دنبال کننده ها

۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۵

حسنک وزیر

امروز با ابوالفضل بیهقی در کوچه پسکوچه های رنگین و خونین تاریخ پرسه ای زدم .
و ابوالفضل ؛ به هیبت و هیئت پیری هزار ساله ؛ با جبه و پیراهن و دستار و ردایی همه سپید - همچون روی و موی خود - با گیسوانی فرو هشته ؛ مرا به دالان های تنگ و تاریکی کشاند تا قصه ای از قصه های پر غصه سرزمینم را برایم باز گوید .
میگویم : یا ابلفضل ! آیا در این قصه های پر غصه ات شائبه ای از دوغ و دغل و دروغ می توان جست ؟
به خشم میگوید : "  سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را  "
می پرسم : ابو سهل زوزنی را چگونه مردی یافتی ؟
میگوید : مردی امام زاده و محتشم و فاضل و و ادیب بود اما شرارت  و زعارتی در طبع وی موکد شده و با آن شرارت دلسوزی نداشت و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی ؛ این مرد از کرانه بجستی و فرصتی جستی و تضریب کردی و  المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فرو گرفتم  - و اگر کرد دید و چشید -  و خردمندان دانستندی که نه چنان است و سری می جنبانیدندی وپوشیده خنده می زدندی که وی گزاف گوی است .
- و سلطان محمود ؟
میگوید : سلطان محمود اگر در مذهب کسی مشکوک شدی اگر ابوحنیفه به علم بودی بر دار کشیدی
می پرسم : و استادت بو نصر مشکان ؟
- بو نصر مردی بود عاقبت نگر و بو سهل زوزنی تا آنهمه حیلت که در باب وی ساخت ؛ از آن در باب وی به کام نتوانست رسید که قضای ایزد با تضریب های وی موافقت و مساعدت نکرد . او در روزگار امیر محمود رضی الله عنه ؛ بی آنکه مخدوم خود را خیانتی کرد ؛ دل این سلطان مسعود را رحمته الله علیه نگاه داشت به همه چیز ها .
می پرسم : و حسنک وزیر ؟
میگوید : حال حسنک دیگر بود .که بر هوای امیر محمد و نگاهداشت دل و فرمان محمود ؛این خداوند زاده را بیازرد ....و عبدوس را گفت :امیرت را بگوی که من آنچه کنم به فرمان خداوند خود کنم . اگر وقتی تخت ملک به تو رسد ؛ حسنک را بر دار باید کرد .لاجرم چون سلطان پادشاه شد این مرد بر مرکب چوبین نشست 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر