دنبال کننده ها

۹ تیر ۱۳۹۵

مردی که می رقصد !!

این رفیق دیرینه مان آقای آنتونی ؛ اینجا در ولایت مان باغ پسته دارد . سال هاست با هم داد و ستد میکنیم .
امروز صبح رفته بودم دیدنش . جلوی دفترش یک آقای سیاه پوست گردن کلفتی ایستاده بود که جناب آقای رستم دستان باید میآمد جلویش لنگ می انداخت . از آن گردن کلفت ها که اگر زبانم لال یک مشت به ملاج مان میکوبید  تا پطرزبورگ میدویدیم ! جارویی به دست داشت و خاک انداز پلاستیکی کوچکی در کف .
به خودمان گفتیم لابد میخواهد دور و بر دفتر آقای آنتونی را غبار روبی کند .
پرسیدیم : آنتونی اینجاست ؟
گفت : نه ! رفته است بانک . چند دقیقه دیگر بر میگردد.
ما هم رفتیم توی دفتر نشستیم و منتظر ماندیم تا آنتونی بر گردد.
نیم ساعتی آنجا نشستیم . بیرون دفتر
 روی نرده های آهنی ؛ یک رادیوی گل و گنده بود که موسیقی پخش میکرد .
این آقای سیاه پوست لحظه به لحظه میرفت سراغ رادیو و پیچش را میچرخانید تا ایستگاه مورد علاقه اش را پیدا کند . بالاخره موفق شد فرستنده  ای را پیدا کند که موسیقی رپ پخش میکرد . از آن موسیقی هایی که آدم را به سرسام مبتلا میکند .  ما هم آنجا نشسته بودیم و نگاهش میکردیم .
وقتی ایستگاه مورد نظرش را پیدا کرد صدای رادیو را تا آخر بلند کرد و همراه موسیقی شروع کرد به رقصیدن .  همینطور جارو بدست و خاک انداز به کف .
نیم ساعتی خواند و رقصید . ما هم یکوقت متوجه شدیم بدون آنکه خودمان بخواهیم داریم با ایشان می جنبانیم و میرقصانیم و قر میدهیم .
همینکه سر و کله ماشین آنتونی از دور پیدا شد رفت رادیو را خاموش کرد و شروع کرد به خاکروبی .
راستش دل مان میخواست به جناب آقا بگوییم که : آقا ! اگر حضرتعالی دنبال شغل نان و آب دار تری هستید قدم رنجه بفرمایید و بیایید توی دم و دستگاه ما تا هروقت اوضاع بیزنس مان قمر در عقرب و اوقات خودمان هم گه مرغی است برای مان بجنبانید و بخوانید و برقصانید بلکه دل مان باز بشود و ما را هم با خودتان برقصانید !
حقوق خوبی هم میدهیم به حضرت ابلفضل !

۸ تیر ۱۳۹۵

نیما ...و شهریار

نیما یوشیج تعریف میکرد : یکبار با شهریار رفته بودیم مهمانی . من کنار شهریار نشسته بودم .
یک وقت شهریار با آرنجش کوبید به پهلوی من و گفت : پاشو !  پاشو !
پرسیدم : چه خبر شده مگر ؟
گفت : آقا ...!  آقا ..!  تو پشت به آقا نشسته ای !
گفتم : کدام آقا ؟
پشت سرم را نشان داد .دیدم قاب عکسی از حضرت علی پشت سرم آویخته است !

