دنبال کننده ها

۱۵ آبان ۱۳۹۴

آقای سعادتمند ....

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را جلوی شیشه مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد  که تیمسار است . رییس روابط عمومی ارتش شاهنشاهی است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد 

۱۱ آبان ۱۳۹۴

دو تا حسن

دو تا رفیق بودیم . اسم هر دو تا مان حسن . از کودکی با هم بزرگ شده بودیم . خانه مان در یک محله بود . حسن  پدرش را در کودکی به بیماری سرطان از دست داده بود . 
 روز های جمعه سوار دو چرخه های مان  میشدیم و گاه تا لنگرود رکاب میزدیم .تابستان ها میوه ای و نخود کشمشی و هله هوله ای بر میداشتیم و میراندیم تا کنار رود خانه ای  . تنی به آب می سپردیم و غروب خسته و کوفته به خانه مان بر میگشتیم .

یک روز  ؛ هندوانه ای خریدیم و آنرا به ترک دو چرخه حسن بستیم و گپ زنان راه رود خانه را پیش گرفتیم . ناگهان دو چرخه حسن در حاشیه جاده آسفالته لیز خورد و حسن را همچون اسب چموشی به زمین کوفت و  یکی از زانوهایش زخم شد . پارچه ای دور زانوان حسن بستیم و راه افتادیم . 
رفتیم کنار رودخانه در سایه سار درختی نشستیم و هندوانه را شکستیم . شیرین ترین هندوانه ای بود که توی عمرمان خورده بودیم . 
در آن طبیعت بی همتا که غرق و غرقه در زیبایی های طبیعت بودیم حسن در آمد که : کاشکی زانوانم زخمی نبود !
امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم . 
من به باران نگاه میکنم . چقدر زیباست .  دلم میخواهد  زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم . اما درد امانم را بریده است . بخودم میگویم : کاش بیمار نبودم 

۱۰ آبان ۱۳۹۴

معجزه

این آقای دکتر مان یک قرصی بما داده است تا پس از عمل جراحی مان آنرا بخوریم بلکه درد مان کمتر بشود اما انگاری دارد کار دست مان میدهد  . اسمش را برای تان نمی نویسم اما معجزه اش را چرا ؟
ما همینکه می بینیم لشکر درد با توپ و توپخانه اش بما هجوم آورده است ؛ یکی از این قرص ها را می اندازیم بالا .
ده بیست دقیقه ای طول میکشد تا یواش یواش پلک های مان سنگین بشود و برویم عالم بالا ! وقتی چشم مان را می بندیم  حس میکنیم  صدای موج دریا میآید ؛آوای مرغان دریایی را می شنویم ؛ صدای باد میآید .چشم مان را که باز میکنیم می بینیم نه بابا ! هیچ از این خبر ها نیست ؛ زار و نزار روی تخت مان افتاده ایم و چارستون بدن مان درد میکند .
دو باره چشم مان را می بندیم . این بار اما به خواب خوشی فرو میرویم . توی خواب مان همه اش چیز های عجیب و غریب می بینیم . همه اش در باغی ؛ دشتی ؛ جلگه سبزی ؛ کنار رودخانه ای ؛ حاشیه مرغزاری در حال گشت و گذاریم و آهوان و کبکان و بوقلمون های وحشی همراه با پریرویان مو طلایی با هزار کرشمه و ناز سرگرم عشوه گری ....
هیچ دل مان نمیخواهد از خواب بیدار بشویم اما وقتی بیدار می شویم هنوز از خواب نوشین مست و ملنگیم .
بگمانم جناب آقای حسن صباح رهبر فرقه اسمعلیه از همین داروهای معجزه آسا به فداییانش میداد تا به امید رسیدن به بهشت موعود بروند کارد شان را توی دل خواجه نظام الملک فرو کنند .!!

۶ آبان ۱۳۹۴

تازه گی زخم ....

ادبیات خارج از کشور را شاید بتوان به سه دوران تقسیم کرد : 
دوران اول را دوران تازه گی زخم می خوانیم .
در این دوران ؛ رنج های سرزمین پشت سر از یکسو ؛ و اندوه غربت پیش رو از سوی دیگر ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است . خاستگاه موضوع هایی چون زندان های جمهوری اسلامی ؛ شکنجه ؛ اعدام ؛ گریز از ایران ؛ بحران دو جنس ؛ حضور نژاد پرستی در جامعه میزبان .

دوران دوم را دوران تعمق در ریشه های فرهنگی ی سر زمین پشت سر می خوانیم 
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ یک گناه جمعی سبب ساز موقعیت کنونی انسان ایرانی است . سبب ساز شکنجه ؛ جنگ ؛ تنهایی ؛ بی رحمی ؛ زندان؛ فروپاشی . 
گناه جمعی خود را در دو نوع تکرار نشان میدهد : تکرار طولی ؛ تکرار عرضی .
مرا از تکرار طولی ؛ نگاهی است که ریشه ی کنش ها ؛ تنش ها ؛ خسته گی ها ؛ خشونت ها ؛ نا صبوری ها  و شکست های انسان ایرانی را در بنیان های فرهنگی ی یک سرزمین می جوید .
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ تکه ای از رستم ؛ گوشه ای از حلاج ؛ ذره ای از میترا ؛ چیزی از امام حسین ؛ قطره ای از سیاوش ؛  بخشی از ابن سینا  در انسان ایرانی زندگی میکند 

مراد ما از تکرار عرضی  ؛ تقدیری هستی شناسانه است . انسان شر مطلق است و بی گناهی لحظه ای او تنها نشان آنکه شر وجود ؛ برای تحقق خویش موقعیت مناسب نیافته است .
به روایت بخش غالب ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ از یکسو گفتمان غالب فرهنگ ما باری است بر شانه های خسته ی انسان ایرانی ؛ از سوی دیگر نوع انسان چنان تشنه قدرت است که چون در موقعیت مسلط قرار بگیرد از او توقع عدالت نمی توان داشت .
دوران سوم ادبیات خارج از کشور را دوران تعمق هستی شناسانه می خوانیم .
در این دوران جست و جوی ریشه سر گردانی های نوع انسان ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است .
خاستگاه جنگل پرسشی که فرا روی نوع انسان روییده است : مدرنیته یا سنت ؟  زمین یا آسمان ؟  زنانه گی یا مردانه گی ؟  ؛ چپ یا راست ؟ زندگی مشترک با جنس مخالف  یا تنهایی ؟ 
پرسش هایی که خاستگاه موضوع هایی چون کودکی ؛ تنهایی ؛ بحران دو جنس ؛ پیری ؛ مرگ ؛ خستگی پرسش ؛ سنگینی ی پاسخ اند .......

بهروز شیدا -  

۲ آبان ۱۳۹۴

بیچاره سیاوش کسرایی ...!

.....توی پاتوق های مان می نشستیم .چای و بستنی میخوردیم و حرف میزدیم .....
چایی میخوردیم پنج زار ؛ پول چایی رو نداشتیم . سیاوش کسرایی را می نشوندیم تو کافه و میرفتیم تو خیابون . داد میزدیم : کمیته نجات شاعر مردم سیاوش کسرایی ! کمیته نجات کسرایی !
می گفتن : چی شده ؟ کسرایی رو گرفتن ؟
میگفتیم : نه ! پول چایی رو ندادیم اونو گرو گذاشتیم !
دو تومن پول جمع میشد .هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم .......
هر چی پول داشتیم خرج میکردیم .فردا هم خدا بزرگه ...

از حرف های  ه. الف . سایه
از کتاب : پیر پرنیان اندیش 

۲۹ مهر ۱۳۹۴

شاعران
این آقای مجد همگر شاعر همعصر جناب سعدی که گهگاه با خود حضرت سعدی کشمکش های شاعرانه داشته است با یک دوبیتی جانانه چنان مشت محکمی بر دهان شاعران کوبیده است که حتی امروز هم زهره شیر میخواهد که آدمی ادعای شاعری کند
شعر این است :
شاعران زمانه ، دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند!
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
این از آن ؛ آن از این همی دزدند
این را هم بگوییم که ما سالہای سال است چند بیتی در خاطرمان مانده است که نمیدانیم سراینده اش کیست اما یک مشتمال حسابی است بر تن جناب عبدالرحمان جامی
ای باد صبا بگو به جامی
آن دزد سخنوران نامی !
بردی سخنان کهنه و نو
از حافظ و انوری و خسرو
اکنون که سر حجاز داری
وآهنگ حجاز ساز داری
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی !

۲۷ مهر ۱۳۹۴

خوشبختی و بدبختی ....

.....من تو عمرم فقط دو بار انشاء نوشتم .اون هم روی لجبازی ! یه بار سئوال دادن که علم بهتر است یا ثروت که من نوشتم سئوال احمقانه ای است . هیچ لزومی نداره که مال و علم روبروی هم قرار بگیرن ...میشه تصور کرد دنیایی رو که مال با علم نسبت مستقیم داشته باشه .
یه بار هم یه انشاء بود راجع به خوشبختی . من نوشتم که جایی خوندم که در یه جایی از چین وقتی بچه بدنیا میاد گریه میکنن و وقتی کسی از دنیا میره شادی میکنن . اگه این حرف درست باشه باید گفت که اونا خوشبختی شون بیشتر از بد بختی شونه ؛ چون دنیا پر از غم و درد و رنج و بدبختیه ....
از حرف های  ه. الف . سایه
 "از کتاب " پیر پرنیان اندیش 

۲۴ مهر ۱۳۹۴

الهی پیر نشوی ...!

آقا ! ما دیشب پلک روی پلک نگذاشتیم . هر چه به چپ غلتیدیم ؛ هر چه به راست چرخیدیم ؛ هر چه گاو و گوسفند و دار  و درخت وستاره و نمیدانم کواکب و سیارات را شمردیم و هر حیله که در تصور عقل آید کردیم ؛ خواب به چشم مان نیامد که نیامد .
خواستیم کتاب بخوانیم دیدیم نمیشود . خواستیم برویم توی خانه های شیشه ای این و آن سرک بکشیم دیدیم نمیشود . ناچار رفتیم نشستیم پای تلویزیون و از کنال یک تا کانال نه هزار و نهصد و نود و نه چرخیدیم دیدیم چیز دندان گیری برای تماشا ندارند . دو باره رفتیم توی رختخواب و تاکله سحر غلت و واغلت زدیم و صبح منگ و ملول و خسته و فرسوده آمدیم نان و پنیری لمباندیم و رفتیم سر کار مان .
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی ؟
اینکه در محل کارمان همکاران مان با دیدن قیافه عنق منکسره مان زهره ترک نشده اند باز جای شکرش باقی است .
درازنای شب از چشم درد مندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
به یکی از همکاران مان گفتیم : میدانی ؟ دیشب تا صبح پلک روی پلک نگذاشتیم .
در جواب مان گفتند : نگران نباشید ؛ از عوارض پیری است !
آمدیم آن شعر مرحوم مغفور وثوق الدوله را برایش بخوانیم که دیدیم این بنده خدا چه میداند شعر چیست و بیخوابی کدام است .
خواب خوش ؛ نان جوین ؛ صحت تن ؛ خاطر امن
گر میسر شود این چار ؛ به از هشت بهشت .
آقا ! ما یک رفیق جان جانی داریم که هر روز یک جای بدنش درد میکند . دیروز که داشتیم با هم گل میگفتیم و گل می شنفتیم در جواب احوالپرسی مان در آمد که : والله چار ستون بدمان هر روز یکی شان از کار کردن وامیمانند ؛ اما الحمد الله زبان مان به همان قدرت و تندی و تیزی همیشگی اش همچنان باقی است و هیچ ملالی ندارد .
دیدیم راست میگوید والله ! گیله مردی که ما باشیم اگر چه هنوز در عنفوان جوانی هستیم !! اما بقدرتی خدا یک روز کمرمان درد میگیرد . یک روز زانو های مان درد میکند . فردایش نوبت معده و روده و لوزالمعده است . اما خدا را هزار مرتبه شکر زبان مان هیچ عیب و علتی ندارد و مثل موتور ماشین های بنز کار میکند ؛ آنهم چه کاری !؟
هر چند حکما فرموده اند :
بهوش باش که سر در سر زبان نکنی
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد
اما کو گوش شنوا ؟
یادش بخیر !ما یک دایی مم رضای با حالی داشتیم که انگار قرن هاست زیر خروار ها خاک خوابیده است .
این دایی مم رضای مان کلی ارث و میراث بهش رسیده بود . از خانه و مزرعه و باغ و باغستان بگیر تا طلا و جواهر و گاو و گوسفند و ماکیان !
و آن خدا بیامرز که با آب حمام دوست و رفیق پیدا میکرد بمصداق فرموده حضرت مولانا که میفرماید : مرد میراثی چه داند قدر
مال ؟ چنان دماری از آن ثروت باد آورده در آورده بود که آخر عمری توی یک خانه تو سری خورده دو اتاقه زندگی میکردودشمن خونی هر چه پیغمبر و امام و امامزاده و سید و روضه خوان بود و مدام عرش اعلا بارگاه حضرت باریتعالی را با
 فحش های ناموسی و بی ناموسی اش به لرزه در میآورد .
تا دل دوستان بدست آری
بوستان پدر فروخته به !
این دایی مم رضا گهگاهی یک اسکناس یک تومانی بما میداد و میگفت : پسر جان ! برو سر گذر از بقالی اصغر آقا یک پاکت سیگار همای بدون فیلتر برایم بخر .
ما هم میرفتیم پنجزار میدادیم و یک بسته همای بی فیلتر اتو کشیده برایش میخریدیم و سه چهار تایش را هم یواشکی کش میرفتیم تا بعدها در فرصت مناسب با رفیقان مان دزدکی دودش کنیم و کله مان گیج بشود . مابقی پولش را هم هله هوله میخریدیم و می لمباندیم .
وقتی پاکت سیگار را دستش میدادیم دستی به سرمان میکشید و با مهربانی میگفت : الهی پیر بشوی پسر جان !
ما آنوقت ها خیال میکردیم دایی مم رضای مان دارد دعای مان میکند اما حالا که خودمان پیر شده ایم می بینیم که هیچ نفرینی بد تر از این نیست که به یکی بگوییم الهی پیر بشوی !
حالا ما هم دست به دعا بر میداریم ومیگوییم : خدایا خداوندا ! پروردگارا !این رفیقان مان را پیر مفرما !
اینها را گفتیم ؟ این را هم بگوییم و خیال تان را راحت کنیم :
گر چه پیرم و میلرزم
به صد جوون می ارزم !!!!

