در تبریز بودیم . بگمانم سال 1352 بود . با رفیق مان رفته بودیم سینما . رفته بودیم فیلم " چه کسی از ویرجینیا وولف می ترسد " با بازیگری ریچارد برتون و الیزابت تایلر را ببینیم .
آن زمان ها ؛ نزدیک های چهار راه شهناز یک سینمای درب داغان قراضه ای بود بنام سینما فرهنگ . این سینما فرهنگ گاهگداری فیلم های باصطلاح روشنفکری نشان میداد .
هنوز روی صندلی مان جابجا نشده بودیم که به سبک و سیاق آن روزگار سرود شاهنشاهی نواخته شد :
شاهنشه ما زنده بادا
پاید کشور به فرش جاودان ...
همه خلایق از جای شان پا شدند . من و رفیقم نمیدانم از روی بی حوصلگی یا شاید لجبازی گفتیم : ولش کن بابا !بنشین سر جات
هنوز سرود شاهنشاهی تمام نشده بود که دیدیم یک پاسبان شیره ای - از آنها یی که انگاری کلاه شان به سرشان گشاد است و مدام لق لق می زند - به طرف مان میآید . بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردیم !
یادم میآید کفشی به پایش بود عینهو قبر بچه . و آتشی از تخم چشم هایش زبانه میکشید که انگاری موی عزراییل توی تنش است . یک عقرب جراره تمام و کمال .
بخودمان گفتیم : آه ! خدایا !آمدیم خضر ببینیم گیر خرس افتادیم .
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه لاغری چه خیزد ؟
آقای پاسبان آمد و مچ دست مان را گرفت و با تحکم گفت : برویم !
گفتیم : کجا برویم ؟
گفت : کلانتری
آمدیم یک مقدار پیزر لای پالانش گذاشتیم که : جناب سرکار !پدرت خوب ؛ مادرت خوب ؛ ول مان کن برویم پی کارمان . از خیر سینما هم گذشتیم .
بیا کمتر تو خون اندر دلم کن
ندانسته گهی خوردم ولم کن !
اما آقای پاسبان دست بر دار نبود .ما هم آنروز ها به عقل مان نمی رسید که می توانیم پنج تومان توی کف این آقای پاسبان بگذاریم و روی سبیل اعلیحضرت همایونی نقاره بزنیم .
ما را آورد بیرون و سوار تاکسی مان کرد و بردمان به کلانتری . کلانتری هم در محله درب و داغانی بود بنام گجیل . مرکز معتادان و فاحشه ها و باجگیران و اونکاره ها . حتی پول تاکسی پاسبان را هم ما دادیم .
توی کلانتری ما را انداختند توی یک هلفدونی و گفتند به اتهام اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت فردا باید بروید دادگاه .
خدایا ! چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ عجب غلطی کردیم ها ! حالا دست به دامان چه کسی بشویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
غروب که شد دیدیم یک پاسبان جوانی جلوی سلول مان بالا پایین میرود . به خودمان گفتیم : آفت رسیده را غم باج و خراج نیست .صدایش کردیم و یک اسکناس پنج تومانی کف دستش گذاشتیم و گفتیم : هر چند بی گنه را به عفو حاجت نیست اما شما جان مادرت یک لطفی بکن و به این شماره زنگ بزن بگو ما اینجا توی مخمصه افتاده ایم . به داد مان برسید . شماره تلفن اکبر آقا را هم دادیم دستش.
این اکبر آقا توی اداره مان همکار مان بود . یک کلاه گیس هم سرش میگذاشت تماشایی . با ساواک و ماواک هم سر و سری داشت .اما آدم با صفای بی آزاری بود . آدم مثبت کار گشای دست و دلبازی بود . هزار تا رفیق داشت . همه شهر تبریز می شناختندش .هر وقت یک جا توی هچل می افتادیم به دادمان میرسید و نجات مان میداد . گهگاه با هم میرفتیم شاهگلی عرق می خوردیم . عالم و آدم هم میدانستند که ساواکی است .ساواکی بود اما خدا پیغمبری آدم فروش نبود .یکی دو بار مرا از چنگ ساواک بیرون کشیده بود .وساطت مرا کرده بود .هر وقت توی مخمصه ای گیر می افتادم به دادمان میرسید و میگفت ـ حسن ! سنن آدام چخماز ! یعنی حسن تو آدم بشو نیستی !
هنوز شب نشده بود که دیدیم اکبر آقای ما با یک جناب سروان آمد سلول مان . اول اخم و تخمی بما کرد و بعدش با هم رفتیم اتاق جناب سروان .
جناب سروان شروع کرد به پند و اندرزمان که : آخر ای آدم های بی عقل ! شما ناسلامتی چشم و چراغ این مملکت هستید ! فردا این مملکت را شما باید بچرخانید ؛ آخر عقل تان کجاست ؟ چرا الکی برای خودتان درد سر درست می کنید ؟ نمی توانید مثل بچه آدم سرتان را بیندازید پایین و ماست تان را بخورید ؟ بعدش هم از ما تعهد نامه کتبی گرفت که دیگر از این گه خوری ها نکنیم و رها مان کرد .
حالا چرا ما بیاد این داستان افتادیم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم :
سه چهار ماه پیش ما نا پرهیزی کردیم و رفتیم شب شعر . آقایان و خانم هایی آمدند و شعر ها و کوچه شعر ها و پرت و پلاهای شان را خواندند و ما هم بقول قدیمی ها محظوظ و مستفیض شدیم !!آخر برنامه دیدیم میگویند آقایان و خانم ها پا بشوید و با هم سرود ای ایران را بخوانیم . ما هم از ترس اینکه مبادا ما را به خیانت به مام وطن متهم بفرمایند و پای مان را به درخت نعناع ببندند و احتمالا کار به آژان و آژان کشی بکشد پا شدیم و مثل بچه آدم خبر دار ایستادیم . توی دل مان گفتیم باز خدا را شکر که گاو آمد و خورد دفتر پارین را و گرنه لابد مجبورمان میکردند سرود شاهنشاهی بخوانیم
کنار من یک خانم پنجاه - شصت ساله ای ایستاده بود که با همه توش و توانی که در گلو داشت سرود ای ایران را همراه دیگران می خواند ؛ منتهای مراتب بجای آنکه بگوید " در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما " با صدای نعره وارش میخواند که " کی اردشیر دارد این جان ما "
خدا بسر شاهد است اگر یک ذره غلو کرده باشم و نمک و فلفلش را زیاد کرده باشم .
آقا ! ما ایرانی ها هر جای دنیا هم که باشیم آدم بشو نیستیم ! میفرمایید چطور ؟
آخر شب شعر را چه به سرود ای ایران ؟
آخر سینما را چه به سرود شاهنشاهی ؟
ما هیچ کارمان به آدمیزاد نمیماند
خلاف عرض میکنیم ؟
آن زمان ها ؛ نزدیک های چهار راه شهناز یک سینمای درب داغان قراضه ای بود بنام سینما فرهنگ . این سینما فرهنگ گاهگداری فیلم های باصطلاح روشنفکری نشان میداد .
هنوز روی صندلی مان جابجا نشده بودیم که به سبک و سیاق آن روزگار سرود شاهنشاهی نواخته شد :
شاهنشه ما زنده بادا
پاید کشور به فرش جاودان ...
همه خلایق از جای شان پا شدند . من و رفیقم نمیدانم از روی بی حوصلگی یا شاید لجبازی گفتیم : ولش کن بابا !بنشین سر جات
هنوز سرود شاهنشاهی تمام نشده بود که دیدیم یک پاسبان شیره ای - از آنها یی که انگاری کلاه شان به سرشان گشاد است و مدام لق لق می زند - به طرف مان میآید . بقول ابوالفضل بیهقی : از دست و پای بمردیم !
یادم میآید کفشی به پایش بود عینهو قبر بچه . و آتشی از تخم چشم هایش زبانه میکشید که انگاری موی عزراییل توی تنش است . یک عقرب جراره تمام و کمال .
بخودمان گفتیم : آه ! خدایا !آمدیم خضر ببینیم گیر خرس افتادیم .
آنجا که عقاب پر بریزد
از پشه لاغری چه خیزد ؟
آقای پاسبان آمد و مچ دست مان را گرفت و با تحکم گفت : برویم !
گفتیم : کجا برویم ؟
گفت : کلانتری
آمدیم یک مقدار پیزر لای پالانش گذاشتیم که : جناب سرکار !پدرت خوب ؛ مادرت خوب ؛ ول مان کن برویم پی کارمان . از خیر سینما هم گذشتیم .
بیا کمتر تو خون اندر دلم کن
ندانسته گهی خوردم ولم کن !
اما آقای پاسبان دست بر دار نبود .ما هم آنروز ها به عقل مان نمی رسید که می توانیم پنج تومان توی کف این آقای پاسبان بگذاریم و روی سبیل اعلیحضرت همایونی نقاره بزنیم .
ما را آورد بیرون و سوار تاکسی مان کرد و بردمان به کلانتری . کلانتری هم در محله درب و داغانی بود بنام گجیل . مرکز معتادان و فاحشه ها و باجگیران و اونکاره ها . حتی پول تاکسی پاسبان را هم ما دادیم .
توی کلانتری ما را انداختند توی یک هلفدونی و گفتند به اتهام اسائه ادب به مقام شامخ سلطنت فردا باید بروید دادگاه .
خدایا ! چه کنیم ؟ چه نکنیم ؟ عجب غلطی کردیم ها ! حالا دست به دامان چه کسی بشویم ؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
غروب که شد دیدیم یک پاسبان جوانی جلوی سلول مان بالا پایین میرود . به خودمان گفتیم : آفت رسیده را غم باج و خراج نیست .صدایش کردیم و یک اسکناس پنج تومانی کف دستش گذاشتیم و گفتیم : هر چند بی گنه را به عفو حاجت نیست اما شما جان مادرت یک لطفی بکن و به این شماره زنگ بزن بگو ما اینجا توی مخمصه افتاده ایم . به داد مان برسید . شماره تلفن اکبر آقا را هم دادیم دستش.
این اکبر آقا توی اداره مان همکار مان بود . یک کلاه گیس هم سرش میگذاشت تماشایی . با ساواک و ماواک هم سر و سری داشت .اما آدم با صفای بی آزاری بود . آدم مثبت کار گشای دست و دلبازی بود . هزار تا رفیق داشت . همه شهر تبریز می شناختندش .هر وقت یک جا توی هچل می افتادیم به دادمان میرسید و نجات مان میداد . گهگاه با هم میرفتیم شاهگلی عرق می خوردیم . عالم و آدم هم میدانستند که ساواکی است .ساواکی بود اما خدا پیغمبری آدم فروش نبود .یکی دو بار مرا از چنگ ساواک بیرون کشیده بود .وساطت مرا کرده بود .هر وقت توی مخمصه ای گیر می افتادم به دادمان میرسید و میگفت ـ حسن ! سنن آدام چخماز ! یعنی حسن تو آدم بشو نیستی !
هنوز شب نشده بود که دیدیم اکبر آقای ما با یک جناب سروان آمد سلول مان . اول اخم و تخمی بما کرد و بعدش با هم رفتیم اتاق جناب سروان .
جناب سروان شروع کرد به پند و اندرزمان که : آخر ای آدم های بی عقل ! شما ناسلامتی چشم و چراغ این مملکت هستید ! فردا این مملکت را شما باید بچرخانید ؛ آخر عقل تان کجاست ؟ چرا الکی برای خودتان درد سر درست می کنید ؟ نمی توانید مثل بچه آدم سرتان را بیندازید پایین و ماست تان را بخورید ؟ بعدش هم از ما تعهد نامه کتبی گرفت که دیگر از این گه خوری ها نکنیم و رها مان کرد .
حالا چرا ما بیاد این داستان افتادیم اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم :
سه چهار ماه پیش ما نا پرهیزی کردیم و رفتیم شب شعر . آقایان و خانم هایی آمدند و شعر ها و کوچه شعر ها و پرت و پلاهای شان را خواندند و ما هم بقول قدیمی ها محظوظ و مستفیض شدیم !!آخر برنامه دیدیم میگویند آقایان و خانم ها پا بشوید و با هم سرود ای ایران را بخوانیم . ما هم از ترس اینکه مبادا ما را به خیانت به مام وطن متهم بفرمایند و پای مان را به درخت نعناع ببندند و احتمالا کار به آژان و آژان کشی بکشد پا شدیم و مثل بچه آدم خبر دار ایستادیم . توی دل مان گفتیم باز خدا را شکر که گاو آمد و خورد دفتر پارین را و گرنه لابد مجبورمان میکردند سرود شاهنشاهی بخوانیم
کنار من یک خانم پنجاه - شصت ساله ای ایستاده بود که با همه توش و توانی که در گلو داشت سرود ای ایران را همراه دیگران می خواند ؛ منتهای مراتب بجای آنکه بگوید " در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما " با صدای نعره وارش میخواند که " کی اردشیر دارد این جان ما "
خدا بسر شاهد است اگر یک ذره غلو کرده باشم و نمک و فلفلش را زیاد کرده باشم .
آقا ! ما ایرانی ها هر جای دنیا هم که باشیم آدم بشو نیستیم ! میفرمایید چطور ؟
آخر شب شعر را چه به سرود ای ایران ؟
آخر سینما را چه به سرود شاهنشاهی ؟
ما هیچ کارمان به آدمیزاد نمیماند
خلاف عرض میکنیم ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر