيا لک ميزند . بگمانم هيچ جای دنيا با کاليفرنيا قابل مقايسه نيست . چه بامدادان زيبايی دارد کاليفرنيای من ! دلم برای قرقاول ها و بوقلمون های وحشی که همواره دور و بر خانه مان پرسه ميزنند و برای آن آهو های قشنگی که هر صبح ؛ جست و خيز کنان ؛ از تير رس نگاه من ميگريزند تنگ شده است . دلم برای فرنوش و مهرنوش و آلما و الوين و کورش و نسرين و حميده و کاترين و فيروزه و داداش و موسيو علی هم تنگ شده است .
سه چهار روز ديگر سفرم به پايان ميرسد .اما از همين حالا هوای ولايت ! به سرم زده است . هوای شهر کوچک خودم Fairfieldدر شرق سانفرانسيسکو ؛ که بيست و چند سال است جل و پلاسم را در آنجا پهن کرده ام و همه کوچه ها و خيابانها يش را می شناسم و با پستچی و شير فروش و سپور و کارمندان بانکش شوخی ميکنم و سر به سرشان ميگذارم .
راستی ؛ وطن من کجاست ؟؟
وطن فرهنگی من ايران است . اين را بدون هيچگونه ترديدی ميگويم .آفاق فرهنگی من تنها ايران است و بس . اما وطن جغرافيايی من کجاست ؟؟ سانفرانسيسکو ؟ بوئنوس آيرس ؟ لاهيجان ؟ شيراز ؟ تبريز ؟؟
به نظر من وطن جغرافيايی من کاليفرنيا ست .و من اين ايالت طلا خيز ر ا عاشقانه و صميمانه دوست دارم . آسمانش را . آفتابش را . مردمانش را . بزرگراههايش را . جنگل هايش را . رود هايش را . بارانش را . و آرزو دارم در کاليفرنيا به خاک بروم نه در لاهيجان . چرايش را نميدانم . اين يک حس درونی بود که اينجا ؛ بی هيچ واهمه ای ؛ بی هيچ ملاحظه ای ؛ وا گويه اش ميکنم .
دلم برای کاليفرنيای زيبای من تنگ است . بد جوری هم تنگ است .
امروز به ديدن اپرای پاريس ميرويم . ساختمانی عظيم و شگفت انگيز ؛ و ياد آور عظمت روزگاران گذشته .
اپرای پاريس که به Palais Garnier معروف است در سال 1860 به دستور ناپلئون سوم توسط يک آرشيتکت 35 ساله فرانسوی بنام Charles Garnier ساخته شده و بنای آن پانزده سال يعنی تا سال 1875 طول کشيده است .
بعد از گشت و گذاری در اطراف ميدان اپرا و ميدان باستيل ؛ در يک رستوران بسيار شيک ؛ غذايی و شرابی می نوشيم و غروب خسته و مست و شنگول بخانه ميآييم و يکی دو ساعتی می خوابيم و منتظر فرداييم تا چه پيش آيد .
-----------
شنبه 18 نوامبر ***
امروز به تماشای کليسای “ قلب مقدس “ ميرويم
اين کليسا بر فراز تپه ای است که برای رسيدن به آن بايد چند صد پله سنگی را طی کرد .
ساختمانی است عظيم و شگفت انگيز با معماری ويژه اش و نقاشی های حيرت آور بر سقف آن .
مراسم دعا در داخل کليسا بر پاست .ما هم همراه صد ها نفرکه در داخل کليسا زانو زاده و بدرگاه حضرت باريتعالی دعا ميکنند ؛ زانو ميزنيم و به خودمان ميگوييم : ببين خلايق به چه اباطيلی دل خوش کرده اند !
نزديکی های کليسا محله ای است که به محله نقاشان معروف است .و صد ها نقاش در اين محل نشسته اند و سر گرم نقاشی اند . محله زيبا و دلنشينی است با کوچه پسکوچه هايی که سنگفرش اند و خانه هايی که ميگويند قيمت شان خيلی بالاست .
در کافه ای می نشينيم و آبجوی خنکی می خوريم و گشت و گذاری در حوالی کليسا می کنيم و بعدش سوار ترن ميشويم و به خيابان شانزه ليزه ميرويم .
خيابان شانزه ليزه لبريز است از دختران و پسرانی که يکی از ديگری زيباترند . من هيچ آدميزادی نديدم که دارای وزن اضافی باشد . هيچ زنی نديدم که به شلختگی و بد لباسی زنان امريکايی باشد . اصلا هيچ آدم چاق نديده ام . درست بر عکس امريکا که 65 در صد از زنانش چاق و بی ريخت و بد قيافه و شلخته و بد لباس اند ؛ اينجا زنانش باريک و ترکه و زيبا و عطر انگيز و خوش لباس اند . من از ديدن اينهمه زنان زيبا و خوش لباس کيف ميکنم .
گشت و گذاری در خيابان شانزه ليزه می کنيم و ناهاری و شرابی در يک رستوران خوب در يکی از کوچه پسکوچه های پاريس می خوريم و حوالی ساعت هشت شب ؛ خسته و مانده به خانه بر ميگرديم .
** يکشنبه 19 نوامبر
امروز آخرين روزی است که در پاريس هستم . فردا به سانفرانسيسکو پرواز خواهم کرد .پرواز من از پاريس به واشنگتن و از واشنگتن به سانفرانسيسکو خواهد بود . از همين حالا دلهره پرواز به جانم چنگ انداخته است .بگمانم چهارده – پانزده ساعت در هواپيما خواهم بود .
هوای پاريس سرد تر شده و نم نمک باران ميبارد .
امروز را با قدم زدن در دور و بر خانه مان و نشستن در رستوران کوچکی و نوشيدن آبجو گذرانديم و فردا با پاريس وداع ميکنيم .
-----------
دوشنبه 20 نوامبر **
ساعت ده صبح به فرودگاه شارل دوگل ميروم . پروازم ساعت دوازده و نيم خواهد بود . در فرودگاه شارل دوگل تدابير امنيتی بسيار سنگينی حکمفرماست . سربازان با مسلسل های اتوماتيک در گوشه و کنار فرودگاه ايستاده اند .
هواپيمای مان با نيم ساعت تاخير به پرواز در ميآيد . پس از حدود 9 ساعت به واشنگتن ميرسيم .فرودگاه واشنگتن بسيار شلوغ است . بنظر ميآيد که نوعی بی نظمی در آنجا حاکم است .من پروازم را به سانفرانسيسکو از دست داده ام . مجبورم دو ساعتی در فرودگاه بمانم تا با پرواز بعدی به سانفرانسيسکو بروم . کارت پروازم را ميگيرم و از کانال های امنيتی ميگذرم و خودم را به ترمينال اصلی ميرسانم . آنجا گوشه ای می نشينم و منتظر ميمانم . يکی از کارمندان شرکت هواپيمايی UNITED AIRLINES ميآيد به سراغ من و به زبان فارسی ميگويد : سلام
بعد ميگويد : شما آقای رجب نژاد هستيد ؟؟
سلام عليکی می کنيم و به گپ و گو می پردازيم . معلوم ميشود که اين دوست نازنين يکی از خوانندگان پرت و پلاهای ماست .
چند دقيقه ای با هم گپ ميزنيم وبعدش من سوار هواپيما ميشوم و به سانفرانسيسکو پرواز ميکنم . و بدين ترتيب سفر مان به پايان ميرسد