۲۲ مهر ۱۳۹۴

جناب آقای استاد

آقا ! این مملکت گل و بلبل مان محصولات عجیب و غریبی تولید میکند .
آن قدیم ندیم ها که مملکت مان هنوز امام زمانی نشده بود و هر تاپاله بند پهن پا زن بخو بریده ای  وزیر و وکیل و امام و فقیه عالیقدر و آقا زاده و مقام معظم و جانشین حضرت باریتعالی نشده ب ؛ود خاک پاک وطن مان گندم تولید میکرد . میوه تولید میکرد . خیار و خربوزه تولید میکرد . آدم تولید میکرد . اما از روزی که الطاف الهی شامل حال ملت فلکزده ما شده  است از مرداب های میهن مان امام خمینی تولید میشود . خامنه ای و رفسنجانی تولید میشود . مفاعیل خمسه تولید میشود . احمدی نژاد و سرداران چپاولگر تولید میشود . موسوی های رنگ وارنگ تولید میشود . خلاصه اینکه خر تو خر عجیبی است .
در فرنگستان اما - در میان ما ایرانی ها - اوضاع از این هم قاراشمیش تر است و چپ و راست یک عالمه پیزی افندی رستم در حمام پهلوان پنبه تحت عنوان  آقای دوختور و جناب استاد و هنر مند محبوب و دکاتره آسیب شناس و نمیدانم شاه ماهی هنر و دانشمند محترم و مبارز خستگی نا پذیر از در و دیوار میبارد که دست افلاطون و ارسطو و خواجه نظام الملک طوسی و ارشمیدس را از پشت بسته اند .
حالا اگر این دانشمندان محترم و اساتید گرانمایه سرشان به تن شان می ارزید ما حرفی نداشتیم و فرمایشات حکیمانه شان را به گوش جان می شنیدیم . اما وقتی خوب نگاه میکنی می بینی که این حضرات هیچ از آن موسوی های رنگ وارنگ کم ندارند و بقول معروف عینهو ماست مختار السلطنه را میمانند : نگاهشان میکنی ماست اند . می خریدشان دوغ اند . میخوریدشان آب اند .یعنی فی الواقع هندوانه ابو جهل اند که هر چه آب شان میدهی کوچک تر میشوند .
باید به این دانشمندان محترم یاد آوری کرد که :
تو مپنداری کزین لاف و دروغ
هر گز افتد نان تلبیس ات به دوغ .
عزت شما زیاد . .
رسيد پيری و دل را قرار بايد و نيست ...
بعد ازسی و چند سال ؛ رفيق روز های جوانی ام - آقا مصطفی - را در امريکا پيدا ميکنم . بيخود نيست که ايرانی ها ميگويند : کوه بکوه نميرسد آدم به آدم ميرسد !
من و آقا مصطفی هم توی دانشگاه درس می خوانديم و هم توی راديو کار ميکرديم . من خبرنگار بودم و آقا مصطفی گوينده راديو . هر کدام مان ماهی چهار صد و چهل تومان حقوق ميگرفتيم که با اين پول هم ميبايد کرايه آپارتمان بدهيم ؛ هم کفش و کلاه و لباس و زلم زيمبو های ديگر بخريم و هم سيورسات جوانی مان را راه بيندازيم .
آقا مصطفی توی دانشگاه " درس اقتصاد " می خواند .و ما هم توی همه پيغمبر ها يقه جرجيس را چسبيده بوديم و رفته بوديم ادبيات فارسی می خوانديم . ادبياتی که نه برای فاطی تنبان شد نه برای مان نان !
من و آقا مصطفی رفيق گرمابه و گلستان بوديم . با هم عرق خوری ميکرديم . با هم سفر ميرفتيم . مست بازی هايمان هم تماشايی بود .
هر وقت هم يکی مان پول هايش ته ميکشيد آن ديگری ميبايست تا آخر برج جورش را بکشد و سيورساتش را روبراه بکند . هميشه خدا هم هشت مان گروی نه مان بود .
آقا مصطفی چشمان آبی و موهای روشن تقريبا طلايی رنگ داشت .قيافه اش بيشتر به امريکايی ها ميرفت . به همين خاطر بود که ما صداش ميکرديم آقا مصطفی قزاق ! حالا چرا قزاق ؟ نميدانم .
وقتيکه دانشگاه مان تمام شد ؛ آقا مصطفی رفت توی کار بيزنس ! اول مدتی رفت توی يک شرکت حسابرسی استخدام شد . پس از سه چهار سال ؛ خودش يک شرکت حسابرسی راه انداخت وشروع کرد به پول سازی و پول در آوردن . ما هم توی همان راديو مانديم و سالهای سال با همان آب باريکه مان ساختيم و دست آخر چنان بجان آمديم که يکی دو سال قبل از انقلاب بار و بنديل مان را بستيم و رفتيم در غبار زمان و زمانه گم شديم .
حالا بعد از سی و چند سال ؛رفيق روز های جوانی ام را در فرودگاه سانفرانسيسکو می بينم . هيچ شباهتی به آن آقا مصطفايی که در ذهن خودم داشتم ندارد . نيمی از موهای سرش ريخته است و بر پهنای صورتش هم چين و چروک پيری نشسته است .
همديگر را در آغوش می کشيم و اشک به چشمان مان می نشيند . من دست هايم را روی بازو هايش ميگذارم و ميگويم : مصطفی ! کره خر ! چرا اينقدر پير شده ای ؟
و مصطفی ؛ دست هايش را روی بازوی من ميگذارد و ميگويد : حسن ! کره خر ! چرا اينقدر پير شده ای ؟
و دو تايی مان قاه قاه می خنديم .
ياد استاد بزرگوارم دکتر محمد جعفر محجوب بخیر که میگفت :
رسيد پيری و دل را قرار بايد و نيست .