دنبال کننده ها

۲۶ بهمن ۱۳۹۴

این ملت شگفت انگیز

آقا !توی هیچ جای دنیا - از روم و بغداد و قسطنطنیه بگیر تا اقالیم سبعه و نمیدانم حلب و شام و بدخشان و عمان و هرات و ختا و چین و ماچین و روس و پروس - ملتی به خوش ذوقی و خلاقیت و صد البته به حقه بازی ملت شریف و نجیب ایران پیدا نمیشود .
اصلا آقا ما ملتی هستیم که یا با زور ؛ یا با زر ؛  و یا با " زاری  " کارمان را پیش میبریم و خودمان را از هر مهلکه ای میرهانیم .
میفرمایید چطور ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم .
در شیراز ؛ یک آقای محترمی نمیدانم بخاطر کلاهبرداری یا کلاه گذاری به ده سال زندان محکوم شده بود .
ایشان یکی دو سالی در زندان آب خنک میل فرمودندو بعدش با خودشان گفتند حالا که در این مملکت حسینقلی خانی سنگ روی سنگ بند نمیشود و سگ صاحبش را نمیشناسد چطور است آخرین تیر ترکش خودمان را رها کنیم و قبل از آنکه چانه آخری را بیندازیم ؛ حق البوق و حق القدمی  به یکی از این مارمولک های پار دم ساییده موش مرده آب زیر کاه نماز خوانی که در دستگاه قضا منصب و مقامی دارد بدهیم و"  بمصداق یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن " برای چند صباحی هم که شده باشد خودمان را از این مخمصه عظمی خلاص کنیم .
این بود که نقشه ای کشیدند که به عقل جن هم نمیرسید . ایشان وثیقه ای فراهم کردند و توانستند یک مرخصی ده روزه بگیرند و از زندان بیرون بیایند . بعدش یکراست رفتند اداره پزشکی قانونی ورشوه ای سلفیدند و  جنازه ناشناس بی صاحبی را پیدا کردند و مدارک شناسایی خودشان را روی این جنازه بی صاحب نصب کردند و رفتند جواز دفن را هم گرفتند . جواز دفن بنام  چه کسی ؟ بنام نامی  خودشان !
بعد از دفن آن جنازه بی صاحب مانده ؛ رفتند از همان اداره جلیله پزشکی قانونی گواهی دفن هم گرفتند و دوستانش هم توانستند با ارائه همان گواهی دفن به دستگاه قضا  ؛وثیقه ای را که گذاشته بودند آزاد کنند .
اما نمیدانیم چطور شد یا چه کسی دهن لقی کرد که این آقای حقه باز پس از چند ماهی که راحت می چریدند و به ریش عالم و آدم  می خندیدند   لو رفتند  و در شهر دیگری دستگیر شدند و دو باره به زندان بر گشت داده شدند .
خدا بسر شاهد است اگر ما خودمان در عدلیه اسلامی این آقایان پست و مقامی داشتیم نه تنها این آدم مبتکر خلاق را به زندان بر نمیگرداندیم بلکه چند میلیون تومان جایزه هم  به ایشان میدادیم که بروند  توی آن مملکت حسینقلخانی برای خودشان بچرند و به ریش آقای عظما و شرکا بشاشند .

۲۰ بهمن ۱۳۹۴

چپق صلح !!

در اسراییل حزبی وجود دارد بنام حزب برگ سبز
این حزب که کلی هوا خواه و طرفدار سینه چاک دارد اهل جنگ و دعوا و بمب گذاری و هفت تیر کشی و آدمکشی و اینحرفها نیست بلکه حزبی است که میگوید : ما باید بجای تیر و تفنگ و مسلسل و بمب افکن و خمپاره و تانک و توپ ؛ از چپق صلح برای دستیابی به صلح با فلسطینی ها استفاده کنیم .
دبیر گل این حزب میگوید : اگر ما و فلسطینی ها بجای کشتن همدیگر ؛ گوشه ای بنشینیم و چپق مان را چاق کنیم و به عالم هپروت برویم دیگر دلیلی برای کشتن همدیگر پیدا نمیکنیم بلکه در کنار هم در صلح و صفا و برادری زندگی خواهیم کرد .
این آقای دبیر کل از همه اسراییلی ها و فلسطینی ها خواسته است که کینه و نفرت شان را کنار بگذارند و چند پک جانانه به چپق صلح بزنند تا مشکلات هزار ساله یهودیان و فلسطینیان به میمنت و مبارکی حل بشود !

۱۹ بهمن ۱۳۹۴

یادی از هوشنگ پزشک نیا ؛ نقاش

هوشنگ پزشک نیا نقاش بود . می گفت از بچگی آغاز کرده بود به نقاشی . هر چیز را در شکل و رنگ ها می دید .نه اینکه شکل و رنگ را نشانه هویت اشیا ء بشمارد . با شکل و رنگ می اندیشید . دستش به رسم و رنگ روان بود ...
نقاش بود . نه این که از میان راه های نان در آوردن رو آورده باشد به نقاشی .
در سال 1294 به دنیا آمد . بعد در دوره های مدرسه ای با رنگ و روغن ور رفته بود . بعد در دانش سرای عالی جغرافیا و تاریخ خوانده بود .بعد با رتبه دبیری رفته بود به کرمان .بعد دیده بود بی نقاشی و بی نگاه کردن ؛ دنیا نمی ارزد . ول کرده بود و به سال 1321رفته بود به خارج .دوران جنگ بود .در ترکیه مانده بود و آنجا در استانبول از نو شروع کرده بود به شاگردی در آکادمی هنرهای زیبا پیش پروفسور لئوپولد لوی .استاد سرشناس یهودی که خطرهای هیتلری او را فرار داده بود به ترکیه .آغاز کرده بود به دیدار راه های تازه نقاشی .
بر گشتن اش به ایران ورود نخستین نمونه های سنجیده هنر نوین نقاشی به اینجا بود .....
نخستین نمایش کار های او در سال 1326 در تهران بود . از کارهای این نمایشگاه امروز هم می بینم نو آوری هایش ؛ از برکت تمام تجربه های گذشته و تمرین طولانی در کارهای سنتی ؛دور اند از خام بودن و تردید های تازه کاران رسم آن دوران . در کار های او در این دوره ؛رنگ درمانده نیست . حتی غریبه نیست .....
پزشک نیا در سال 1327در دستگاه نفت کاری گرفت و رفت به آبادان . یک دوره منفرد پر بار در کار او . و در کار این هنر تازه جان گرفته در ایران ؛ به راه می افتاد .یک سال بعد من برای اول بار او را دیدم . با او آشنا شدم .
درشت هیکل بود .می خندید . سیگار می کشید . آهسته راه میرفت .خوب می خورد .بد شنا نمی کرد .در تنیس تند نمی جنبید اما سرو سخت می کوبید و در اداره قروقر میکرد از این که همکارش که مینیاتور کش بود از او مزد بیشتر داشت .
در اداره ؛ اداره را قبول نداشت .و کارمندان اداره را قبول نداشت و با رییس انگلیسی اداره مثل یک همکار ؛ و نه رییس ؛ گفتگو می کرد  - آن هم به ترکی و به فرانسه -و اتاق مشترکی داشت با یک کارمند غیر ارشد درس خوانده آسوری ساده و یک کارمند ارشد درس نخوانده اصفهانی جلت . و همچنین دو خانم ماشین نویس یکی اهل اسکاتلند و دیگری بروجردی و یک جوان فسایی که از همه نیش زبان می خورد و آرمانش سفر به امریکا بود ......
هوشنگ هم پیپ می کشید هم سیگار .بسیار چای می نوشید اما بسیار تر نقاشی میکرد . . و از اداره زود تر می رفت و از خانه دیر تر می آمد هر چند در خانه یا اداره فقط می کشید .....پرکار بود اما قیافه تنبل داشت . خوش بود .بیرون از اداره خوش تر بود ...شیطان بود . مهربان هم بود .
یک روز تابستان در رستوران شرکت نهار می خوردیم . یک وقت آرام از جا بلند شد رفت سوی انگلیسی عرق آلود فربهی که در کنجی بعد از نهار سر تکیه داده بود به دیوار در انتظار نوبت رفتن به سر کار .فعلا کلافه از گرما . در خواب خر و خر میکرد . آن روز ها هنوز شرکت نفت انگلیسی بود و امتیاز انگلیسی ها در قالب اداری و در وضع فردی آن ها شدید منعکس میشد.
در گوشه های آن تالار چندین نفر به چنین حالتی بودند اما از آن میانه فقط این مرد نزدیک یک بخاری دیواری الکتریکی بود . هوشنگ رفت پیچ هر سه شعله گردن کلفت را چرخاند .آهسته با نوک انگشت بالای فرق قرمز برشته عرق آلود مرد ؛ بوسه ای ول داد برگشت بی خیال آمد نشست سرگرم خوردن شد . حتی نگاه نمی کرد میله های بخاری چه جور قرمز شد ؛ گرما چه جور راه افتاد تا بیچاره مرد را چه جور می پیچاند . تا وقتی که مرد چشم باز کرد و جست و دید و فحش را سر داد . و ملتفت نبود چه کس روشنش کرده است . هوشنگ همچنان می خورد .
یک بار هم شرکت دستور داده بود که در رستوران هایش پیشخدمت ها یک شال سرخ ببندند و پا برهنه بگردند .
پیشخدمت ها که می گفتند اشکال در شال قرمز و پای برهنه و این ته مانده رسم یاد بود مستعمراتی نیست . در حقوق نا چیز است .دستور را به جای بهانه گرفتند و اعتصاب راه افتاد . ناچار شرکت آن روز رستوران را سلف سرویس کرد ..
وقت نهار هوشنگ ؛انگار یک تصادف ساده است ؛ یک سکندری بر داشت خود را به میز خوراک ها زد که ظرف ها بر گشت .و غذاها ریخت .
او معصومانه رو به سرپرست انگلیسی آنجا کرد گفت :" آی ام وری ساری "

ابراهیم گلستان - نکته ها


۱۸ بهمن ۱۳۹۴

فوتبال امریکایی ...

مسابقه فوتبال بود - فوتبال امریکایی - ما هم پای تلویزیون نشسته بودیم . چند دقیقه ای نگاه کردیم و دیدیم چیزی حالی مان نمی شود .
آخر این چگونه فوتبالی است که ده بیست تا آدم قلچماق مثل گلادیاتور های عهد بوق بجان هم می افتند و هزار ها نفر هم نعره و عربده مستانه میکشند ؟
نگاهی به خیابان می اندازیم و می بینیم هیچ تنابنده ای توی خیابان نیست . همه خلایق پای تلویزیون به تماشای این کشمکش قلچماقانه  نشسته بودند و گهگاه هم نعره ای از خانه ای به آسمان میرفت .
رفتیم کتابی بر داشتیم و خواستیم بخوانیم . دیدیم حضرت سعدی است با این پند حکیمانه اش :
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فرو کن
نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی
بجای تماشای فوتبال ؛ نشستیم شعرهایی از  جناب سعدی  خواندیم و حال مان جا آمد .
و این هم حسرتی و دریغی از سعدی شیراز از بابت عمر رفته :
در این امید بسر شد دریغ عمر عزیز
که آنچه در دلم است از درم فراز آید
امید بسته بر آمد ولی چه فایده زانک
امید نیست که عمر گذشته باز آید ..

۱۵ بهمن ۱۳۹۴

درد دندان دارم و دردم نمیداند کسی ...

آقا ! ما یکی دو روزی بود دندان درد داشتیم . امروز اول صبح رفتیم مطب دندانپزشک مان . لاکردار ها انگار که گوسفند قربانی گیر آورده اند ما را خواباندند روی تخت و سه چهار ساعت چنان شکنجه ای بما دادند که اب و ابن مان را یاد کردیم
راستش اول نمیخواستیم دکتر برویم . گفتیم مقداری تربت مقدس حضرت سید الشهدا پیدا میکنیم و میگذاریم روی این دندان بی صاحب مانده مان و خلاص . اما هر چه گشتیم دیدیم توی این ینگه دنیای لعنتی تربت آقام امام حسین کجا پیدا میشود ؟ حتی رضایت دادیم اگر تربت مقدس حضرت ابا عبدالله الحسین  پیدا نشد مقداری تربت پاک امام زین العابدین بیمار  یا حتی تربت مبارک همین امام خمینی نازنین خودمان را پیدا کنیم بلکه دندان درد مان درمان بشود .
خدا بسر شاهد است به تربت پاک مرقد مطهر آیت الله العظمی سید صادق خلخالی علیه الرحمه !هم رضا داده بودیم . اما همانطور که مسبوق هستید همه این امام ها و امامزاده ها  فقط در خاک پاک ایران و عراق آدمکشی کرده و شربت شهادت نوشیده اند و متاسفانه پای هیچکدام شان به این ینگه دنیای بی صاحب مانده نرسیده است .
باری ؛ رفتیم دکتر و پس از چهار ساعت شکنجه جانگزا  ؛ وقتیکه خواستیم بیرون بیاییم یکدانه صورتحساب جانگزا تر جلوی مان گذاشتند که کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم !آخر هزار و چهار صد و دوازده دلار برای فقط یک دندان بی قابلیت ؟ باز خدا را هزار مرتبه شکر که بقول رودکی خدا بیامرز ؛ از آن سی و دو تا " سپید سیم زده " بیشتر از چهار پنج تا توی دهان مان باقی نمانده است و گرنه خانه خراب میشدیم به حرضت ابلفضل !
آقا ! چه درد سرتان بدهیم ؟ هزار و چهار صد و دوازده دلار نازنین را سلفیدیم و آمدیم بیرون . اما چه بیرون آمدنی ؟ وقتی آمدیم بیرون دیدیم اگر چه دندان درد مان کمی آرامتر شده اما آن هزار و چهار صد و دوازده دلاری که سلفیده ایم زانو و قلب و ریه و نمیدانم پانکرهاوس مان را از کار انداخته است !
حالا اینجا نشسته ایم و عینهو عنق منکسره را میمانیم و آن شعر شاعرمعروف موسوم به  چلنگر باشی را زمزمه میکنیم که :
طبیبی است اندر خیابان ری
به پیر نود ساله دندان دهد
برو دامنش را بگیر و بگو :
هر آنکس که دندان دهد نان دهد
آقا ! اوضاع کواکب و سیارات بر آن دلالت دارد که این آقای باریتعالی دوباره با ما سر لج افتاده و میخواهد هر جوری که عشقش میکشد ما را بچزاند .
چطور است بزنیم دک و دنده اش را خرد و خاکشیر کنیم ؟ ها ؟

۱۴ بهمن ۱۳۹۴

تربت آقا !

آقا ! ما یکی دو روزی بود دندان درد داشتیم . گفتیم  برویم دکتر و مقادیری دلار بی صاحب مانده توی جیب این دکتر های از خدا بی خبر بریریم بلکه این دندان درد لا کردار  دست از سرمان بر دارد .

حتی قرار گذاشته بودیم فردا صبح اول وقت برویم دکتر ببینیم این دندان مان چه مرگ شان است  . اما از آنجا که حضرت باریتعالی بندگان مومن و ببوی خودش را خیلی دوست دارد ؛ توی کتابخانه مان چشم مان افتاد به کتاب مستطاب " حلیه المتقین " نوشته علامه فاضل مرحوم مغفور ملا محمد باقر مجلسی . کتاب را بر داشتیم و ورق زدیم و دیدیم خدای من ! آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم . همینطور کتاب را ورق زدیم تا رسیدیم به آن قسمتی که در باره فوائد تربت حضرت امام حسین است . دیدیم آقا ما جماعت بی دین و ایمان هنوز نمیدانسته ایم تربت شریف حضرت ابا عبدالله الحسین شفای هر دردی است و چه درد ها را که درمان نمی کند !

حالا این بخش را عینا برای تان نقل می کنیم تا اگر شما هم خدای ناکرده زبانم لال سرطانی ؛ زخم معده ای ؛ قولنجی ؛ شقاقلوسی ؛ چیزی دارید بجای اینکه پول بی زبان تان را توی جیب این دکتر های کون نشور نا نجیب ینگه دنیایی بی ایمان بریزید ؛ بروید کمی از این تربت پاک و مطهر را بدست بیاورید تا همه درد های تان درمان بشود .

" .... در فوائد تربت شریف حضرت امام حسین علیه السلام ...در احادیث معتبره بسیار وارد شده است که در خاک قبر امام حسین شفای هر دردی هست !! و آن است دوای بزرگ !!.
و در حدیث دیگر از حضرت صادق منقول است که : .... هر که را علتی ( مرضی ) حادث شود به تربت آن حضرت مداوا کند البته شفا یابد مگر آنکه علت " مرگ " باشد .
و در حدیث دیگر فرمود : که تربت آن حضرت شفا می بخشد از هر دردی ؛ و امان میدهد از هر ترسی .
و در حدیث دیگر فرمود که : کام فرزندان خود را به تربت آن حضرت بر دارید که امان میدهد از بلاها .
و در روایت دیگر منقول است که حضرت امام جعفر صادق هیچ متاعی به جایی نمی فرستادند مگر آنکه قدری از تربت آن حضرت در میانش میگذاشتند .
و در حدیث دیگر منقول است که : شخصی به آن حضرت عرض کرد که زنی رشته ای بمن داده است که به خدمه کعبه معظمه بدهم که جامه کعبه را بدان بدوزند . حضرت فرمود : آنرا بده عسل و زعفران بخر و خاک قبر حضرت امام حسین را بگیر و به آب باران نرم کن و در میان عسل و زعفران بریز ؛ به شیعیان ما بده که بیماران خود را به آن دوا کنند !!
و در روایت دیگر فرمود : خاک قبر امام حسین شفای درد هاست هر چند ثلث فرسخی دور تر از قبر بر دارند ...
( نقل از : حلیه المتقین - تالیف علامه ربانی ملا محمد باقر مجلسی - صفحه 188 )

دیگر مابقی را خود دانید ....

۱۳ بهمن ۱۳۹۴

یادی از آن روز های خوب ..

بیاد استادقاضی طباطبایی

دو سه روزی بود دانشجو شده بودم . دانشجوی دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز . یک روز عصر پیر مرد خمیده درب و داغان  چاقی که دکمه های پیراهنش باز بود و نافش را روی شکمش میشد دید وارد کلاس شد .
خیال کردیم مستخدمی ؛ نظافتگری ؛ کارگری ؛ چیزی است
پیر مرد با لهجه غلیظ ترکی  " سلامون علیکم " جانداری گفت و رفت پشت کرسی استادی نشست .کلاس در سکوت فرو رفت . پیر مرد  نگاه کنجکاوانه ای بما انداخت و از جیبش دفتر چه ای و مداد کوچکی در آورد و گفت : خانم ها و آقایان لطفا خودشان را معرفی بفرمایند .
یکی یکی مان اسم و رسم مان را گفتیم . پیر مرد هم نام مان را در دفترش یاد داشت کرد .بعدش نگاهی بما کرد و آن دفترچه را توی جیبش گذاشت و گفت : بله ... بله ....پس شما شدید آقای عباسی . شما شدید آقای رحیمی . شما شدید خانم فرشته خانوم . شما شدید ملیحه خانوم . شما شدید آقای حسن رجب نژاد . شما شدید آقای علیشاهی . شما شدید خانوم نوری ....و اسم یکایک مان را از حفظ گفت . ما که مات و متحیر مانده بودیم گفتیم : ببخشید قربان ! حضرتعالی ؟
گفت : اسم من قاضی طباطبایی است .
استاد قاضی طباطبایی چهار سال استاد مان بود .متون ادبی درس میداد . اقیانوسی بود از دانش و صفا و شوخ چشمی .  حافظه شگفت انگیزی داشت . در واقع کامپیوتری بود که قلب و چشم و گوش و دل و روح داشت .من بسیار چیز ها از او آموختم . از هیچ دانشگاهی مدرکی نگرفته بود اما همه زیر و بم های ادب پارسی و ادبیات عرب را میدانست .
قصاید معروف " معلقات سبع " را میتوانست از حفظ بخواند وتک تک واژه ها و ترکیباتش را تفسیر کند . کتاب  گرانسنگ " مجالس المومنین "  نوشته قاضی نور الله شوشتری  را تصحیح و حاشیه نویسی کرده بود . هزاران غزل و قصیده و رباعی و دوبیتی و مثنوی را می توانست از حفظ بخواند و در باره سرایندگانش داستانها بگوید . گهگاه جامی هم میزد و شوخ و شنگی اش صد چندان میشد
همکلاس بسیار زیبایی داشتم که با من در رادیو همکار بود . نامش گیتی . زیاد اهل درس خواندن و اینحرفها نبود . آمده بود دانشگاه تا لیسانس بگیرد . توی کلاس  ؛  من و گیتی کنار هم می نشستیم . استاد قاضی گهگاه سر بسرمان میگذاشت و اسم مان را گذاشته بود لیلی و مجنون !
یک روز امتحان داشتیم . امتحان متون ادبی بود . باید میرفتیم توی اتاق ؛ جلوی استاد می نشستیم و یکی از متون کلاسیک را روخوانی میکردیم .  گیتی رفته بود پیش استاد امتحان بدهد . من هم بیرون ایستاده بودم تا نوبتم بشود . استاد به گیتی گفته بود : بخوان !
گیتی پرسیده بود :  چه بخوانم ؟
استاد گفته بود : یکی از ترانه های گوگوش را بخوان !
امروز در حال و هوایی بودم که یاد های شیرینی از استاد قاضی طباطبایی در ذهن و ضمیرم رژه میرفت .بیاد سال های دیر و دوری افتادم که دانشگاه و استاد و دانشجو ؛  حرمتی و منزلتی داشت . مثل امروز نبود که هر گاو گند چاله دهانی در آنجا زوزه بکشد و کف بر دهان بیاورد .
استاد قاضی طباطبایی بمن محبت بسیار داشت . گهگاه سوار ماشینم میشد و بخانه میرساندمش . وقتی با آن لهجه شیرین آذری اش حکایتی خنده دار تعریف میکرد من با صدای بلند میخندیدم و همه کلاس بخنده می افتاد .. خنده هایم را دوست داشت . اگر یک روز در کلاس اش حاضر نمیشدم فردایش یقه ام را میگرفت و میگفت : آقای فلانی ! دیروز غیبت داشته ای ها !اگر شما در کلاس نباشید ما دل مان برای خنده های تان تنگ میشود !
یاد و خاطره عزیزش گرامی باد .

۱۲ بهمن ۱۳۹۴

کاشکی زن نبودم !

میگوید : کاشکی زن نبودم
میخندم و میگویم : دارید ناشکری میکنید ؟
میگوید : زن بودن کجایش شکر دارد ؟
میگویم : اولا اینکه زیبا ترین گل های جهان بنام شماست (بنفشه ؛ نرگس ؛ سوسن ؛ نسرین ؛ نیلوفر ؛ لاله ؛ سنبل ؛ شقایق ؛ رز ؛ کاملیا ؛ مریم ؛ لادن ؛ نسترن ؛ یاسمن .....باز هم بشمارم ؟ )
میگوید : خب که چی ؟
میگویم : آیا تا بحال به نام مرد ها دقت کرده ای ؟ ( عباسعلی ؛ قربانعلی ؛ جعفر ؛ غضنفر ؛ حسینقلی ؛ غلامرضا ؛ غلامحسین ؛ ابوالقاسم ؛ چنگیز ؛ عبدالعلی ...... آخر این هم شد اسم ؟ اسمی به این زمختی به چه دردی میخورد ؟ )
دوما اینکه : همه شاعران زنده و مرده جهان ؛ قرن هاست در وصف چشم و ابرو وگیسو و لب و دندان و بناگوش و زنخدان و ساق بلورین تان قصیده و غزل و سرود و رباعی سروده اند و می سرایند و سوز و گداز میکنند . آیا تا امروز در همه متون ادبی جهان  حتی یک بار دیده ای شاعری در وصف سبیل های چخماقی ما مردان فلکزده ؛ شعر و غزل که نه ؛ دست کم بیتی سروده باشد ؟
سوم اینکه : شما پریچهرگان ؛ براحتی و هروقت که لازم بود گریه میکنید و غم و غصه هایتان را توی دل تان جمع نمیکنید تا سکته بکنید ( اما گریستن برای مردان ننگ است و بهمین خاطر است که میلیونها نفر از آنها از دست شما دق میکنند و به آن دنیا میروند ! )
چهارم اینکه : آنقدر حرف برای گفتن دارید که هرگز کم نمی آورید .
پنجم اینکه : ماشاء الله هزار ماشاءالله آنقدر عاقل هستید که کمتر برای طرفداری از فلان تیم قرمز و آبی ؛ یا این حزب و آن حزب ؛ جلز و ولز میکنید و کرکری می خوانید
ششم اینکه : عشق و هنر توسط شما خلق شده است
هفتم اینکه : همیشه جوان تر از سن تان هستید و هرگز از مرز چهل سالگی نمیگذرید .
هشتم اینکه : همیشه توی کیف تان  یک آیینه کوچک دارید و موقعیکه در رستوران ایرانی قورمه سبزی میخورید یکدانه لوبیا لای سبیل تان جا خوش نمیکند .
نهم اینکه : همیشه تمیز و نظیف و خوشبو و مامانی هستید .
دهم اینکه : به وزن تان اهمیت میدهید و شکم تان جلوتر از خودتان وارد اتاق نمیشود .
یازدهم اینکه : هرگز کچل نمیشوید
دوازدهم اینکه : مجبور نیستید از این خانه به آن خانه بروید و خواستگاری کنید . مثل خانمها در خانه می نشینید تا دیگران با کلی منت و خواهش و التماس و گل و هدیه از شما اجازه حضور بگیرند
سیزدهم اینکه : مجبور نیستید بار های سنگین را جا بجا کنید چرا که شما یک خانم هستید
چهاردهم اینکه : حق تقدم همیشه با شماست
پانزدهم اینکه : هر گز از فرط عصبانیت نعره نمی کشید و از فرط حسادت کبود نمیشوید و خون راه نمی اندازید .
شانزدهم اینکه : بیش از نیمی از صندلی های دانشگاهها را شما تصاحب کرده اید
هفدهم اینکه : مادر میشوید و بهشت هم زیر پای مادران است و پشت هر مرد موفقی هم حضور دارید
و از همه مهم تر اینکه : ضعیف کش نیستید و دق دلی رییس اداره تان را در خانه خالی نمیکنید . باز هم بشمارم ؟
نگاهی بمن می اندازد و میگوید : امان از دست شما مردها ! همه تان زبان باز و حقه بازید !!


۱۱ بهمن ۱۳۹۴

پراکنده گویی های من در رثای فروغ

بمناسبت چهل و نهمین سالگرد خاموشی او
از : سوسن آزادی

*نیچه از زبان زرتشت میگوید : بسیاری بسیار دیر میمیرند و بسیاری بس زود ! آنکه خواهان نام است باید به وقت  از افتخار و زندگی کنار گیرد و هنر دشوار به هنگام رفتن را به کار بندد . در مرگش هنوز باید جان و فضیلتش چون سرخی شفق گرد زمین تابان باشد .
این درست همان کاری است که فروغ کرد . در عنفوان جوانی و افتخار و شهرت و درست در دورانی که جان و فضیلتش بر گرد زمین تابان بود ؛ ناگهان به آنسوی دیوار زندگی شتافت .
فروغ هرگز از مرگ نهراسیده بود زیرا آنرا نیز مانند زندگی امری کاملا طبیعی میدانست . پیری از نظر او وحشتناک بود و عقیده داشت که هنرمند باید در جوانی و در اوج کار هنری خود بمیرد ! اما همواره آرزوی مرگی آنی و بدون درد داشت .
در گفتگوهایی که در دوران کودکی و نوجوانیش با خواهرش پوران داشت ؛ بیشتر از مرگ و برف و گل سپید روی قبر و ستاره ها و خدا حرف میزد . دوست داشت به جایی بالا تر از ستاره ها برود و خدا را ببیند . کنجکاوی او حد و مرزی نمی شناخت
قلبی به بزرگی تمام دنیا داشت و به همه مظاهر زندگی عشق میورزید . خیلی زود مثل همه دختران نوجوان عاشق شد و ازدواج کرد .ثمره این ازدواج تنها فرزندش کامیار بود .
از آنجاییکه تاب قفس نداشت تن به اسیری نداد .سر به دیوار زندان کوفت و عصیان کرد . پس از جدایی ؛ پسرش را از دیدار مادر محروم کردند و این درد هیچگاه فروغ را رها نکرد . مرگ نابهنگامش نیز این فرصت را از او گرفت که روزی با پسرش در این باره سخن بگوید .آرزو میکرد که تفاهمی میان شان ایجاد شود و کامیار او را چنانکه بود بشناسد .
فروغ پس از جدایی خود را یکسره در اختیار شعرش گذاشت " یار من شعر و دلدار من شعر "
در عرصه هنر ؛ کسی شدن بسیار مشکل است . سختی های بسیار سد راه هنرمند هستند که باید آنها را پشت سر بگذارد تا بتواند با هنرش آنچنان بیامیزد که با آن یگانه شود .  بقول نیما ؛ پیر یوش " باید از چیزی کاست  تا به چیزی افزود "  یا " تا نه داغی بیند   کس به دوران نه چراغی بیند "
تقریبا همه شعرای نو پرداز نیما را به راهگشایی قبول دارند و بیشتر آنها از سبک او پیروی میکنند . فروغ نیز نیما را بسیار دوست میداشت و شعر او را بسیار میخواند و مدام از شعر نیما پر و خالی میشد . ولی او میخواست در خودش رشد کند و تحت تاثیر هیچکس قرار نگیرد .حتی نیما !
از میان شعرای نو پرداز به شاملو بیش از همه اعتقاد داشت و برای او احترام بسیار قائل بود . این دو ؛ گاهی ناگفته با هم مسابقه میدادند .و در این مسابقه گاه برد با فروغ بود و گاه با شاملو . فروغ اخوان را نیز بر صدر می نشانید ولی زبان شعری اخوان برایش نا آشنا و نا مفهوم بود . اما این باعث نمیشد که استحوان بندی زیبا و پیامی را که در شعر اخوان وجود داشت نستاید . سهراب سپهری را دوست میداشت و از لطافت و بیان احساسات پاک شعر او لذت میبرد ولی او را بیان کننده درد های اجتماع نمیدانست .
فروغ هنرمندی بود که در بسیاری از رشته های هنری خوش درخشید . در عرصه نقاشی و طراحی ؛ بازیگری در تئاتر و سینما ؛فیلم سازی و کار گردانی کارهای بسیار چشمگیری را ارائه داد ه بود که هر کدام از آنها به تنهایی بیانگر ذوق و استعداد شگرف او بود .
ولی شعر برایش مفری بود برای وسوسه های بسته اش ! چند هفته قبل از مرگش در جمعی خصوصی کفته بود : " من اگر می توانستم شهوات را سرکوب کنم ؛ یا بی آنکه خطری را پیش کشند  نادیده شان بگیرم ؛ گریزگاهی از شعر برای وسوسه های موذی ام نمی ساختم ؛ چرا که اشتغال هنری ام اذیت آنها را معتدل میکند ؛ اما اگر شعر گذرگاه هیجانات محبوس و موذی من است برای خواننده ای که در این گذرگاه پا می نهد زیان بخش نیست زیرا او نیز مفری برای وسوسه های ناگفته خود می یابد و برای مدتی از شر آنها می رهد "
چقدر این گفته اش به دلم می نشیند زیرا که حقیقتی است غیر قابل انکار !
شعرش جهانی شده بود و فیلم " خانه سیاه است " که در باره زندگی جذامیان و خواسته ها و آرزوهای آنها بود برنده جوایز بسیاری شد و در حد یک اثر بین المللی در آمد و فیلمسازان و کارگردانان و بطور کلی سینمای پیشرو جهان را وادار ساخت که او را با دیدگانی تحسین آمیز بنگرند و ارج و احترامی مافوق تصور برایش قائل بشوند . جوایزی که به او میدادند برایش حکم عروسک داشت زیرا فروغ خود رضایتی را که باید از کارش ببرد ؛ برده بود .
در یکی از نخستین جمله های این فیلم میگوید : " دنیا زشتی کم ندارد ؛ زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آنها دیده بسته بود ؛ اما آدمی چاره ساز است "
فروغ دیگر تنها به مردمان سرزمینش تعلق نداشت . جهانی او را میطلبید و ستایشش میکرد .
برنامه سازان تلویزیونی ؛ روزنامه نگاران ؛ شعرا ؛ نویسندگان ؛ فیلم سازان ایرانی و اروپایی همه و همه تلاش میکردند که با او گفتگو کنندو سر از کار و زندگی اش در آورند ؛ زیرا فروغ مثل دری بسته بود و گهگاه به این شعر نیما از منظومه مانلی اشاره میکرد که :
این ترا بس باشد
کاشنای رنجت
نه همه کس باشد "
روانشاد ایرج گرگین با او گفتگویی داشت که در یوتیوپ موجود است .
علی اکبر کسمایی ؛ اسلام کاظمیه ؛ مسعود فرزاد ؛ دکتر صدر الدین الهی نیز با او مصاحبه های جالبی کرده اند که با وجود طفره رفتن فروغ از دادن پاسخ های صریح ؛ باز بخشی از افکار او را بما می شناساند .
اسلام کاظمیه در مورد شعر فروغ نظراتی ابراز کرده بود که بسیار در خور تامل است . او معتقد بود که فروغ بسیار بسیار تحت تاثیر افکار عاشقانه و صوفیانه ادبیات شرق بوده و برای اثبات نظر خویش به این شعر از خواجه عبدالله انصاری اشاره میکند که میگوید :
 در عشق تو ؛ من توام ؛ تو من باش
یک پیرهن است ؛ گو دو تن باش
اسلام کاظمیه معتقد است که این شعر در شعر فروغ استحاله یافته و در جایی که میگوید :
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
این دگر من نیستم ؛ من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم
با ربط دادن انسان و شعر ؛ مفاهیم خاص روزگار خویش را توصیف میکند .
آنچه مسلم است این است که فروغ به آنچه میگفت و می نوشت اعتقاد داشت و از اینکه خشم عده ای را بر انگیزاند باکی نداشت .
او جسجو گری بود که همواره به دنبال پاسخ پرسش های خود میگشت .:
" آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت تا به خدای خوب که در پشت بام خانه قدم میزند سلام بگویم ؟ "
" آیا دو باره گیسوانم را در باد شانه خواهم زد ؟ "
" آیا دو باره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟ "

 آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد جز درک حس زنده بودن از تو چه میخواهد ؟
و هزاران آیای دیگر ......
من شخصا فروغ را در حد رسالتی مافوق تصور قبول دارم . البته که این یک نظر کاملا شخصی است و بهیچوجه قصدی در کار نیست تا به دیگران تحمیل شود .
وقتی فروغ میگوید :
من حس میکنم لحظه سهم من از برگ های تاریخ است ؛ زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ؛ به مادرم گفتم دیگر تمام شد ؛ گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد . شاید حقیقت آن دو دست جوان بود که زیر بارش یکریز برف مدفون شده" احساس میکنم همه چیز را پیش بینی میکرده است !!
فروغ در مصاحبه هایی که شرکت کرده جواب هایی آنچنان ظریف و آگاهانه داده است که انسان فکر میکند این پری شادخت آدمیزادان چه در مغزش میگذشته و از چه هوش خارق العاده ای بر خور دار بوده است .
من شخصا مصاحبه ای را که دکتر صدر الدین الهی روزنامه نگار برجسته منطقه خودمان در استودیوی گلستان فیلم با فروغ انجام داده است یکی از زیبا ترین و ظریف ترین مصاحبه هایی میدانم که هر دو طرف سعی کرده اند در نهایت رندی و صداقت حرف هایشان را باز گویند .
در این مصاحبه فروغ به دکتر الهی میگوید :
" زمانی بود وقتی شعر میگفتم احساس میکردم که چیزی به من اضافه میشود و حالا هر وقت شعر میگویم فکر میکنم چیزی از من کم میشود . یعنی من از خودم چیزی را می تراشم و به دست دیگران میدهم . یک وقتی بود که من خودم شعر های خود را مسخره میکردم ؛ اما حالا اگر کسی شعر مرا مسخره کند بسیار عصبانی میشوم ؛ برای اینکه خیلی دوستشان دارم . مدتها زحمت کشیدم که این غریبه وحشی را برای خودم رام کنم . با او در آمیزم و با هم در آمیخته شویم . آنچنانکه جدا کردن ما آسان نباشد ..."
فروغ عقیده داشت که از توی خاک همیشه نیرویی بیرون میآید که او را جذب میکند و به خود میخواند .تا جاییکه دلش میخواست با تمام چیزهایی که  دوست دارد در زمین فرو برود در یک کل غیر قابل تبدیل حل شود ! عشق خود را در آنجا میدانست . آنجاییکه دانه ها سبز میشوند و ریشه ها به هم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی خود را ادامه میدهد
هاله غریب و متافیزیکی که گرد او موج میزند بسیار ترساننده و تفکر بر انگیز است
آیا این عجیب نیست که او درست در ساعت چهار بعد از ظهر 24 بهمن سال 1345در تصادف اتومبیل به بیرون پرت شده ؛ سرش به جدول کنار خیابان بخورد و با شکستگی جمجمه با مرگی آنی ( همانگونه که آرزو داشت ) مثل تیر شهاب به ابدیت بپیوندد .
بقول یدالله رویایی : آه که تحسین کسی که دیگر در میان ما نیست چه کار ساده ای است .
اینک شعری را که خواهرش پوران در سوک مرگ او سروده است برایتان می نویسم :

هفتمین ترنج
---------
در باغ سبز زندگی مادرم
روییده بود هفت ترنج طلایی
و مادر با هفت چشم پر از مهر
پاسدار خسته این باغ سبز بود
 اما یک روز سرد زمستان
که چشم های مادر از خواب گرم شد
دیو سیاه مرگ
که در طلب زیبا پری سخنگوی شهر
از هفت بیابان گذشته بود
از ره فرا رسید و بی تامل
طلایی ترین ترنج باغ را از شاخه چید
فریاد چید چید مادر را ز خواب خوش پراند
اما چه سود ؟
چون دیو دل سیاه
زیبا پری سخنگوی شهر را
با خود به عمق سیاهی کشانده بود
اکنون بیچاره مادرم
در زیر آن درخت پلاسیده
فریاد میزند : کو آن هفتمین ترنج ؟
وان هفتمین
در زیر خاک
پوسیده میشود
پوسیده میشود .