دنبال کننده ها

۲۸ دی ۱۳۹۴

راحت مان بگذارید بابا ...!

روز شنبه است . هنوز به ساعت هشت صبح خیلی مانده است . تلفن خانه مان زنگ میزند . از خواب می پرم و گوشی را بر میدارم
خانمی از آنور سیم میگوید : گود مورنینگ مستر فلانی !
توی دلم میگویم : سر صبحی بجای خضر گیر خرس افتادیم .
میگوید : اسم من جنیفر است .
میگویم : جنیفر لوپز ؟
میخندد و میگوید : نه !
می پرسم : جنیفر لارنس ؟
میگوید : نه !
میگویم : جنیفر آت کین سن ؟
میگوید : نه ! من از بانک فلان تلفن میزنم . میخواهم بشما بگویم که ما با بهره کمتری وام میدهیم . میخواهی وام خانه ات را عوض کنی ؟
گوشی را چنان روی تلفن میکوبم که زنم میگوید : تلفن را شکستی مرد حسابی !
لحاف را روی سرم میکشم و میخواهم چند دقیقه ای چرتکی بزنم .ساعت ده قرار است بروم سر کارم .
چند دقیقه ای میگذرد . دوباره تلفن زنگ میزند . گوشی را بر میدارم .
از آنسوی سیم صدای ضبط شده زنی بر روی یک سیستم کامپیوتری میگوید میتواند خانه مان را به نور قدوم انرژی خورشیدی روشن بفرماید
گوشی را میگذارم . غلت و واغلتی توی رختخواب میزنم و سعی میکنم نیم ساعتی بخوابم .
هنوز نیم ساعت نگذشته است که تلفن دو باره زنگ میزند .
- الو ؟  گود مورنینگ مستر فلانی !
نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد . چاره ای بنظرم میرسد . به زبان فارسی میگویم : ببخشید خانوم جان ؛ من انگلیسی بیلمیرم !ظل عالی لایزال !
میگوید : وات ؟
میگویم : زهر مار وات .من انگلیسی بیلمیرم ای  تخم شیطان . میگذاری ما کپه مرگ مان را بگذاریم ؟  و گوشی را میگذارم .
نیم ساعتی میگذرد . تلفن زنگ میزند . گوشی را بر میدارم .
- من الیزابت هستم
می پرسم : الیزابت تایلر ؟
میگوید : رکوردمان نشان میدهد که شما بالای شصت سال هستید ؛  میدانید اگر فردا پس فردا ریق رحمت را سر کشیدید چه خرج و مخارجی بابت کفن و دفن تان روی دست بچه های تان میماند ؟ پس بیایید با پرداخت ماهیانه صد و هشتاد و پنج دلار عضو سازمان ما بشوید تا ما پس از مرگ تان همه مخارج تان را پرداخت کنیم .
جوش میآورم و میگویم : خانم جان ؛ اولا اینکه گر چه پیرم و میلرزم  به صد جوون می ارزم . دوما اینکه میخواهم به کوری چشم آن سازمان نکبتی تان تا صد سال زنده بمانم . اصلا قصد مردن هم ندارم .قبرتان را هم نگهدارید برای عمه جان تان ! من نه قبر میخواهم نه کفن و دفن . میخواهم بسوزانندم و خاکسترم را هم بریزند توی مستراح !حالا دست از سر ما بر میداری یا نه ؟
ساعت ده صبح با سبیل های آویزان میروم سر کارم . شب که بر میگردم خانه می بینم دو تا نامه برایم آمده است . یکی از شرکتی است که سمعک میفروشد و آن دیگری عینک ! فقط مانده است از کارخانه عصا سازی هم برای مان نامه فدایت شوم بفرستند .
خدایا ! اینها چرا دست از سر ما بر نمیدارند ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر