سفرنامه پاریس
سه شنبه 14 نوامبر **
امروز آخرین روزی است که در دبی گذرانده ام
صبح ساعت چهار از خواب بر می خيزيم . قرار است مهرنوش به ايران و من به پاريس پرواز کنيم .
فرنوش خانم يک صبحانه حسابی برای مان راه می اندازد و پس از خوردن صبحانه سوار ماشين می شويم و به فرودگاه ميرويم . مهرنوش عازم ايران ميشود و من راهی پاريس .
پروازم با هواپيمای جت شرکت هواپيمايی امارات است . مدرن ترين و شيک ترين هواپيمايی است که تا کنون ديده ام .پذيرايی شان هم يک پذيرايی شاهانه است . توی هواپيما می توان بيش از پانصد فيلم سينمايی را تماشا کرد . در بدنه هواپيما دوربين های مخصوصی کار گذاشته اند که می توانيد همه جزييات پرواز هواپيمای تان را شخصا تما شا کنيد . وقتی هواپيمای تان از فراز شهر ها ميگذرد می توانيد شهر های زير پای تان را ببينيد .مهمانداران لباس های آبی کمرنگی به تن دارند و به دو زبان انگليسی و فرانسوی سخن ميگويند . در اين پرواز من توانستم شهر های بندر عباس ؛ شيراز و تبريز را زير پايم ببينم و گرمای اشکی را که بی اختيار از چشمانم جاری شده بود بر گونه هايم احساس کنم .
پس از هفت ساعت پرواز به پاريس ميرسيم .
حالا ساعت يک و نيم بامداد است و من نشسته ام و اين ياد داشت ها را می نويسم .چون خوابم نمی برد کليات سعدی را بر داشته ام و سرگرم خواندنش هستم
اين هم طنزی از حضرت سعدی ؛ البته از نوع مودبانه اش :
ز چشم مست تو اميد خواب می بينم
تو خوش بخفت ؛ که ما را قرار خفتن نيست
به ديدن از تو قناعت نمی توانم کرد
حکايتی دگرم هست و جای گفتن نيست !
اين هم فحش جانانه ای که حضرت سعدی نثار بنده خدايی کرده که نميدانم چه هيزم تری به ايشان فروخته بود :
آفتابی و نور می ندهی
ابری ای کير خواره زن ؛ ابری
مومن ات خوانم و نه ای مومن
گبری ؛ ای کير خواره زن ؛ گبری
به جدل همچو روبه و شيری
ببری ؛ ای کير خواره زن ؛ ببری
به مذاق جهانيان تلخی
صبری ای کير خواره زن ؛ صبری ....
بهتر است بروم بخوابم . خدا کند خواب به چشم مان بيايد و گرنه کارمان زار است .
----------
چهار شنبه 15 نوامبر
در پاريس هستم . پاييز انگار پاورچين پاورچين از راه رسيده است و بر سيمای درختان شلاق زده است . برگها زرد شده اند و خيابان های پاريس لبريز از برگ های زرد رنگی است که با نفس باد به اينسو و آنسو پر می کشند . بياد خيابان های بوئنوس آيرس می افتم . خيابان هايی که بيست و چند سال پيش ؛ در آنها پرسه ميزدم و زير درختان خزان زده راه می رفتم و شعر حافظ و شاملو می خواندم . سالها چه زود گذشته اند .
در پاريس ؛ آسمان نيمه ابری است و درجه حرات هوا به هفده درجه ميرسد . فوريه گذشته که در پاريس بودم سرما آنچنان بيداد ميکرد که استخوان هايم انگار يخ زده بود !
امروز صبح ؛ کفش و کلاه ميکنيم و به خيابان ميرويم . سوار ترن ميشويم و از حومه پاريس به منطقه کارتيه لاتن ميرويم . من دلم می خواهد در خيابان های پاريس پرسه بزنم و از زيبايی های منحصر بفرد اين شهر دوست داشتنی لذت ببرم .
پالتويی به تن کرده ام و شال گردنی پشمی به گردن خود پيچيده ام و خود را برای پيکار با سرمای احتمالی آماده کرده ام ؛ اما آسمان پاريس آبی تر و هوايش گرم تر می شود و قدم زدن در خيابانها را دلپذير تر ميکند .
در کافه ای ؛ در حاشيه خيابان می نشينيم و آبجو می خوريم . من از ديدن رفت و آمد آدمها در خيابانها لذت میبرم.بياد امريکا و بياد شهر خودمان در کاليفرنيا می افتم که هيچوقت در خيابان هايش هيچ آدميزادی را نمی توان ديد .همه اش اتومبيل است و اتومبيل ....
اين سومين باری است که به پاريس آمده ام .با وجودی که بسياری از خيابانها و ساختمانها و بناهای تاريخی اش را قبلا ديده ام ؛ معذالک از ديدن مجدد آنها لذت می برم و اگر صد بار ديگر هم به پاريس بيايم با شور و شوق به ديدن آنها خواهم رفت . من عاشق پاريس هستم .
قدم زنان به ديدن دانشگاه سوربن ميرويم و پس از آن در يک رستوران کوچک ايرانی در يکی از کوچه پسکوچه های پاريس قورمه سبزی می خوريم و به فرمايشات يک آقای ايرانی گوش ميدهيم که گويا در آلمان فيزيک خوانده است و در دانشگاهی در آن سامان شغلی دارد .
بعد از ناهار ؛ سوار کشتی می شويم و بر روی رود سن ميرانيم و از کنار ميراث های تاريخی فرانسه ؛ از جمله موزه لوور و برج ايفل ميگذريم و شب ؛ شاد و پر انرژی به خانه بر ميگرديم .
من آنچنان از اين قدم زدن های چند ساعته لذت برده ام که دلم می خواهد دو باره به خيابان های پاريس بروم و سر تا پای آنها را پياده گز کنم . ابدا احساس خستگی نمی کنم .
قرار بود فردا به شانزه ليزه برويم اما گويا ترن های پاريس فردا در اعتصاب خواهند بود و ما نخواهيم توانست از حومه پاريس خود مان را به مرکز شهر برسانيم .
از جاهاي ديگری که امروز از آن ديدن کرديم کوچه ای بود که صادق هدايت در آن منزل داشت و در همين کوچه با کشتن خودش به اين دنيای سرشار از شقاوت و نکبت پشت پا زده بود .
-----------
**پنجشنبه 16 نوامبر
چه خواب وحشتناکی ديدم ديشب . خواب ديدم که وارد خانه ام شده ام . مقداری خرت و پرت خريده بودم و دو سه تا پاکت پلاستيکی در دستم بود .
وقتيکه وارد خانه شدم ديدم که در های خانه باز است . اول خيال کردم سر به هوايی مان کار دستمان داده و خودم يادم رفته که در ها را ببندم . اما وقتيکه می خواستم وارد خانه بشوم يک آقای گردن کلفت نتراشيده نخراشيده ای – که يک چشمش هم کور بود ! - از گوشه ای بيرون آمد و بمن حمله کرد . من پاکت ها را رها کردم و فرياد زنان ؛ در حاليکه HELP HELP ميگفتم پا به فرار گذاشتم .
از صدای فرياد من طفلکی ها ميزبانانم از خواب پريدند و بگمان اينکه بلايی بسرم آمده است چراغها را روشن کردند و ترسان و لرزان به اتاقم آمدند و ديدند اين آقای گيله مرد شجاع ! عرق ريزان و ترسان توی رختخوابش نشسته و مثل بيد ميلرزد .
حالا ساعت پنج و نيم صبح است و من ديگر خواب از سرم پريده است . بروم کتابی بر دارم و بخوانم و شکر حضرت باريتعالی را بجا بياورم که آن کابوس در خواب بوده است نه در بيداری !. ولی عجب دزد گردن کلفتی بوده ها ؟؟!! اگر يک مشت توی ملاج مبارک مان ميکوبيد بايد ناله کنان تا پطرز بورغ ميدويديم !
امروز ؛ پس از آن کابوس ديشب ؛ تا ساعت ده صبح خوابيدم .بعدش صبحانه ای و قهوه ای ....
و چون امروز کارکنان خطوط راه آهن در اعتصاب هستند از رفتن به مرکز پاريس محروم مانده ايم .
حوالی ساعت يازده ؛ در حاليکه نم نمک باران ميباريد از خانه بيرون زديم و در فروشگاه معروف Lafayette پرسه ای و خريدی .....و نوشيدن آبجويی در بار کوچکی و ناهاری و عصرش را در خانه مانديم و به نشخوار خاطرات گذشته پرداختيم .
الان ساعت يازده و نيم شب است و من کتاب “ مکتب تبريز و مبانی تجدد خواهی “نوشته آقای سيد جواد طباطبايی را می خوانم تا کی خوابم ببرد .
فعلا شب بخير
جمعه 17 نوامبر **
هوای پاريس پاييزی است . . برگها ريخته اند و درختان دارند يواش يواش لخت می شوند . گهگاه بارانی نم نمک ميبارد و گهگاه خورشيد از پس ابری لبخندی و چشمکی ميزند . هنوز هوا چندان سرد نشده است .در فوريه گذشته که در پاريس بودم حتی استخوانهايم از سرما چاييده بود ! اما اينبار خودم را کاملا مسلح کرده ام . پالتويی گرم به تن کرده ام و کلاهی پشمين به سر . و مرا ظاهرا از هيچ سرمايی باکی نيست .
ديشب بيش از يکی دو ساعت نتوانستم بخوابم . نميدانم چرا . حس ميکنم دلم برای خانه و زندگی ام در کاليفرنيا تنگ شده است . دلم برای آسمان آبی و آفتاب درخشان کاليفرنيا لک ميزند . بگمانم هيچ جای دنيا با کاليفرنيا قابل مقايسه نيست . چه بامدادان زيبايی دارد کاليفرنيای من ! دلم برای قرقاول ها و بوقلمون های وحشی که همواره دور و بر خانه مان پرسه ميزنند و برای آن آهو های قشنگی که هر صبح ؛ جست و خيز کنان ؛ از تير رس نگاه من ميگريزند تنگ شده است . دلم برای فرنوش و مهرنوش و آلما و الوين و کورش و نسرين و حميده و کاترين و فيروزه و داداش و موسيو علی هم تنگ شده است .
سه چهار روز ديگر سفرم به پايان ميرسد .اما از همين حالا هوای ولايت ! به سرم زده است . هوای شهر کوچک خودم Fairfieldدر شرق سانفرانسيسکو ؛ که بيست و چند سال است جل و پلاسم را در آنجا پهن کرده ام و همه کوچه ها و خيابانها يش را می شناسم و با پستچی و شير فروش و سپور و کارمندان بانکش شوخی ميکنم و سر به سرشان ميگذارم .
راستی ؛ وطن من کجاست ؟؟
وطن فرهنگی من ايران است . اين را بدون هيچگونه ترديدی ميگويم .آفاق فرهنگی من تنها ايران است و بس . اما وطن جغرافيايی من کجاست ؟؟ سانفرانسيسکو ؟ بوئنوس آيرس ؟ لاهيجان ؟ شيراز ؟ تبريز ؟؟
به نظر من وطن جغرافيايی من کاليفرنيا ست .و من اين ايالت طلا خيز ر ا عاشقانه و صميمانه دوست دارم . آسمانش را . آفتابش را . مردمانش را . بزرگراههايش را . جنگل هايش را . رود هايش را . بارانش را . و آرزو دارم در کاليفرنيا به خاک بروم نه در لاهيجان . چرايش را نميدانم . اين يک حس درونی بود که اينجا ؛ بی هيچ واهمه ای ؛ بی هيچ ملاحظه ای ؛ وا گويه اش ميکنم .
دلم برای کاليفرنيای زيبای من تنگ است . بد جوری هم تنگ است .
امروز به ديدن اپرای پاريس ميرويم . ساختمانی عظيم و شگفت انگيز ؛ و ياد آور عظمت روزگاران گذشته .
اپرای پاريس که به Palais Garnier معروف است در سال 1860 به دستور ناپلئون سوم توسط يک آرشيتکت 35 ساله فرانسوی بنام Charles Garnier ساخته شده و بنای آن پانزده سال يعنی تا سال 1875 طول کشيده است .
بعد از گشت و گذاری در اطراف ميدان اپرا و ميدان باستيل ؛ در يک رستوران بسيار شيک ؛ غذايی و شرابی می نوشيم و غروب خسته و مست و شنگول بخانه ميآييم و يکی دو ساعتی می خوابيم و منتظر فرداييم تا چه پيش آيد .
-----------
شنبه 18 نوامبر ***
امروز به تماشای کليسای “ قلب مقدس “ ميرويم
اين کليسا بر فراز تپه ای است که برای رسيدن به آن بايد چند صد پله سنگی را طی کرد .
ساختمانی است عظيم و شگفت انگيز با معماری ويژه اش و نقاشی های حيرت آور بر سقف آن .
مراسم دعا در داخل کليسا بر پاست .ما هم همراه صد ها نفرکه در داخل کليسا زانو زاده و بدرگاه حضرت باريتعالی دعا ميکنند ؛ زانو ميزنيم و به خودمان ميگوييم : ببين خلايق به چه اباطيلی دل خوش کرده اند !
نزديکی های کليسا محله ای است که به محله نقاشان معروف است .و صد ها نقاش در اين محل نشسته اند و سر گرم نقاشی اند . محله زيبا و دلنشينی است با کوچه پسکوچه هايی که سنگفرش اند و خانه هايی که ميگويند قيمت شان خيلی بالاست .
در کافه ای می نشينيم و آبجوی خنکی می خوريم و گشت و گذاری در حوالی کليسا می کنيم و بعدش سوار ترن ميشويم و به خيابان شانزه ليزه ميرويم .
خيابان شانزه ليزه لبريز است از دختران و پسرانی که يکی از ديگری زيباترند . من هيچ آدميزادی نديدم که دارای وزن اضافی باشد . هيچ زنی نديدم که به شلختگی و بد لباسی زنان امريکايی باشد . اصلا هيچ آدم چاق نديده ام . درست بر عکس امريکا که 65 در صد از زنانش چاق و بی ريخت و بد قيافه و شلخته و بد لباس اند ؛ اينجا زنانش باريک و ترکه و زيبا و عطر انگيز و خوش لباس اند . من از ديدن اينهمه زنان زيبا و خوش لباس کيف ميکنم .
گشت و گذاری در خيابان شانزه ليزه می کنيم و ناهاری و شرابی در يک رستوران خوب در يکی از کوچه پسکوچه های پاريس می خوريم و حوالی ساعت هشت شب ؛ خسته و مانده به خانه بر ميگرديم .
** يکشنبه 19 نوامبر
امروز آخرين روزی است که در پاريس هستم . فردا به سانفرانسيسکو پرواز خواهم کرد .پرواز من از پاريس به واشنگتن و از واشنگتن به سانفرانسيسکو خواهد بود . از همين حالا دلهره پرواز به جانم چنگ انداخته است .بگمانم چهارده – پانزده ساعت در هواپيما خواهم بود .
هوای پاريس سرد تر شده و نم نمک باران ميبارد .
امروز را با قدم زدن در دور و بر خانه مان و نشستن در رستوران کوچکی و نوشيدن آبجو گذرانديم و فردا با پاريس وداع ميکنيم .
-----------
دوشنبه 20 نوامبر **
ساعت ده صبح به فرودگاه شارل دوگل ميروم . پروازم ساعت دوازده و نيم خواهد بود . در فرودگاه شارل دوگل تدابير امنيتی بسيار سنگينی حکمفرماست . سربازان با مسلسل های اتوماتيک در گوشه و کنار فرودگاه ايستاده اند .
هواپيمای مان با نيم ساعت تاخير به پرواز در ميآيد . پس از حدود 9 ساعت به واشنگتن ميرسيم .فرودگاه واشنگتن بسيار شلوغ است . بنظر ميآيد که نوعی بی نظمی در آنجا حاکم است .من پروازم را به سانفرانسيسکو از دست داده ام . مجبورم دو ساعتی در فرودگاه بمانم تا با پرواز بعدی به سانفرانسيسکو بروم . کارت پروازم را ميگيرم و از کانال های امنيتی ميگذرم و خودم را به ترمينال اصلی ميرسانم . آنجا گوشه ای می نشينم و منتظر ميمانم . يکی از کارمندان شرکت هواپيمايی UNITED AIRLINES ميآيد به سراغ من و به زبان فارسی ميگويد : سلام
بعد ميگويد : شما آقای رجب نژاد هستيد ؟؟
سلام عليکی می کنيم و به گپ و گو می پردازيم . معلوم ميشود که اين دوست نازنين يکی از خوانندگان پرت و پلاهای ماست .
چند دقيقه ای با هم گپ ميزنيم وبعدش من سوار هواپيما ميشوم و به سانفرانسيسکو پرواز ميکنم . و بدين ترتيب سفر مان به پايان ميرسد