اتاق خشم

آقا ! چند وقت پیش ما رفته بودیم قبرستان . یک آقایی مرده بود و میخواستند توی گورستان چال اش کنند . ما هم رفتیم مراسم خاکسپاری اش .
وقتی جنازه آن مرحوم مغفور مبرور ناکام را میخواستند توی قبر بگذارند زنش هی به سر و صورت خودش چنگ می انداخت و با ناله و ندبه میگفت : حسین جان 1 حسین جان ! چرا مرا تنها گذاشتی و رفتی ؟ چرا به بیکسی من رحم نکردی ؟  کاشکی زنده بودی و میآمدی مثل گذشته ها میزدی همه  ظرف و ظروف خانه را میشکستی !
ما هم خنده مان گرفته بود هم گریه مان . بخودمان گفتیم آن  مرحوم مغفور لابد وقتی عصبانی میشد میزد ظرف و ظروف خانه شان  را خرد و خاکشیر میکرد . خدا را صد هزار مرتبه شکر که ما از اینجور عادت های مضره ! نداریم و گرنه حالا توی خانه مان یکدانه دیگ و سه پایه و قوری و فنجان و بقول رشتی ها یکدانه ماست خوری هم  پیدا نمیشد !
باری . ما نمیدانیم وقتی شما عصبانی میشوید چه دسته گلی به آب میدهید ؛ اما اصغر ترقه ای که ما باشیم عصبانیت مان به پفی در میگیرد و به تفی خاموش میشود . یعنی فی الواقع ما از آن آدمهای شیشه ای هستیم که با یک  "های " خشمناک میشویم و با یک  "هوی  "آتشفشان درونی مان خاموش میشود
یک شب با همسرجان مان رفته بودیم کتابخانه شهر مان . ماآنجا چند کلامی نمیدانیم در باره شعر و ادبیات و اینجور چیز ها صحبت کردیم . وقتی آمدیم پایین یک خانمی از ما پرسید : آقای گیله مرد ! شما آیا هرگز عصبانی هم میشوید ؟
گفتیم : خانم جان !  کجای کارید شما ؟ این ظاهر آرام ما را نبینید خانم جان  . زن مان اسم مان را گذاشته اصغر ترقه آنوقت شما از ما می پرسید  هرگز عصبانی میشویم ؟
آقا . ما امروز در تلویزیون دیدیم که در دالاس دم و دستگاهی راه انداخته اند بنام اتاق خشم
یعنی شما وقتی عصبانی میشوید بجای اینکه بزنید کاسه کوزه های خانه تان یا اداره تان را درب و داغان بفرمایید میروید آنجا خشم تان را خالی میکنید . یعنی اینکه آنجا یک چماقی دست تان میدهند و شما را می اندازند توی یک اتاقی و میگویند حالا هرچه دم دست تان است بزنید خرد و خاکشیرشان بفرمایید .
البته بابت نیم ساعت چماق کشی میباید هفتاد و پنج دلار بسلفید . اگر هم بعد از چماق کشی به ماساژی چیزی احتیاج داشتید همانجا ماساژتان هم میدهند و صد دلار دیگر هم میگیرند
فعلا نشانی این اتاق خشم را اینجا میگذاریم بلکه بعضی از دوستان را بکار آید از جمله شخص شخیص خودمان را http://www.angerroom.com/about-us/




۷ تیر ۱۳۹۵

معاد از نگاه ناصر خسرو

مردکی را به دشت گرگ درید
زو بخوردند کرکس و زاغان
این یکی رید در بن چاهی
وان دگر ریست بر سر کوهان
اینچنین کس به حشر زنده شود ؟
تیز بر ریش مردم نادان
------------
* ریست = رید
* تیز =گوز

۶ تیر ۱۳۹۵

سعدی میفرماید :
چندین چراغ دارد و بیراهه میرود
بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش
امروز عصر گلستان سعدی میخواندم .  داستانی خواندم که مرا بفکر فرو برد . داستان این است :

" مردکی را چشم درد خاست . پیش بیطاری رفت که دوا کن .
بیطار از آنچه در چشم چارپایان میکرد ؛ در دیده او کشید و کور شد .
حکومت به داور بردند ؛گفت : برو هیچ تاوان نیست . اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی .
مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر که نا آزموده را کار بزرگ فرماید ؛ با آنکه ندامت برد ؛ به نزدیک خردمندان به خفت رای منسوب گردد.
ندهد هوشمند روشن رای
به فرومایه کارهای خطیر
بوریا باف اگرچه بافنده است
نبرندش به کارگاه حریر