۲۷ مرداد ۱۳۹۵

ویزا برای آقای بیل گیتس

آقای بیل گیتس  میلیاردر ترین میلیاردر جهان  ؛ میخواستند بروند نیجریه .
گفتند : باید ویزا بگیرید .
پرسیدند : ویزا ؟ ویزا برای چه ؟
گفتند : آقا جان !  شما کجای کاری ؟ مگر شما از زن عقدی هستی و دیگران از زن صیغه ای ؟  اگر پسر اتول خان رشتی هم باشید باید ویزا بگیرید . مگر شهر هرت است ؟ کشور ها برای خودشان آقا بالا سر و قانون و مقررات و دروازه و دروازه بان و صدر اعظم و نمیدانم قاپوچی باشی دارند ؛ اگر بیل حضرتعالی هزار من آب هم بر دارد همینطور که نمیشود سرتان را پایین بیندازید  و بروید کشور معتبری مثل نیجریه ! روزگار آیینه را محتاج خاکستر کند . از آن گذشته هر کاری برای خودش قاعده و قانونی دارد . خانه قاضی گردو فراوان است اما دانه دانه اش را شمرده اند .
آقای بیل گیتس گفتند : حالا که اینطور است یکی را بفرستید سفارت نیجریه در واشنگتن تا برای مان ویزا بگیرد .
فردایش ؛ یکی از کارکنان دستگاه آقای گیتس شال و کلاه کردند و رفتند سفارت نیجریه . آنجا ده بیست صفحه پرسشنامه رنگ وارنگ گذاشتند جلوی آقا و گفتند : بروید بدهید آقای گیتس پرشان کند و پای شان هم امضاء بگذارد و شجره نامه اش را هم ضمیمه اش کنید و بیاورید اینجا .
آقای گیتس پرسشنامه ها را  پر کردند و به همه سین جیم های خنده دار هم پاسخ دادند و آنها را با سلام و صلوات فرستادند سفارت نیجریه .
دو سه روز بعد نامه ای از سفارت نیجریه بدست آقای بیل گیتس رسید به این مضمون :
آقای محترم ! تقاضای شما برای سفر به نیجریه مورد بررسی قرار گرفت . صدور ویزا برای جنابعالی منوط به آن است که از بانک تان گواهینامه ای بیاورید که نشان دهد شما برای سفر به نیجریه دارای موجودی کافی هستید و بهنگام اقامت تان در کشور ما از خدمات درمانی دولتی و سایر خدمات عمومی رایگان استفاده نخواهید کرد .
آقای بیل گیتس بمصداق ضرب المثل معروف " از روی لاعلاجی به خر میگویند خانباجی "  گواهی مخصوصی از بانک شان گرفتند که نشان میداد این جناب لنگ دراز عینکی مردنی بد لباس پریشان احوال ! 59 میلیارد دلار ثروت دارد .( متوجه عرایضم که هستید ؟ پنجاه و نه میلیارد دلار !)
اینکه مقامات سفارت نیجریه با دیدن این گواهینامه چه برقی ازشان پریده است خدا میداند !

۲۴ مرداد ۱۳۹۵

جنگ سیب زمینی

در امریکای لاتین  دو کشور شیلی و پرو  سالهای سال است که برای همدیگر شاخ و شانه میکشند و گهگاه یک عالمه  دعوای لفظی هم در رسانه های خودشان راه می اندازند .
دعوای شان بر سر سیب زمینی است . بله سیب زمینی . همان سیب زمینی بی قابلیتی که در مملکت فلکزده ما آقای معجزه هزاره سوم آنرا گونی گونی به رای دهندگان هدیه میداد تا بروند پای صندوق ها  و به ایشان رای بدهند .
این دو کشور تاکنون یکبار بر سر تسلط باریکه ای در اقیانوس آرام با هم جنگیده اند و کلی هم کشته و زخمی داده اند . چندین بار هم در زمین های فوتبال بجان هم افتاده و بقول هموطنان لر مان خین و خین ریزی راه انداخته اند . دعوای شان حالا اما بر سر سیب زمینی است و خدا کند که کارشان به جنگ و توپ و تانک و لشکر کشی نکشد .
داستان از این قرار است که دولت شیلی میخواهد 286 نوع سیب زمینی را در فهرست میراث ملی خود ثبت کند .  وزارت تجارت پرو میگوید : دو زار بده آش به همین خیال باش ! سیب زمینی محصولی است که از پرو به سایر نقاط جهان رفته است و حالا شما میخواهید با حقه بازی این افتخار عظیم ملی را بنام خود ثبت کنید ؟ در دیزی باز است  حیای گربه کجاست ؟ .
آقای وزیر تجارت پرو در حالیکه از شدت عصبانیت تن شان به رغشه افتاده و فشار خون شان هم بشدت بالا رفته بود فرمودند : اگر ما دست روی دست بگذاریم همین فردا پس فردا است که  دولت شیلی رنگ های پرچم پرو را هم بعنوان میراث ملی خود  ثبت خواهد کرد .
خدا کند که این جنگ و جدال لفظی و فحش های پاستوریزه به جنگ و لشکر کشی نکشد و گرنه تاریخ نویسان جنگ سیب زمینی را هم به فهرست جنگ های بی پایان بشر اضافه خواهند کرد .
حیف که دست مان به مقامات معظم مکرم پرو نمیرسد و گرنه خدمت شان عرض میکردیم که خدا را هزار مرتبه شکرکه  شما فردوسی و نظامی و مولانا ندارید .اگر میداشتید چه میکردید ؟
شما باید مدارا یا بقول این فرنگی ها  تالرنس را از ما ایرانی ها یاد بگیرید که فردوسی مان افغان ؛  مولانا مان اهل ترکیه  و نظامی مان روس از آب در آمده اند وما ایرانی ها لام تا کام حرف نزده ایم .آخر سیب زمینی هم تحفه ای است که آدم بخاطرش جنگ و دعوا و مرافعه و بکش بکش و لشکر کشی راه بیندازد ؟

۲۳ مرداد ۱۳۹۵

حزب خران و باقی قضایا

....زمان شاه دو حزب عمده داشتیم به اسم حزب ایران نوین و حزب مردم .
توفیق هم آمد حزب خران درست کرد . بعد اعضای حزب خران بیشتر از آن دو حزب شد ؛
حزب دفتری داشت که اعضا در آن تجمع میکردندوبه زمین لگد میکوبیدند . زیر دفتر هم مغازه و فروشگاه بود که صدای آنها هم در امده بود .
کارت عضویت صادر میشد . کارت مان هم سبز رنگ بود . به رنگ یونجه . که رییس کمیته خر بگیری پایین اش امضاء میکرد بجای مهر هم نعل خر میزد . بالای بیشتر کارت ها می نویسند خانم یا آقا ؛ آنجا مینوشتند ماچه خر و نره خر !
من کارتم را هنوز دارم . خیلی هم به دادم رسیده . زمان شاه که سرباز بودم  فکر میکردند من یک آدم سیاسی هستم .برای همین مرا هم بردند ضد اطلاعات .دردسری بود .  دیدم اوضاع دارد خیلی بد میشود . کارت عضویتم در حزب خران را نشان شان دادم . این را که دیدند بی خیالم شدند . خب ؛ حزب خران سیاستمداران را مطلقا نمی پذیرفت .میگفت اینها همه آدم اند .اساسا هرکسی که اهل کلک و حقه بازی و ریاکاری بود  آدمیزاد محسوب میشد .  آنها که درستکار بودند؛ دزدی و خطا نمیکردند ؛خر خطاب میشدند . این بود که تمام خران جمع شدند و حزب درست کردند .فعال هم بودند .در تمام شهرستانها  شعبه داشتیم . سالی دو بار هم مراسم رسمی بر گزار میکردیم .  یکی سالروز تاسیس حزب خران بود  یکی دیگر هم سیزده بدر که به آن  " روز جهانی خر " میگفتیم چون همه جا سبز بود . جمع میشدیم در یک جوستان . یک خر واقعی هم جلو می انداختیم وبا بقیه اعضا در کوچه و خیابان دنبالش راه می افتادیم . سرود حزبی داشتیم با ارکستر و غیره .
تمام کارهایی که یک حزب میتواند بکند انجام میدادیم . در روزنامه توفیق هم دو صفحه ارگان حزب خران بود که مدتی خود من  خر دبیرش شدم .بالای صفحه نوشته بودیم :
به سر طویله حزب خران نوشته به زر
که نیست حزبی از این حزب در جهان بهتر
این شعار حزبی مان بود . برای همان هم کلی درد سر کشیدیم . چند دفعه محرمعلی خان معروف به چاپخانه آمد و از ارگان حزب خران ایراد گرفت .میگفت که اینها منظورشان سلطنت و فلان است

"از حرف های عمران صلاحی "

۲۲ مرداد ۱۳۹۵

امپراتوری شرم

نماینده ویژه سازمان ملل در منابع غذایی - جین زیگلر - کتابی منتشر کرده است بنام امپراتوری شرم
او میگوید : در زمان انقلاب فرانسه ؛ ایده غذا رسانی بهمه آدمیان در روی زمین یک ایده آل دست نیافتنی بود  ولی امروزه چنین کاری کاملا امکان پذیر است ؛ اما از آنجا که ثروت جهان در دست تعداد معدودی " فرماندهان جنگ اقتصادی " متمرکز شده ؛ این کار غیر ممکن بنظر میآید .
زیگلر می نویسد : در زاغه نشین های شمال برزیل ؛ بعضی مادران عصر ها آب را بار میگذارند و توی آن سنگ میریزند . آنها برای فرزندان خود که از بی غذایی گریه میکنند توضیح میدهند که بزودی غذا آماده خواهد شد  در حالیکه امید دارند کودکان شان با شکم گرسنه بخواب بروند .  آیا کسی می تواند شرمی را که مادر بیچاره احساس میکند اندازه بگیرد وقتی می بیند فرزندانش از گرسنگی شکنجه میشوند و او نمی تواند شکم شان را سیر کند ؟
تنها در همین برزیل - که بدهی خارجی اش دویست و چهل میلیارد دلار است -  چهل و چهار میلیون نفر از بی غذایی رنج میبرند و جهانی که روزانه یکصد هزار نفر را از بی غذایی و بیماری میکشد نه فقط کاری میکند که  " قربانیان " احساس شرم کنند بلکه ما که همدستان این قتل عام هستیم دست به کاری نمیزنیم
امپراتوری شرم در واقع امپراتوری سازمان های فرا ملیتی خصوصی است که توسط جهان وطنان هدایت  میشود . پانصد تا از قدرتمند ترین این شرکت ها در سالی که گذشت 52 در صد تولید ناخالص ملی جهان - یعنی 52 در صد از کل ثروتی را که در این سیاره تولید میشود - در اختیار داشته اند .
در این امپراتوری شرم  - که با قحطی و کمیابی سازمان یافته کنترل میشود  - جنگ دیگر گاه به گاهی نیست بلکه دائمی شده است . دیگر صحبت از یک بحران و یک آسیب نیست بلکه حالت طبیعی وضعیت ماست .
زیگلر می نویسد : از طریق بدهی های خارجی ؛ گرسنگی  یک سلاح کشتار جمعی  شده که از سوی شرکت های فرا ملیتی برای در هم کوبیدن و استثمار مردم مورد استفاده قرار میگیرد .
او میگوید : رواندا یک جمهوری کشاورزی کوچک به مساحت 26 هزار کیلومتر مربع ؛ در منطقه کوهستانی آفریقای مرکزی است که کشاورزانش قهوه و چای تولید میکنند .
از آوریل تا ژوئن 1994  یک نسل کشی هراسناک در آنجا اتفاق می افتد که هشتصد هزار زن و مرد و کودک توتسی کشته میشوند .
قمه هایی که برای این نسل کشی مورد استفاده قرار گرفت از چین و مصر وارد شده بودند و اعتبار مالی اش نیز توسط یکی از بانک های بین المللی تامین شده بود .
امروز ؛ بازماندگان این فاجعه - یعنی یک مشت کشاورز بینوا - باید به بانک ها و دولت های اعتبار دهنده ؛ این وام را بپردازند در حالیکه وام برای خرید قمه هایی مصرف شد که از آنها نسل کشی کرده است :
** The Empire Of Shame