....قومی عرب بودند که پیران هفتاد ساله مرا حکایت کردند که در عمر خویش بجز شیر شتر چیزی نخورده بودند ؛ چه در این بادیه ها چیزی نیست الا علفی شور که شتر می خورد . ایشان خود گمان می بردند که همه عالم چنان باشد .
من از قومی به قومی نقل و تحویل می کردم وهمه جا مخاطره و بیم بود ؛ الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آنجا بیرون آییم .
به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آنرا " سربا " می گفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم . .... و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند می کشتند و می خوردند وهر کجا عرب بود شیر شتر می دوشیدند .من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر . ودر راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت می نمودم .
و بعد از مشقت بسیار و چیز ها که دیدیم و رنجها که کشیدیم به " فلج " رسیدیم . بیست و سیم صفر . از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود .
این فلج در میان بادیه است . ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است . آنچه در آنوقت که ما آنجا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود ؛ و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل .و این چهارده حصن به دو گروه بودند و مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود .... و من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعب تر نباشد و هیچ چیز از دنیا با من نبود الا دو سله ( زنبیل ) کتاب و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند . هر که به نماز میآمد البته با سپر و شمشیر بود . و کتاب نمی خریدند .
مسجدی بود که در آنجا بودیم .اندک رنگ شنجرف و لاجورد با من بود . بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بردم . ایشان بدیدند . عجب داشتند . و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج ( تماشا )آن آمدند ؛ و مرا گفتند اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم . و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود ؛ چه تا من آنجا بودم از عرب لشکری به آنجا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست ؛ قبول نکردند و جنگ کردند ؛ ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند
چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان نا امید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم آفتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ می بایست برید . مخوف و مهلک . در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم یک جا ندیدم ........
" سفر نامه ناصر خسرو"
به کوشش دکتر ذبیح الله صفا
من از قومی به قومی نقل و تحویل می کردم وهمه جا مخاطره و بیم بود ؛ الا آنکه خدای تبارک و تعالی خواسته بود که ما به سلامت از آنجا بیرون آییم .
به جایی رسیدیم در میان شکستگی که آنرا " سربا " می گفتند . کوهها بود هر یک چون گنبدی که من در هیچ ولایتی مثل آن ندیدم . .... و از آنجا بگذشتیم . چون همراهان سوسماری می دیدند می کشتند و می خوردند وهر کجا عرب بود شیر شتر می دوشیدند .من نه سوسمار توانستم خورد و نه شیر شتر . ودر راه هر جا درختی بود که باری داشت مقداری که دانه ماشی باشد از آن چند دانه حاصل میکردم و بدان قناعت می نمودم .
و بعد از مشقت بسیار و چیز ها که دیدیم و رنجها که کشیدیم به " فلج " رسیدیم . بیست و سیم صفر . از مکه تا آنجا صد و هشتاد فرسنگ بود .
این فلج در میان بادیه است . ناحیتی بزرگ بوده است و لیکن به تعصب خراب شده است . آنچه در آنوقت که ما آنجا رسیدیم آبادان بود مقدار نیم فرسنگ در یک میل عرض بود و در این مقدار چهارده حصار بود ؛ و مردمکانی دزد و مفسد و جاهل .و این چهارده حصن به دو گروه بودند و مدام میان ایشان خصومت و عداوت بود .... و من بدین فلج چهار ماه بماندم به حالتی که از آن صعب تر نباشد و هیچ چیز از دنیا با من نبود الا دو سله ( زنبیل ) کتاب و ایشان مردمی گرسنه و برهنه و جاهل بودند . هر که به نماز میآمد البته با سپر و شمشیر بود . و کتاب نمی خریدند .
مسجدی بود که در آنجا بودیم .اندک رنگ شنجرف و لاجورد با من بود . بر دیوار آن مسجد بیتی نوشتم و شاخ و برگی در میان آن بردم . ایشان بدیدند . عجب داشتند . و همه اهل حصار جمع شدند و به تفرج ( تماشا )آن آمدند ؛ و مرا گفتند اگر محراب این مسجد را نقش کنی صد من خرما به تو دهیم . و صد من خرما نزدیک ایشان ملکی بود ؛ چه تا من آنجا بودم از عرب لشکری به آنجا آمد و از ایشان پانصد من خرما خواست ؛ قبول نکردند و جنگ کردند ؛ ده تن از اهل حصار کشته شد و هزار نخل بریدند و ایشان ده من خرما ندادند
چون با من شرط کردند من آن محراب نقش کردم و آن صد من خرما فریاد رس ما بود که غذا نمی یافتیم و از جان نا امید شده بودیم که تصور نمی توانستیم کرد که از آن بادیه هرگز بیرون توانیم آفتاد چه به هر طرف که آبادانی داشت دویست فرسنگ می بایست برید . مخوف و مهلک . در آن چهار ماه هرگز پنج من گندم یک جا ندیدم ........
" سفر نامه ناصر خسرو"
به کوشش دکتر ذبیح الله صفا