این داستان مرا بفکر فرو برد و با خودم گفتم : مگر ما مغز خر خورده بودیم که گز نکرده پاره کردیم و مثل خروس بی محل پریدیم وسط میدان و یکپا چارق و یکپا گیوه ؛ زیر آب آن آقای آریامهر را زدیم و کلی هندوانه زیر بغل این یکی آقا گذاشتیم و رجاله هایی را که قرن ها در حجره های تنگ و تاریک و بویناک شان مگس های خایه خر را میشمردند و شپش قلیه میکردند از تاپاله بندی و پهن پازنی  به امامت و ریاست و کیاست رساندیم و میراث گرگ مرده را به کفتاران دادیم ؟
یعنی نسل ما مصداق عینی این شعر کمال الدین اصفهانی است که :
خلق گویند مغز خر خورده است
هر که در احمقی تمام بود ؟
آخر عقل مان کجا بود و چرا پند سعدی را نشنیدیم که :
مباش بنده تقلید اگر نه حیوانی !
مگر ما خر مان به گل مانده بود که کاری کرده ایم و آشی برای نسل های پس از خود پخته ایم که حالا هر رجاله عمامه بسری عینهو پشکل خودش را قاطی مویز میکند و هر گاو گند چاله دهانی مثل گاو حاج میرزا آغاسی سرش را توی هر آخوری فرو میکند و ما هم نه پشت داریم و نه مشت و مصداق آن شعریم که :
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نا یافته دم ؛ دو گوش گم کرد .
آیا نمیدانستیم چشمی که بیشتر از صاحب عزا گریه کند دنبال نان و حلواست ؟
آیا نمیدانستیم چماق دست خرس دادن آسان است اما پس گرفتنش محال ؟
آیا پند سنایی غزنوی را نشنیده بودیم که :
هر که را چشم عقل کور بود
نبود آدمی ستور بود
آیا سعدی بما نگفته بود :
ابر اگر آب زندگی بارد
هر گز از شاخ بید بر نخوری
آیا نمیدانستیم اهل عمائم هزار کیسه میدوزند که یکی شان ته ندارد و هزار قبا میدوزند که یکی شان جیب ندارد ؟
آیا نمیدانستیم مزد خر چرانی خر دوانی است ؟
آیا سنایی غزنوی بما زنهار نداده بود  که
اندرین ره صد هزار ابلیس آدم روی هست
تا هر آدم روی را زنهار آدم نشمری
آیا نمیدانستیم هر که را ریش بزرگ است خرد کوسه بود ؟
و آیا ناصر خسروی قبادیانی هزار سال پیش بما نهیب نزده بود که :
اندر جهان به از خرد آموزگار نیست 

۴ تیر ۱۳۹۵

استاد مزقون چی !!

ما توی ولایت مان در همین فرنگستان ؛ یک آقای مزقون چی داشتیم که گاهکاهی میآمد در این محافل و مجالس برای یک عده از این علیا مخدره های مطلقه مکرمه دیلینگ دیلینگ مزقون میزد . طفلکس سواد درست حسابی هم نداشت . یعنی وقتی میخواست دو کلام انگلیسی بلغور بفرماید مثل خر در گل میماند . اهل کتاب و متاب و مطالعه و اینجور چیز ها هم نبود . بگمانم حتی کتاب حسین کرد شبستری را هم نخوانده بود .
یکوقت دیدیم همه صداش میکنند آقای دکتر !
گفتیم : آقای دکتر ؟ این طفلکی که گوز را با ضاد می نویسد و بعدش هم با زبانش پاکش میکند . این از کجا دکتر شده ؟  اینکه بقدرتی خدا بلد نیست حتی اسم خودش را بنویسد ! مگر با خواب دیدن هم میشود آبستن شد ؟  ما لاف در غربت و باد در راسته مسگر ها شنیده بودیم اما تا بحال ندیده بودیم جناب مستطاب بز به پچ پچی فربه بشود . بروید عقل پیدا کنید و بنگ از دکان بقالی مگیرید که شما را به بند بلا می اندازد .
گفتند : آقای گیله مرد ؛ جنابعالی هم عجب مته به خشخاش میگذارید ها ! ایشان دکتر تغذیه هستند !
گفتیم : دکتر تغذیه دیگر چه صیغه ای است ؟
گفتند : از آن دکتر هایی است که بشما میگوید اگر شنبلیله و سنبل الطیب و خاکشیر و شاه تره  بخورید برای کبد تان خوب است . اگر دارچین و زنجبیل و آویشن و پر سیاووشان و گل ختمی  میل بفرمایید دیگر جزایر لانکر هاوس تان  دچار کم آبی نمیشود . اگر زعفران بخورید قوه باء تان صد برابر میشود . اگر گل گاو زبان میل بفرمایید دیگر درد مفاصل و درد کمر و نمیدانم درد لوزالمعده و اثنی عشر نخواهید داشت . نسخه هم می نویسند
گفتیم : عجب ؟ عجب ؟ ما اینها را نمیدانستیم ها ! آی بر پدر نادانی لعنت . پس چه بهتر که ما هم ایشان را جناب آقای دکتر صدا کنیم . به گاو و گوسفند کسی که آسیب نمیرساند ؟ بخصوص اینکه این روز ها " جناب آقای دکتر " عینهو لنگ حمام را میماند  هر کس بست بست .
جان من که شما باشید به عرض تان برسانیم که در مملکت گل و بلبل مان اوضاع از این هم قاراشمیش تر است .
اگر توی آن مملکت فلکزده میلیونها نفر قاشق ندارند با آن آش شان را بخورند
- اگر خلایق از حصیر بودن و ممد نصیر بودن به جان آمده اند
-اگر آب سواره و نان سواره است و خلق خدا هم پیاده به دنبال شان .
-اگر مردم از زور ناداری و ناچاری با شاش موش آسیاب میچرخانند .
- اگر میلیون ها نفر نه در زمین بختی و نه در آسمان تختی دارند .
-اگر خلایق از مال پس و از جان عاصی اند .
-اگر امت اسلام دنیای شان بدتر از آخرت یزید است
-اگر جنابان علمای اعلام و حجج اسلام ؛ خر را با آخورش خورده و میخورند .
و اگر خلق الله در هفت آسیاب یک من آرد ندارند
در عوض از در و دیوار مملکت مان دکتر و استاد میریزد . یعنی اینکه استاد شدن و دکتر شدن آنچنان آسان است که می توان یکشبه دکتر شد و یکروزه استاد .
میفرمایید نه ؟ بفرمایید ببینید همه این کفن دزدان و گور کن ها و غاز چران هایی که حالا وزیر و وکیل و سردار و نمیدانم فرمانده کل قوا شده اند یا دکترند یا استاد . حتی آنهایی هم که رخت به آن دنیا کشیده اند یکباره استاد شده اند .
آقا ! ما سی سال است یک سوزن به چشم مان میزنیم و یک جوالدوز هم به هر جای نا بدترمان وبرای تان اینهمه پرت و پلا می نویسیم . آنوقت فلان مزقونچی استاد است و ما نیستیم ؟ مگر ما بچه پیش از قباله ایم ؟ حقشناسی هم خوب چیزی است والله ! خلاف عرض میکنیم ؟
-------
اخطار : حالا نیایید از فردا هی استاد استاد بارمان بکنید ها ! ما داشتیم سر بسر اساتید محترم میگذاشتیم .  هر کس از این ناپرهیزی ها بکند اگر ابوحنیفه به علم و ابوذر غفاری به زهد باشد ما از این خانه شیشه ای مان بیرونش میکنیم . این خط و این هم نشان !

۲ تیر ۱۳۹۵

حشاشین ....!

رفیقی داشتم که شاعر بود . کم حرف ترین و بی آزار ترین آدمی بود که من توی عمرم دیده ام . اسمش نعمت الله اسلامی بود .
چهل و چند سالی است که خط و خبری از او ندارم . نعمت در روزنامه اطلاعات کار میکرد و من در رادیو . گهگاه عصر ها با هم میرفتیم کافه ای ؛ باری ؛ قهوه خانه ای ؛ جایی می نشستیم آبجو میخوردیم .
یک روز بمن گفت : میآیی برویم کنسرت ؟
گفتم : کنسرت ؟ کجا ؟
گفت : نوشهر
من بتازگی گواهینامه رانندگی گرفته بودم . رفتیم یک پیکان کرایه کردیم و از رشت کوبیدیم رفتیم نوشهر . وقتی رسیدیم نوشهر حدود نیمه شب بود و کنسرت بپایان رسیده بود
رفتیم سراغ بچه هایی که آمده بودند کنسرت راه انداخته بودند . یک مشت جوان ریشوی هیپی . همه شان هم دوست و آشنای نعمت .
ما را بر داشتند بردند ویلایی که محل اقامت شان بود . بچه ها نشستند به دود و دم و حشیش کشیدن .  ما که اهل هیچ دود و دمی نبودیم نشستیم همپای شان آبجو خوردیم . شب را هم همانجا بیتوته کردیم .
صبح کله سحر پاشدیم . باید میرفتیم سر کارمان . نعمت میرفت به اطلاعات و من هم به رادیو .  یک  ساعتی راندیم. نزدیکی های رامسر دیدیم از چرخ های پیکان مان دود بلند میشود . ترسیدیم . خیال کردیم حالاست که ماشین مان آتش بگیرد . ما که از میکانیکی چیزی نمیدانستیم . تازه چند هفته ای بود که بما گواهینامه رانندگی داده بودند .  چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ ماشین را همانجا کنار جاده رها کردیم و سوار یکی از همین بنزهای کرایه ای شدیم و آمدیم رشت . رفتیم سراغ صاحب پیکان . گفتیم : آقا ! شرمنده ؛ ماشین تان دود میکرد ما هم نزدیکی های رامسر رهایش کردیم و حالا آمده ایم خدمت شما !
بیچاره رنگ از رویش پرید.   خیال کرد لابد موتور سوزانده ایم .  ما هم بقول ابوالفضل بیهقی از دست و پای بمردیم .
ما را بر داشت و سوار ماشین دیگری شدیم و برگشتیم رامسر . طفلکی با ترس و لرز به ماشینش نزدیک شد . کاپوتش را بالا زد و دید الحمدالله موتورش عیب و علتی ندارد . سوییچ را چرخاند و ماشین را روشن کرد . ماشین عینهو ساعت کار میکرد .
از ما پرسید : از کجایش دود میآمد ؟
گفتیم : از چرخ های عقب
گفت : وقتیکه میخواستید حرکت کنید ترمز دستی اش را خوابانده بودید ؟
گفتیم : نوچ !
نفس راحتی کشید و گفت : پدر آمرزیده ها ! نزدیک بود ما را زهره ترک بکنید ها !
خلاصه اینکه ترمز دستی را خواباند و نشست پشت فرمان و خوش و خندان تا رشت یکسره راند .
آقا ! اگر ما بخواهیم از شیطنت های دوران جوانی مان برایتان بگوییم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود فقط این را بگوییم که ما در دوران نوجوانی مان یک رفیق گرمابه گلستانی داشتیم بنام حسین آقا ! این حسین آقا همان کسی است که در پانزده شانزده سالگی مان یک بطر ودکای کشمش 55 را از گنجه بابایش کش رفت و دو تایی نشستیم با یک کوزه ماست ته اش را بالا آوردیم ( اینکه بعد از خوردن ودکا سه چهار روز دل و روده مان بالا آمد  بماند )
یک بار با همین حسین آقا رفتیم یک ماشین پیکان برای یک روز کرایه کردیم . من هنوز گواهینامه نداشتم . سوار شدیم ازلاهیجان رفتیم رشت . از رشت رفتیم قزوین . بعدش کوبیدیم رفتیم تبریز . از آنجا به ارومیه و سرانجام از شهر  سنندج سر در آوردیم .
آنوقت ها مثل امروز نبود که هر بچه کودکستانی یک آیفون داشته باشد . بیچاره پدر مادر های ما چه زجری کشیدند تا بعد از پنج روز جهانگردی ! سر و کله مان پیدا شد و به ولایت مان بر گشتیم . بیچاره صاحب پیکان هم نیمه جان شده بود . خیال میکرد بلایی سر ما و پیکانش آمده است
وقتی برگشتیم دیگر پولی برای مان نمانده بود که به صاحب پیکان بدهیم . آقای صاحب پیکان را فرستادیم خدمت ابوی محترم جناب آقای حسین آقا  ! ابوی محترم  ایشان هم یکی دو ساعتی جد و آبای مان را توی قبر لرزاند و دست آخر یک چک پانصد تومانی نوشت و داد دست آقای صاحب پیکان و ما خلاص شدیم !
بعله ....این آقای گیله مردی که حالا اینجا اینقدر بلبل زبانی و مظلوم نمایی میفرماید نمیدانید در جوانی هایش چه آتش هایی سوزانده است !
خداوند انشاء الله ایشان را ببخشاید و بیامرزاد !
خداوند شما را هم ببخشاید و بیامرزاد که ما میدانیم در جوانی هایتان چه آتش ها که بپا نکرده اید ! خیال نکنید ما نمیدانیم ها !! کاری نکنید پرونده تان را رو کنیم ها !!

هزار سال نثر پارسی

اندر آداب دوست یابی

بدان ای پسر که مردمان تا زنده باشند نا گزیر باشند از دوستان . که مرد اگر بی برادر باشد  به که بی دوست .از آنچه حکیمی را پرسیدند که دوست بهتر یا برادر ؟
گفت : برادر هم دوست به
پس اندیشه کن به کار دوستان به تازه داشتن رسم هدیه فرستادن و مردمی کردن . ازیرا که هر که از دوستان نیندیشد ؛ دوستان نیز ازو نیندیشند ؛ پس مرد همواره بی دوست بود .....
و لکن چون دوست نو گیری پشت با دوستان کهن مکن .دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار تا همیشه بسیار دوست باشی که گفته اند دوست نیک ؛ گنجی بزرگ است
دیگر اندیشه کن که از مردمانی که با تو به راه دوستی روند و نیم دوست باشند ؛ با ایشان نیکویی و سازگاری کن و به هر نیک و بد با ایشان متفق باش ؛ تا چون از همه مردمی بینند دوست یکدل شوند که اسکندر را پرسیدند که بدین کم مایه روزگار ؛ این چندین ملک به چه خصلت بدست آوردی ؟
گفت : که بدست آوردن دشمنان به تلطف و جمع کردن دوستان به تعهد ......
اما تو هنرمند باش که هنرمند کم عیب بود و دوست بی هنر مدار که از دوست بی هنر فلاح نیاید
اما با بی خردان هرگز دوستی مکن که دوست بی خرد از دشمن بخرد (با خرد ) بتر بود ؛ که دوست بی خرد با دوست از بدی آن کند که صد دشمن با خرد با دشمن نکند ..
و حق مردمان و دوستان نزدیک خویش ضایع مکن تا سزاوار ملامت نگردی که گفته اند : دو گروه مردم سزاوار ملامت باشند . یکی ضایع کننده حق دوستان ؛ و دیگر ناشناسنده کردار نیکو. ...
و با مردمان دوستی میانه دار ؛ بر دوستان به امید دل مبند که من دوستان بسیار دارم . دوست خاصه خویش خود باش ؛ و از پیش و پس خویشتن خود نگر ؛ و بر اعتماد دوستان از خویشتن غافل مباش . چه اگر هزار دوست باشد ترا ؛ از تو دوست تر ترا کس نبود .......
از: قابوس نامه
تالیف :امیر عنصر المعالی کیکاووس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار
نوشته شده بسال 475 هجری قمری

۳۱ خرداد ۱۳۹۵

چقدر من !

مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین
کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین
.
مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است
آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است
.
مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !
ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !
.
هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای
مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای
.
هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد
این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد
.
ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی
هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی
.
مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست
هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست
.
کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر
این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟
.
زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست
ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست
.
راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام ،
بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟
.
در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن
مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد «مَن»
.
.
شاعر: #ناصر_فیض
.
کتاب: املت دسته دار
توضیح: دقیقا کلمه “من” هفتاد بار در این شعر بکار رفته است.

۲۹ خرداد ۱۳۹۵

نور چشم عزیزم

" به بهانه روز پدر "

* : نوشته بود : نور چشم عزیزم ؛ امیدوارم از جمیع بلیات ارضی و سماوی محفوظ و محروس بوده باشید . اگر جویای حال ما باشید الحمد الله سلامتی حاصل است و ملالی نیست جز دوری دیدار شما که آنهم امید وارم بزودی زود تازه گردد . آمین یا رب العالمین .

پدرم نامه هایش را همیشه با همین دو سه خط شروع میکرد . چه آنهنگام که در تبریز و ارومیه بودم چه زمانی که توفان نابهنگام آن انقلاب ؛ تن زخم خورده ام را به دیاری دور - به بوئنوس آیرس - پرتاب کرده بود .
روز پدر مرا بار دیگر بیش از هر روز دیگری  بیاد پدرم می اندازد . مردی که خطی بسیار خوش داشت .برای مان کتاب می خواند . قصه میگفت . و هر گز به خشم و غضب و زور با ما سخنی نگفت . و هرگز حتی گراز گرسنه ای را به بانگ طبل نراند .
در نوجوانی اش - بهنگام حکومت رضا شاهی -  کارمند اداره طرق و شوارع بود . اداره ای که بعد ها نام وزارت راه بر خود گرفت . پس از آن مامور وصول عوارض دروازه ای در شهرداری آستانه اشرفیه بود . شغلی که چند سالی در آن پایید و پلکید و عمر گذاشت .
بعد از کودتای بیست و هشت مرداد - در هنگامه شگفتی که مصدقی بودن جرم نابخشودنی هراسناکی بود -  چندی در بیم و هراس زیست . سر انجام بقول خودش  عطای " نوکری دولت " را به لقایش بخشید و در دامنه شیطانکوه لاهیجان . - آنجا که باران بود و سبزه بود و سرود پرنده بود - به چایکاری و باغداری پرداخت . خانه ای ساخت بر فراز تپه ای که میشد در تالار چوبی اش نشست و افق تا افق ؛ سبزه و سبزی و دریا را بتماشا نشست .
آنهنگام که میهنم را به اجبار ترک میکردم پدرم پنجاه ساله بود . مردی که بعد ها تا مرز هفتاد و چند سالگی هم پیش رفت اما من او را همچنان و هنوز همچون مردی پنجاه ساله در ذهن و ضمیرم دارم .
پدر آنچنان به دار و درخت هایش دلبسته بود که هر وقت میگفتم چرا به امریکا نمیآیی ؟ در پاسخم میگفت : پسر جان ! پس این دار و درخت هایم را چیکار کنم ؟
انگار دار و درخت هایش را به جانش بسته بودند .
آخرین باری که صدایش را شنیدم در بستر مرگ بود . صدایم را نمی شناخت . ناله ای و تمام .
حالا سالها از مرگ پدر - و مادر نیز - گذشته است و ما همچنان دوره میکنیم شب را روز را . و هنوز را
روز پدر را به همه پدران . و پدرانی که برای فرزندان خود مادری کرده اند . و مادرانی که برای فرزندان خود پدری کرده اند تهنیت میگویم .
بقول حافظ :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد