دنبال کننده ها

۳ آذر ۱۳۹۴

از داستان های بوئنوس آیرس

سینیور کاپه لتی هشتاد و چند سالی داشت .  قد بلند و قبراق و شوخ و شنگ بود . اصلا به یک پیرمرد هشتاد و چند ساله نمی مانست . میگفت و میخندید و عالم و آدم را دست می انداخت .
سینیور کاپه لتی رفیقم بود . عصر ها میآمد توی فروشگاهم می نشست و سر بسر پیر زنها میگذاشت .
میآمد قهوه ای و ماته ای درست میکرد و خاطره میگفت . من از حرف هایش آنقدر میخندیدم که دل و روده ام درد میگرفت .
میگفتم : سینیور کاپه لتی ! داری ما را از کاسبی می اندازی ها !اما مگر این حرف ها حالیش میشد ؟ میگفت و میخندید و میخندانید .
یک روز آمده بود کنار دستم نشسته بود که دو تا پاسبان امدند توی مغازه ام . حال و احوالی کردند و رفتند سراغ قفسه ها و چهل پنجاه دلاری خرید کردند .
وقتی آمدند پای صندوق سینیور کاپه لتی در آمد که : آقایان مهمان من هستند ؛ حساب شان با من !
پاسبان ها تشکری کردند و رفتند بیرون .
من رو کردم به سینیور کاپه لتی و گفتم : مگر اینها را میشناختی ؟
گفت : نه !
گفتم : پس چرا میخواهی پول خرید شان را بدهی ؟
گفت : آقا جان ! تو خارجی هستی ؛ بیگانه هستی ؛  پلیس های اینجا را نمیشناسی . پول خرید شان را هم جنابعالی میدهی نه من !
گفتم : چطور ؟
گفت : چطور ندارد آمیگو ! اینجا کسی از پاسبان ها پول نمیگیرد .
پرسیدم : چرا ؟
گفت : برای اینکه اگر پول بگیری فردا شب مغازه ات دود میشود و میرود هوا   !!

۲ آذر ۱۳۹۴

شما دست تان در کار است

حاجی محمد حسین خان نظام الدوله - معروف به صدر اصفهانی - بیرون شهر اصفهان به قهوه خانه ای رفت .
صحبت اش با قهوه چی گرم شد . از کار و بار قهوه چی پرسید .
قهوه چی گفت : خدا را شکر ؛ میگذرد . تعریفی هم ندارد .
محمد حسین خان گفت : چرا نمیروی جاکشی کنی ؟ سودش بیشتر است !
قهوه چی گفت : شما دست تان در کار است ؛ بهتر میدانید .

حاج محمدحسین‌خان اصفهانی فرزند حاج محمدعلی و نوهٔ محمدرحیم علوفه‌فروش، در اصفهان به دنیا آمد و از افراد ثروتمند آن روزگار بود. در سال ۱۱۹۳ ق هنگامی که آغا محمد خان به واسطهٔ فوت کریم خان از شیراز فرار کرد به منزل حاج محمد‌حسین‌خان آمد و او پذیرایی خوبی از خان قاجار به عمل آورد. بعد از این که پایه‌های قدرت آغا محمدخان در سال ۱۲۰۹ قمری استوار گردید، او محمدحسین‌خان را به سمت بیگلربیگی اصفهان منصوب کرد و در همین زمان او با دختر حاج ابراهیم ازدواج کرد.
محمدحسین‌خان تا زمانی که آغامحمدخان زنده بود، حاکم اصفهان بود. بعد از کشته شدن آغامحمدخان، خان بابا خان جهانبانی (فتحعلی شاه) در شیراز بود، او به محض شنیدن خبر مرگ عموی خود آقا محمد خان به طرف تهران حرکت کرد. او در اصفهان مورد پذیرایی حاج محمدحسین خان قرار گرفت و شاه جوان به پاس خدمات او، او را به تهران برد. در سال ۱۲۲۱ قمری فتحعلی شاه کالینهٔ کوچکی مرکب از ۴ وزیر تحت عنوان وزرای اربعه تشکیل داد که اعضای آن عبارت بودند از: ۱- میرزا محمد شفیع، وزیر اول ۲- محمدحسین خان امین‌الدولهٔ اصفهانی، مستوفی‌الممالک و وزیر ثانی ۳- میرزا رضاقلی نوایی وزیر داخله و منشی‌الممالک ۴- هدایت‌الله تفرشی وزیر لشکر. بدین ترتیب حاج محمدحسین خان وزیر ثانی شد و هم او بود که میرزا ابوالحسن خان شیرازی باجناغ خود را برای سفارت انگلستان به فتحعلی شاه معرفی کرد. در سال ۱۲۳۴ قمری میرزا شفیع درگذشت و با این که میرزا عیسی قایم مقام فراهانی، پیشکار عباس میرزا در اذربایجان قایم مقام صدارت بود، و علی القاعده می‌بایست او جانشین میرزا شفیع شود، فتحعلی شاه حاج محمدحسین خان اصفهانی را به لقب صدر ملقب ساخت و منصب صدر اعظمی را به او سپرد و لقب امین‌الدوله را به پسر ارشد او عبداله خان داد. صدر اصفهانی از سال ۱۲۳۴ تا ۱۲۳۹ قمری صدر اعظم بود اما در همان سال یعنی ۱۲۳۹ قمری در گذشت و در مدرسهٔ صدر که او بانی‌اش بود در نجف اشرف مدفون و صدارت پس از او به فرزندش عبدالله رسید.

۲۷ آبان ۱۳۹۴

مفسر سیاسی ....

از من می پرسد : تعداد ایرانیانی که در خارج از ایران زندگی میکنند چند هزار نفر است ؟
میگویم : به درستی نمیدانم . هیچ آمار و ارقام درست حسابی هم در دسترس نیست . اما گمان کنم سه چهار میلیون نفری باید باشند
می پرسد : ایرانی ها معمولا چه کسب و کاری دارند ؟
میگویم : هیچی ! همه شان مفسر و تحلیلگر سیاسی اند !

دستت نسوزه حسن !!

دو تا رفیق بودیم . هر دو تا مان دانشجو و بی پول . من ماهی چهار صد و چهل تومان از رادیو حقوق میگرفتم . همیشه خدا هشت مان گروی نه مان بود .
گاهگداری میآمد محل کارم . میگفت : برویم آبجو بخوریم ؟
میگفتم : آبجو ؟ چقدر پول داری ؟
میگفت : دو تومن و هشت زار
من هم دار و ندارم را از جیبم بیرون میریختم . پول مان میشد شش تومن و نوزده قران .
پا میشدیم میرفتیم مغازه عباس آقا . دو تا پرس لوبیا چیتی میخریدیم  دو تا هم آبجو . میخوردیم و می نوشیدیم .
حالا وقت سیگار کشیدن مان بود . پول که نداشتیم سیگار بخریم . یک نخ سیگار بر میداشتیم و آتش میزدیم . یک پک او میکشید یک پک من . هر وقت میخواستم پک دوم را بزنم دستش را دراز میکرد و میگفت : حسن ؛ دستت نسوزه یه وقت !!

۲۵ آبان ۱۳۹۴

به رندان می ناب و معشوق مست

دو سه سال پیش بود . رفته بودیم هاوایی  . رفته بودیم استخوانی سبک بکنیم .
یک روز صبح سوار ماشین شدیم و یک جاده کوهستانی را گرفتیم  و راندیم به عمق جنگل .
یک طرف مان اقیانوس بود و انسوی دیگرمان جنگلی سبز در سبز . جنگلی با درختانی عظیم . سر کشیده به قلب آسمان
نیم ساعتی راندیم .  در کمر کش کوه . در سایه سار تناور درختی . مردی از بومیان ؛ آلاچیقی بر پا کرده بود و میوه های محلی میفروخت . ایستادیم . از فراز کوه  اقیانوس چه زیبا بود .کوه و جنگل در مه بامدادی بیدار میشدند .
به مرد گفتیم : در بساط تان آبجویی پیدا میشود ؟
مرد دیگری که آنجا ایستاده بود یخدان آبی رنگی را که بر ترک موتوری بود باز کرد و دو قوطی آبجوی تگری به من و رفیقم داد . امدیم کنار پرتگاه نشستیم و غرق و غرقه در زیبایی شگرف طبیعت آبجوی مان را نوشیدیم . چقدر می چسبید .  نیم ساعتی آنجا نشستیم . مردی که بما آبجو داده بود سوار موتورش شد و دستی برای مان تکان داد و در مه گم شد .
 آمدیم تا پول میوه ها را بدهیم . چند دلاری بیشتر نشده بود . گفتم : آیا پول آبجو ها را هم حساب کرده ای ؟
گفت : کدام آبجو ؟ ما که اینجا آبجو نداریم !
گفتم : آنکه همین چند دقیقه پیش دو قوطی آبجو بما داد مگر رفیقت یا شریکت نبود ؟
خندید و گفت : چه رفیقی آقا ؟ او هم یک مشتری مثل شما بود .
دو باره رفتیم پای پرتگاه و چشم به اقیانوس دوختیم و حافظ وار خواندیم :
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست .

۲۲ آبان ۱۳۹۴

خانه از ما بهتران ....

چند ماه پیش بود . داشتیم میرفتیم لس انجلس . رسیدیم به سانتا باربارا . ظهر بود . رفتیم توی یک رستوران ژاپنی سوشی بخوریم . آقای آشپز باشی همینطور که سرگرم هنرنمایی بود و غذای مان را با ادا اصول های شیرین خنده داری آماده میکرد ؛ چشم مان افتاد به به یکی از این مجله هایی که مخصوص آژانس های فروش املاک است .
مجله را بر داشتیم و ورق زدیم . به به !! چه خانه هایی ! چه قصر هایی ! چه منزلگاههای افسانه ای پر شکوهی !
نگاهی به قیمت ها انداختیم . اولش بنظرمان هفتصد هزار دلار آمد . به خودمان گفتیم : عجب ؟ توی سانتا باربارا ؛کنار اقیانوس ؛ در کمر کش کوه ؛ چنین خانه زیبایی فقط هفتصد هزار دلار ؟
دو باره نگاهش کردیم . دیدیم چشم بابا قوری گرفته مان هفتاد میلیون دلار را هفتصد هزار دلار دیده است !
گفتیم » عجب ؟ یعنی خلایق میآیند هفتاد میلیون دلار میدهند و خانه میخرند ؟ خانه هفتاد میلیون دلاری آخر به چه دردی میخورد ؟ چند تا اتاق دارد ؟ سیصد تا ؟ آدم در خانه صد اتاقه و سیصد اتاقه چطوری میتواند بچه هایش را پیدا کند ؟ چطور بفهمد زنش توی کدام سوراخ سنبه ای است ؟
مجله را ورق میزنیم . می بینیم خانه های صد وپنجاه میلیون دلاری و دویست میلیون دلاری هم فت و فراوان است .
شوخی مان گل کرد و به همسر جان مان گفتیم : دوست دارید در سانتا باربارا خانه ای داشته باشید ؟
فرمودند : چرا نه ؟
قیمت یکی از خانه ها را نشانش دادیم .طفلکی نزدیک بود پس بیفتد . خودمان هم کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم !
حالا چرا این داستان را برایتان تعریف میکنیم ؟ هیچی ! فقط میخواستیم این را بگوییم که دیروز رهبران کشورهای اتحادیه اروپا تصمیم گرفتند بیست میلیون دلار در اختیار کشورهای آفریقایی بگذارند تا از مهاجرت مردم آن سامان به اروپا جلوگیری کنند !
بیست میلیون دلار !در امریکا بیست میلیون دلار برای از ما بهتران پول خرد است .وقتی قیمت یک خانه دویست میلیون دلارباشد اگر بیست میلیون دلار را جلوی گربه بگذارند قهر میکند .
خلاف عرض میکنیم ؟ 

۱۸ آبان ۱۳۹۴

سایه در زندان .....

....تو کمیته مشترک اول ما رو بردن به یه اتاق تاریکی . بعد منو صدا کردن بردن یه جایی عکس گرفتن از من و لباسمو از من گرفتن و لبای زندون بمن دادن . بعد چشممو بستن و از پله ها ؛ سه طبقه بردن بالا . بردن تو یه هشتی که اصلا جا نبود و همه تنگ هم نشسته بودیم . یک صدای پیری هم میومد که آی قلبم ؛ آی قلبم .
یک لیوان و یک کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ به من دادن . گفتم : اینها رو چرا به من میدی ؟ گفت : لازمت میشه !بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد و یه چیزی ریخت تو کاسه ما . گفت : شامتو بخور ! یه سوپی بود خیلی ترش و بشدت بوی کافور میداد . من یه مقدار از آن سوپ بد خوردم . ناهار هم نخورده بود م . بعد یه پتوی خاک آلود به ما دادن گفتن  : بگیر بخواب !من داشتم فکر میکردم چطور بخوابم . دستمو دراز کنم به یکی می خوره ؛ پامو دراز کنم به یکی میخوره ؛ خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلتم که به کسی تنه نزنم ؛ یه نفر اومد گفت : پاشین ! پاشدیم .  ما رو قسمت بندی کردن و منو با یک عده ای بردن نزدیک اون هشتیه .تو یه اتاق بنظرم بزرگی  ؛ مثلا 5در 8 متر .  سه ضلع این اتاق زندانی ها رو نشونده بودن . منو یه جایی نشوندن و گفتن شماره ات پنجه ! گفتم : چی ؟ گفت : شماره ات پنجه .. من هم گفتم : خیلی خب ! دو سه دقیقه بعد منو بلند کردن بردن اونطرف نشوندن و گفتن : شماره ات دهه !
گفتم : به این زودی ترقی کردم ؟
افتاده ز بام ؛ خاک درگه شده ام
چون سایه نیمروز کوته شده ام
روزی شوهر ؛ پدر ؛ برادر بودم
امروز همین شماره ده شده ام
.....کنار مستراح جام داده بودن . یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه . روی کف سیمانی راهرو خوابیدم و اون کفش لاستیکی رو هم گذاشتم زیر سرم بجای بالش
... از وقتی وارد کمیته مشترک شدم دقیقا 84 روز چشم بسته بودم .یه شب رو به دیوار خوابیده بودم . دیدم یه چیزی به صورتم خورد .فهمیدم چشم بندم از چشمم رد شده و نگهبان اومده چشم بندو درست کرده که اگه خواب می بینم با چشم بند ببینم !
تا چند حساب بود و نابود کنم
وقت است که با این همه بدرود کنم
از آزادی بهره ام این شد که به حبس
بنشینم و سیگارش را دود کنم

از کتاب " پیر پرنیان اندیش " - ه. الف. سایه

۱۶ آبان ۱۳۹۴

آقای امام جمعه

نمیدانم زمان حسن البکر بود یا صدام حسین . اوایل دهه پنجاه بود . دولت عراق هزاران تن از شیعیان ایرانی تبار را از عراق اخراج کرده بود .
توی آن فصل سرما ؛ هزاران زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان از مرزهای کردستان و آذربایجان وارد ایران شده بودند و دولت ایران در یک مخمصه عجیب غریبی گیر افتاده بود .
مدرسه ها و سالن های ورزشی را خالی میکردند و به این رانده شدگان میدادند . بیچاره ها هیچ چیز همراه شان نداشتند . دست شان خالی خالی بود . حتی زبان فارسی را هم نمیدانستند . اسم شان را گذاشته بودند معاودین عراقی .
من خبرنگار رادیو بودم . از جنگ تبلیغاتی ایران و عراق هم سر در نمیآوردم . اما توپخانه جنگ تبلیغاتی دو کشور با قدرت و شدت هر چه تمامتر ادامه داشت .
یک روز از رشت به لاهیجان امدم . رفتم در یک سالن ورزشی تا از آوارگانی که در آن شهر مسکن گزیده بودند گزارشی تهیه کنم . آقای آزاد را آنج دیدم . آقای آزاد سر چهار راه شهرمان کتابفروشی داشت و نماینده محلی روزنامه کیهان بود . دستم را گرفت و گفت : برویم دیدن امام جمعه شهر .
من آنزمان اصلا نمیدانستم امام جمعه یعنی چه ؟ از چند کوچه سنگفرش خیس گذشتیم و به یک خانه قدیمی وارد شدیم . خانه ای باپنجره های آبی رنگ غبار آلود .
پیرمردی هشتاد و چند ساله با عمامه ای کوچک و سپید بر روی یک تخت چوبی دراز کشیده بود ودور و برش هزاران صفحه یاد داشت روی هم انباشته شده بود . روی یاد داشت هایش یک بند انگشت خاک نشسته بود .
آن زمانها مثل امروز نبود که امام جمعه هر شهری لشکری از جان نثاران و پاسداران و آدمکشان داشته باشد و در قصر های افسانه ای زندگی بکند و مدام فرمان قتل و مصادره و تبعید و زندان صادر بفرماید .
پیر مرد نای حرف زدن نداشت .اسمش یادم نمانده است . فقط همین یادم مانده است که ضمن دلسوزی برای معاودان و دعای خیر برای شاهنشاه آریامهر ؛ مقداری نفرین هم نثار بعثی های عراقی کرد و از قاطبه اهالی محترم لاهیجان بابت پذیرش این درماندگان آواره سپاسگزاری کرد .
نیم ساعتی آنجا نشستیم و و گپ زدیم و من گزارشی از دیدارم با امام جمعه لاهیجان تهیه کردم و آنرا به تهران مخابره کردم .ساعت دو بعد از ظهر که هنگام پخش خبر بود متوجه شدم که گفتگوی من با آقای امام جمعه لاهیجان در صدر همه خبر های ایران قرار گرفته و توپخانه تبلیغاتی حکومت شاه از این گفتگو نهایت استفاده را میکند
فردایش که به رادیو رفتم دیدم سیل تلفن ها و تلگرام ها و طومارهای اهالی محترم لاهیجان بسوی رادیو سرازیر شده و اعتراض پشت اعتراض که این آقای فلانی امام جمعه لاهیجان نیست بلکه امام جمعه لاهیجان آقای فلان بن فلان است . و ما تازه آنجا بود که فهمیدیم این آخوند ها چشم ندارند همدیگر را ببینند و حسادت و مقام پرستی کورشان کرده است .
اینکه امروز می بینید اصولگرا و دلواپس و محافظه کار و اصلاح طلب وچپ و راست و میانه بجان هم افتاده و به همدیگر چنگ و دندان نشان میدهند یقین بدانید که نه از روی اسلامخواهی و مردم دوستی آنها بلکه ناشی از تنگ چشمی ها و خود پرستی ها و حسادت هایی است که در ذات موجود پلید و پلشتی بنام آخوند وجود دارد .

۱۵ آبان ۱۳۹۴

آقای سعادتمند ....

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را جلوی شیشه مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد  که تیمسار است . رییس روابط عمومی ارتش شاهنشاهی است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد 

۱۱ آبان ۱۳۹۴

دو تا حسن

دو تا رفیق بودیم . اسم هر دو تا مان حسن . از کودکی با هم بزرگ شده بودیم . خانه مان در یک محله بود . حسن  پدرش را در کودکی به بیماری سرطان از دست داده بود . 
 روز های جمعه سوار دو چرخه های مان  میشدیم و گاه تا لنگرود رکاب میزدیم .تابستان ها میوه ای و نخود کشمشی و هله هوله ای بر میداشتیم و میراندیم تا کنار رود خانه ای  . تنی به آب می سپردیم و غروب خسته و کوفته به خانه مان بر میگشتیم .

یک روز  ؛ هندوانه ای خریدیم و آنرا به ترک دو چرخه حسن بستیم و گپ زنان راه رود خانه را پیش گرفتیم . ناگهان دو چرخه حسن در حاشیه جاده آسفالته لیز خورد و حسن را همچون اسب چموشی به زمین کوفت و  یکی از زانوهایش زخم شد . پارچه ای دور زانوان حسن بستیم و راه افتادیم . 
رفتیم کنار رودخانه در سایه سار درختی نشستیم و هندوانه را شکستیم . شیرین ترین هندوانه ای بود که توی عمرمان خورده بودیم . 
در آن طبیعت بی همتا که غرق و غرقه در زیبایی های طبیعت بودیم حسن در آمد که : کاشکی زانوانم زخمی نبود !
امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم . 
من به باران نگاه میکنم . چقدر زیباست .  دلم میخواهد  زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم . اما درد امانم را بریده است . بخودم میگویم : کاش بیمار نبودم