دنبال کننده ها

۲۹ دی ۱۳۹۴

آگهی ازدواج ...

جوانی هستم 59 ساله ! ( البته خیلی جوان تر بنظر میآیم ) . قوی ؛ ورزشکار ؛ تندرست ؛ با موهای مجعد ( که متاسفانه نیمی از آن ریخته و وسط کله ام طاس شده است ) . با دندان های مصنوعی سالم و سفید و لغزان ؛  چشمان سیاه میشی ( با یک فقره عینک ته استکانی برای مواقع بحرانی ! ) . دارای حس شنوایی صد در صد ( البته گاهی مواقع با سمعک ) .فاقد حس بویایی .  اهل کتاب ( در ماه محرم و صفر و رمضان قرآن میخوانم ) .فاقد هر گونه پیشینه کیفری و جنایی ( فقط چند سال پیش نزدیک بود آن سلیطه بی حیا همسرچهارمم را با دستان خودم خفه اش کنم ).  دارای دوستان فراوان ( از جمله مقادیری پزشک و پرستار و رادیو لوژیست و چشم پزشک و داروخانه چی و متخصص معده و روده و اثنی عشر و سایر اسافل اعضای مربوطه ) .کوهنورد ( البته با عصا ) . کارشناس مسائل سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و هنری و ناموسی و غیره . شاعر و نویسنده و بازیگر سینما و تئاتر ( دیوان اشعارم انشاء الله به حول و قوه الهی بزودی منتشر و در سرتاسر جهان پخش خواهد شد )  با داشتن مدرک دکترا در رشته حشره شناسی از دانشگاه امام صادق علیه السلام و فوق لیسانس سنگ شناسی از دانشگاه نیست در جهان . دوستدار حیوانات ( البته باستثنای سگ که بنا بفرموده شرع مقدس نجس هستند )  . شیعه اثنی عشری ( ولی بعضی از دوستان مرا شیعه اثنی حشری میدانند ) .پایبند اخلاقیات  و فرامین دینی ( از جمله حجاب و عفاف و عقاب و نقاب و غیره ) . فاقد هر گونه اعتیادات مضره ! ( البته  گاهگاهی با دوستان علف میکشیم . قدیم ها که جنس های تقلبی به بازار نیامده بود  هفته ای دو سه بار با دوستان پای منقل می نشستیم که الحمدالله آن عادت مضره را ترک کرده ام چون هم قیمتش گران است و هم جنس اش نا مرغوب است . این برادران تریاک فروش وجدان که ندارند پدر سوخته ها ) .علاقمند به مادر زن و خواهر زن ( خواهر زن های مطلقه ارجحیت دارند ) .خوش تیپ و خوش قد و بالا ( وزن دویست و پنجاه پاند ؛ قطر شکم یک متر و هشتاد سانتیمتر ؛ قد یک متر و هفتاد و هفت سانتیمتر و یک چهارم میلیمتر ) دارای سابقه خوانندگی و دلالی اتومبیل و مدیریت شبکه تلویزیونی فارسی و ایضا پیتزا فروشی ). دست و دلباز . از یک خانواده بسیار معتبر ( پدرم سپهبد و عمو جانم آجودان شاهنشاه آریامهر و مادرم همدم و همنشین و رفیق گرمابه و گلستان علیاحضرت شهبانو وخودم هم همبازی اعلیحضرت رضا شاه دوم بوده ام ) .موسیقیدان ( گهگاه با قابلمه آشپز خانه تنبک نوازی میکنم .  طرفدار سر سخت آزادی زنان ( البته باستثنای همسر خودم چون ما اهل اینجور بی ناموسی ها نیستیم ) .متخصص سوت بلبلی و بشکن و جوک گویی .
خواهان آشنایی و ازدواج با دختری هستم با شرایط زیر :
سن بین هیجده تا بیست و هشت سال . قد بلند . مو بلند . سیاه چشم . از یک خانواده معتبر پولدار با داشتن ارث و میراث کلان . محجوب و خجالتی . آفتاب مهتاب ندیده . کم سواد ( بیسواد ها ارجحیت بیشتری دارند ) .دماغ غیر عملی . باکره ( باید گواهی معتبر از یکی از پزشکان مورد اعتماد ارائه نماید ) .  نا آشنا به زبان انگلیسی . بی خبر از قوانین ازدواج در امریکا . متخصص در امور آشپزی و خانه داری و رخت شویی و رفت و روب و خانه داری . بدون حسادت . بدون برادر . راستگو . نا آشنا با کلماتی همچون دیسکو و بوی فرند و امثالهم . کم حرف . حرف شنو . عبد و عبید مادر شوهر و خواهر شوهر و غیره .....
اگر دارای این شرایط هستید با نشانی زیر تماس بگیرید تا مقدمات دیدار حضوری در یکی از ممالک متمدنه اسلامی از قبیل ترکیه و قطر و ابوظبی و بورکینا فاسو وقطر و دبی و شارجه فراهم شود .دیدار حضوری کمتر از یک هفته نخواهد بود .

امضا ء : یک آقای ایرانی من مره قوربان 

۲۸ دی ۱۳۹۴

راحت مان بگذارید بابا ...!

روز شنبه است . هنوز به ساعت هشت صبح خیلی مانده است . تلفن خانه مان زنگ میزند . از خواب می پرم و گوشی را بر میدارم
خانمی از آنور سیم میگوید : گود مورنینگ مستر فلانی !
توی دلم میگویم : سر صبحی بجای خضر گیر خرس افتادیم .
میگوید : اسم من جنیفر است .
میگویم : جنیفر لوپز ؟
میخندد و میگوید : نه !
می پرسم : جنیفر لارنس ؟
میگوید : نه !
میگویم : جنیفر آت کین سن ؟
میگوید : نه ! من از بانک فلان تلفن میزنم . میخواهم بشما بگویم که ما با بهره کمتری وام میدهیم . میخواهی وام خانه ات را عوض کنی ؟
گوشی را چنان روی تلفن میکوبم که زنم میگوید : تلفن را شکستی مرد حسابی !
لحاف را روی سرم میکشم و میخواهم چند دقیقه ای چرتکی بزنم .ساعت ده قرار است بروم سر کارم .
چند دقیقه ای میگذرد . دوباره تلفن زنگ میزند . گوشی را بر میدارم .
از آنسوی سیم صدای ضبط شده زنی بر روی یک سیستم کامپیوتری میگوید میتواند خانه مان را به نور قدوم انرژی خورشیدی روشن بفرماید
گوشی را میگذارم . غلت و واغلتی توی رختخواب میزنم و سعی میکنم نیم ساعتی بخوابم .
هنوز نیم ساعت نگذشته است که تلفن دو باره زنگ میزند .
- الو ؟  گود مورنینگ مستر فلانی !
نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد . چاره ای بنظرم میرسد . به زبان فارسی میگویم : ببخشید خانوم جان ؛ من انگلیسی بیلمیرم !ظل عالی لایزال !
میگوید : وات ؟
میگویم : زهر مار وات .من انگلیسی بیلمیرم ای  تخم شیطان . میگذاری ما کپه مرگ مان را بگذاریم ؟  و گوشی را میگذارم .
نیم ساعتی میگذرد . تلفن زنگ میزند . گوشی را بر میدارم .
- من الیزابت هستم
می پرسم : الیزابت تایلر ؟
میگوید : رکوردمان نشان میدهد که شما بالای شصت سال هستید ؛  میدانید اگر فردا پس فردا ریق رحمت را سر کشیدید چه خرج و مخارجی بابت کفن و دفن تان روی دست بچه های تان میماند ؟ پس بیایید با پرداخت ماهیانه صد و هشتاد و پنج دلار عضو سازمان ما بشوید تا ما پس از مرگ تان همه مخارج تان را پرداخت کنیم .
جوش میآورم و میگویم : خانم جان ؛ اولا اینکه گر چه پیرم و میلرزم  به صد جوون می ارزم . دوما اینکه میخواهم به کوری چشم آن سازمان نکبتی تان تا صد سال زنده بمانم . اصلا قصد مردن هم ندارم .قبرتان را هم نگهدارید برای عمه جان تان ! من نه قبر میخواهم نه کفن و دفن . میخواهم بسوزانندم و خاکسترم را هم بریزند توی مستراح !حالا دست از سر ما بر میداری یا نه ؟
ساعت ده صبح با سبیل های آویزان میروم سر کارم . شب که بر میگردم خانه می بینم دو تا نامه برایم آمده است . یکی از شرکتی است که سمعک میفروشد و آن دیگری عینک ! فقط مانده است از کارخانه عصا سازی هم برای مان نامه فدایت شوم بفرستند .
خدایا ! اینها چرا دست از سر ما بر نمیدارند ؟

۲۶ دی ۱۳۹۴

خدا خیرش دهاد ...!

مولانا شمس الدین محمد بخارایی - معروف به محمد معمایی - که سالها در نهایت اقتدار و اعتبار صدارت بابر میرزا را بعهده داشت  ( و معروف بود که چندان حلال و حرام نمیشناسد )  در ایام توانایی خود در شیراز ؛ بر سر تربت حافظ گنبدی و بنایی ساخت .
پس از پایان کار ؛  ضیافتی بر پا کرد و برای گشایش این بنا بابر میرزا را به ضیافت خواند .
در اثنای آمد و رفت و ازدحام ؛ ظریفی شیرازی  این بیت را بر جانبی که نظر  " میرزا بابر " بر آن می افتاد نوشته بود و بر منظر بلندی نصب کرده :
اگر چه جمله اوقاف شهر غارت کرد
خداش خیر دهاد آنکه این عمارت کرد .
چشم بابر شاه بر آن نوشته افتاد و تا دیری با مولانا محمد معمایی مطایبه ها میکرد .
گویند که مولانا از این ظرافت بغایت خشمگین شد اما هر چه پرس و جو کرد نویسنده را نیافت که نیافت ...
از " حریم سایه های سبز " - مهدی اخوان ثالث 

۲۴ دی ۱۳۹۴

قرمساق ....

ناصر الدین شاه در دستخطی خطاب به شخصی بنام مسیح ؛ واژه قرمساق را به غلط " قرمصاق " نوشته بود .
شمس الشعرا سام میرزا یک رباعی ساخت به این مضمون . بعرض رساندند .  دستخط اصلاح شد .
الحمد مسیحا که جمادت کردند
آتش بودی و پس رمادت کردند
زن قحبه ! به عزل هم ترقی کردی
زیرا که قرمصاق به صادت کردند .
از کتاب : خاطرات و خطرات . مهدیقلی خان هدایت مخبر السلطنه 

۲۲ دی ۱۳۹۴

رجل ملی ....!

....شاه ؛ شریف امامی را عامل انگلیسی ها تصور میکرد . نمیدانم چه ذهنیتی داشت .
شاه ؛ گاهی با وجود این تصورات ؛ اینگونه افراد را در مشاغل نگه میداشت . موقعی که شریف امامی در سال 1339 نخست وزیر شد ؛ کمیته ای در نخست وزیری بنام " کمیته طرح و فکر " تشکیل شده بود که در آن چند نفر از اعضای دولت شریف امامی ( از جمله احمد آرامش وزیر مشاور و سرپرست سازمان برنامه و بودجه و شوهر خواهر او - علی آبادی معاون نخست وزیر - وزیر دادگستری - و سرلشکر پاکروان رییس ساواک ) عضو آن بودند که در باره انجام اصلاحات اساسی در کشور بررسی هایی کرده و برنامه وسیعی را برای مبارزه با فساد تهیه و بموقع اجرا بگذارند .
من از طرف ساواک چندین گزارش و اسناد و مدارک به این کمیته تسلیم کردم .
با سقوط دولت شریف امامی این کمیته تعطیل و بعد دولت های علی امینی و اسدالله علم روی کار آمدند .
در دولت علم ؛ پاکروان که هنوز در راس ساواک بود بمن گفت : " به اعلیحضرت عرض کردم اگر اجازه بدهند کمیته ای نظیر کمیته طرح و فکر زمان شریف امامی دو باره تشکیل و تعدادی از رجال ملی و خوشفکر و خوشنام کشور عضو آن باشند و مسائل اساسی مملکت در این کمیته مطرح شود   "
اعلیحضرت پرسیدند : " رجال ملی ؟ مثل کی ؟ "
عرض کردم : شریف امامی
ناگهان شاه با حالت بر افروخته گفت : " این جاسوس پدر سوخته از کی رجل ملی شده !؟ "

از کتاب " در دامگه حادثه " - پرویز ثابتی -صفحه 80

* و حیرت انگیز اینجاست که آن اعلیحضرت همایونی همین شریف امامی جاسوس را در سخت ترین و خطرناکترین شرایط بحرانی کشور دوباره نخست وزیر کردند و همه چیز را به باد فنا دادند .
لابد شاعر حق داشته است که میفرماید :
آدمی را که بخت برگردد
اسبش اندر طویله خر گردد
یا بقول حضرت سعدی :
هر آنکه گردش گیتی به کین او بر خاست
به غیر مصلحت اش رهبری کند ایام
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی بردش تا بسوی دانه و دام .

آن هفتمین ترنج .....

* این شعر را خانم پوران فرخزاد - خواهر فروغ فرخزاد  - دهها سال پیش در سوک مرگ آن ترنج سخنگوی شهر سروده است
من این شعر را دهها سال است در ذهن و ضمیر خود حفظ کرده ام .
امروز صبح یکباره جرقه ای در خاطرم درخشید و دیدم دارم آنرا زمزمه میکنم . اسمش هست آن هفتمین ترنج . شعر زیبایی است :

در باغ سبز زندگی مادرم
روییده بود هفت ترنج طلایی
و مادر ؛ با هفت چشم پر از مهر
پاسدار خسته این باغ سبز بود .
اما ؛ یک روز سرد زمستان
که پلک های مادر از خواب گرم شد
دیو سیاه مرگ
که در طلب زیبا پری  سخنگوی شهر
از هفت بیابان گذشته بود
از ره فرا رسید
و بی تامل ؛ طلایی ترین ترنج باغ را
از شاخه چید .
فریاد چید چید !
مادر را ز خواب خوش پراند
اما چه سود ؟
چون دیو دل سیاه
زیباترین پری سخنگوی شهر را
با خود به عمق سیاهی کشانده بود .
اکنون بیچاره مادرم
در زیر شش ترنج پلاسیده فریاد میزند :
کو آن هفتمین ترنج ؟
وآن هفتمین
در زیر خاک
پوسیده میشود
پوسیده میشود .

۲۱ دی ۱۳۹۴

آقا محمود ...... و آقای راج

آقا محمود از لبنان آمده است امریکا .  زن امریکایی دارد . ته ریشی روی صورتش ماسیده است و میگوید شیعه اثنی عشری است .
آقا محمود آمده است یک گوشه پرتی از یک مزرعه قدیمی را خریده است و یک میوه فروشی راه انداخته است . کاسبی چندانی ندارد . صبح تا شب خودش و زنش آنجا می نشینند و چشم براه مشتری میمانند
زنش آدم کم حرفی است . گاهگاه سراغی از ما میگیر د و سری بما میزند و هرگز هم در باره وضع قاراشمیش کاسبی شان گلایه ای نمیکند .
آقای راج اما از هند آمده است . آقای راج همسایه دیوار به دیوار محمود آقاست . آقای راج دهها هکتار زمین دارد . زمین ها را از دولت اجاره کرده و درخت گردو کاشته است . درختان گردویش دیگر ببار نشسته اند .
آقای راج هلو و گلابی و زرد آلو و شفتالو هم در زمینش کاشته است . تابستانها که میشود آقای راج چادر بزرگی در مزرعه اش میزند و میوه هایش را آنجا  میفروشد . گاهگداری هم سراغ من میآید و پسته و بادام میخرد تا  جنس اش جور باشد .
کف دست  آقای راج عینهو سنگ را میماند . وقتی با آدم دست میدهد انگاری دستش را از سنگ ساخته اند .
آقای راج میخواست توی مزرعه اش یک فروشگاه بزرگ میوه راه بیندازد اما محمود آقای شیعه لبنانی از راه رسیده است و بیخ گوش آقای راج یک میوه فروشی راه انداخته است و همه نقشه های آقای راج را نقش بر آب کرده است .
حالا آقای راج و آقا محمود شیعه لبنانی مثل کارد و پنیر شده اند . چشم دیدن یکدیگر را ندارند . گاهگداری به همدیگر دندان قروچه میروند . یکی دو بار هم کارشان به کلانتر و کلانتری کشیده است
آقای راج اما یک فکر بکری بسرش زده است . آمده است چند هزار دلاری خرج کرده است و دور تا دور مغازه محود آقا یک دیوار بلند سرتاسری کشیده است . یعنی کاری کرده است که هیچ تنابنده ای نمیتواند مغازه محمود آقا را پیدا کند . محمود آقا حالا مدت هاست آنجا در مغازه اش نشسته است و سماق میمکد و آقای راج هم به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست آن دیوار چین بد قواره ای را که دور مغازه محمود آقا کشیده است پایین بیاورد .
به آقای راج میگویم : راج جان ! با این کارت بیچاره محمود آقا را از نان خوردن انداختی . گناه دارد والله ! بگذار بیچاره چهار دلار کاسبی بکند . به گاو و گوسفند شما که لطمه ای نمیزند . شما که الحمدالله کیف ات کوک است و کاسبی ات که روبراه است .
میگوید : من دور زمین خودم دیوار کشیده ام . کاری به آقا محمود ندارم
میروم سراغ آقا محمود . میگویم : محمود جان ؛ قربانت بروم ؛ چیکار کرده ای که این آقای راج آمده است دور مغازه ات دیوار چین کشیده است ؟ نمیتوانی یکجوری باهاش کنار بیایی ؟
با خشم میگوید : آقا ! من یک شیعه لبنانی هستم . اسراییلی ها با آنهمه ید و بیضای شان از شیعه های لبنان می ترسند !. مثل سگ هم می ترسند .  برای اینکه ما شیعیان لبنان همگی از دم دیوانه ایم ! زیر بار زور نمیرویم . من تا پدر این آقای راج را در نیاورم و بخاک سیاه ننشانمش آرام و قرار نخواهم داشت !
حالا ترسم این است که نکند دعوای آقای راج و آقا محمود تبدیل به جنگ فرقه ای بشود ولبنانی ها و هندی ها بجان هم بیفتند . اصلا آقا ممکن است جنگ جهانی سوم از همیجا شروع بشود . بقول ترک ها گورخورم ! و بقول لوییزای خودمان : تنگو می یدو !
*Tengo Miedo میترسم به زبان اسپانیولی

بلای سبیل !
آنروز ها سبیل سیاه کت و کلفتی داشتیم ، نمیدانیم چرا ، لابد به این خاطر که عینک و سبیل از نشانه های روشنفکری بود !
ما هرگز میانه خوشی با توده ای ها و جناب استالین نداشتیم اما سبیل لا کردارمان سبیل استالینی بود
یک روز از شیراز پاشدیم رفتیم تبریز تا ریز نمرات دانشگاهی مان را بگیریم ، قصد داشتیم بزنیم به چاک جاده و خودمان را به کشور امنی برسانیم و در غبار زمانه گم و گور بشویم
رفتیم ریز نمرات مان را گرفتیم و فردایش آمدیم فرودگاه تا برویم تهران 
یک جوانک شانزده هفده ساله تفنگ بدوش خودش را بما رساند وگفت : برادر ! دنبال من بیایید
گفتیم : کجا؟
گفتند : تشریف بیاورید میخواهیم دو کلام باشماحرف بزنیم
ما هم دنبالش راه افتادیم و رفتیم توی یک اتاق، سه چهار تا ریشوی مسلسل بدست هم آنجا نشسته بودند
گفتند : بنشین !
ما هم نشستیم
گفتند : کجا میروی؟
گفتیم : تهران
- تهران برای چه ؟
گفتیم :از شیراز آمده ایم تا ریز نمرات دانشگاهی مان را بگیریم
گفتند : فدایی هستی ؟
گفتیم : خیر
فرمودند : توده ای ؟
گفتیم :خیر
- پیکاری ؟
_ خیر
- درشیراز چه میکنی؟
ما هم عصبانی شدیم و گفتیم : مگس های خایه خر را میشماریم !
ماشینی از راه میرسد و ما راچشم بسته سوار میکنند و می برند به دوستاق خانه مبارکه اسلامی
آنجا ما را می اندازند توی یک اتاقک بو گندو وچند دقیقه بعد یک آقایی با یک ماشین سر تراشی از راه میرسد و سبیل نازنین مان را از ته می تراشد
روز بعد نوبت بازجویی مان میشود ، جوانک بو گندویی بازجویی مان میکند
میگوید : شما ضد انقلاب هستید و نوکر اسراییل!
میگویم : از کجا میدانید؟
مشت محکمی توی ملاج مان میکوبد و میگوید : انشاء الله بقدرت خدا نسل همه شما مادر قحبه ها را از روی زمین بر میداریم
میگویم :آقا جان ! آخر سبیل کلفت مان چه ربطی به اسراییل دارد؟
مشت محکم دیگری توی صورتم میکوبد و میگوید :خفه شو مادر قحبه!
بگمانم طفلکی خیال میکرد استالین نخست وزیر اسراییل است
خوب شد ما را نکشتند لا کردار ها بابت سبیل بی صاحب شده استالینی مان

۱۹ دی ۱۳۹۴

اندر باب ادیان

....سه کس مردمان را تباه کردند :
شبانی و طبیبی و شتربانی
و این شتربان ؛ از همه مشعبد تر و محتال تر بود .

" ابوسعید گناوه ای (جنابی ) از رهبران جنبش قرامطه

* - مردم دنیا دو گروه اند :
آنها که عقل دارند و دین ندارند
و آنها که دین دارند و عقل ندارند
ابوالعلا معری - شاعر و فیلسوف عرب 

۱۷ دی ۱۳۹۴

آقای پناهنده ...!

" از داستان های بوئنوس آیرس "

*-...در میدان فردوسی تهران ؛ در آن گرما و دود سرسام ؛ اتومبیلی از پشت سر به ماشینم میکوبد . پیاده میشوم . ترافیک بند میآید .
آنکه به ماشینم کوبیده پیاده میشود و میگوید : بهتر است ماشین هایمان را از اینجا حرکت بدهیم تا ترافیک بند نیاید . سوار ماشینم میشوم و به یک خیابان فرعی می پیچم . گوشه ای می ایستم . او هم از راه میرسد .ماشینش را گوشه ای پارک میکند و بسویم میآید . دست میدهد و میگوید : خیلی متاسفم . تقصیر من بود . اسم من خاکپور است .
میگویم : ماشینم را از شیراز آورده بودم تهران تا زودتر بفروشمش . آخر یکی دو هفته دیگر راهی خارج از کشور هستم .
میپرسد : کجا میروی ؟
میگویم : آرژانتین .
میگوید : آرژانتین ؟ عجب ؟ من کارمند وزارت خارجه هستم . یکی از بهترین دوستانم در آرژانتین است . شماره تلفنش را بشما میدهم تا باهاش تماس بگیری . هر کمکی خواسته باشی دریغ نخواهد کرد .
فردایش میروم وزارت خارجه . چند ماهی از انقلاب گذشته است . آقای خاکپور مقام مهمی در وزارت خارجه دارد . هنوز پاکسازی نشده است .
شماره تلفن دوستش را بمن میدهد و میگوید : به بوئنوس آیرس که رسیدی به این شماره زنگ بزن و بگو دوست من هستی . اسمش دکتر کوهل است . از هیچ کمکی خودداری  نخواهد کرد .
وقتی به بوئنوس آیرس میرسم به آن شماره زنگ میزنم . خانمی گوشی را بر میدارد .
میگویم : فلانی هستم و از ایران آمده ام . میخواهم با دکتر کوهل حرف بزنم .
میگوید : متاسفم ؛ دکتر کوهل یکی  دو هفته ای است  به آلمان منتقل شده ؛ چه کاری با دکنر کوهل داشتید ؟ شاید بتوانم کمک تان کنم .
میگویم : میخواهم بروم امریکا ؛ شاید دکتر کوهل بتواند کمکی کند .
نشانی خودش را میدهد و میگوید : فردا سوار اتوبوس خط فلان بشو و در خیابان فلان پیاده بشو و بیا دفترم .
فردا میروم سراغش . زن و دخترم هم همراهم هستند . دخترم یکسال و نیمه است .با مهربانی بسیار ما را می پذیرد . داستان فرارم از ایران را برایش شرح میدهم .با دقت به حرف هایم گوش میدهد .بعد کاغذ سبز رنگی بدستم میدهد و میگوید : فردا صبح برو به این نشانی و این کاغذ را به آنها بده .
فردا سوار اتوبوس میشویم و به آن نشانی میرویم . خانمی به پیشواز مان میآید  نامش " البا " ست . بلند قد و زیباست اما یک کلام انگلیسی نمیداند .  دخترکی میآید مترجم مان میشود . یکی دو ساعتی داستان گریز ناگزیر مان را برایش شرح میدهم .همه را یاد داشت میکند .بعدش دو سه تا کاغذ میگذارد جلوی من و میگوید : امضایش کن . من هم امضای شان میکنم . کشوی میزش را باز میکند و دویست دلار میشمارد و میگذارد جلوی من .
تعجب میکنم .میگویم : پول برای چه ؟ من که تقاضای کمک مالی نکرده ام .
میخندد و میگوید : شما از امروز زیر حمایت سازمان ما هستید . مادام که در بوئنوس آیرس هستید می توانید روی کمک های ما حساب کنید .
پول را بر میگردانم و میگویم : بسیار متشکرم . من به کمک مالی نیازی ندارم .
از دفترش بیرون میآییم . نگاهی به ساختمان سنگی و تابلویی که بر سر در آن آویخته است می اندازم . رویش نوشته است سازمان حمایت از آوارگان .
نخستین بار است که در زندگی ام در زمره آوارگان در میآیم .