دنبال کننده ها

۱۳ مرداد ۱۳۹۴




واى به حال امريكا ...!
شخصی به جنگ شیر میرفت . نعره می زد و بادی رها میکرد .گفتند:
نعره چرا می زنی ؟
گفت :
تا شیر بترسد
گفتند : پس باد چرا رها می کنی ؟
گفت : من نیز می ترسم
" عبید زاکانی "
عر و تيز هاى رهبر معظم انقلاب عليه امريكا و شعر و شعار هايى كه پا منبرى خوانهاى مسجد سپهسالار عليه ايالات متحده ميدهند ، مرا به ياد يك ماجراى تاريخى انداخت كه اگر چه بيش از دويست سال از آن ميگذرد اما انگار تكرار دوباره ى تاريخ اما در زمان و زمانه اى ديگر است .
اجازه بدهيد تاريخ را با هم ورق بزنيم تا ببينيم چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت كرده اند و چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت ميكنند :
.....در جنگ دوم ايران و روس وقتى قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود به سمت ميانه حركت كند ، دولت ايران خود را در تنگناى عجيبى ديد و ناچار شد شرايط صلحى را كه دولت تزارى روس تحميل ميكرد بپذيرد .
فتحعلى شاه براى اعلان ختم جنگ و تصميم دولت به بستن پيمان آشتى ،بزرگان و مشايخ و آيت الله هاى دربارى را جمع كرد و خود بر تخت شاهى جلوس فرمود و خطاب به حاضران گفت :
" اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهى كنند و يكمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بى ايمان بر آرند چه پيش خواهد آمد ؟ "
حاضران تعظيم سجود مانندى كرده و گفتند : واى به حال روس ! واى به حال روس !!
شاه مجددا پرسيد : " اگر فرمان قضا جريان ما شرفصدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكى شود و تواما بر اين گروه بى دين حمله كنند چطور ؟؟ "
جواب عرض شد : " واى به حال روس ! واى به حال روس ! "
اعليحضرت پرسش را تكرار كرده فرمود : " اگر توپچى هاى خمسه را به كمك توپچى هاى مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپ هاى خود تمام دار و ديار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد ؟ "
باز جواب " واى به حال روس ! واى به حال روس " تكرار شد .
شاه كه تا اين وقت روى تخت نشسته پشت به دو عدد متكاى مرواريد دوز داده بود ناگهان درياى غضب ملوكانه به جوش آمد روى دو كنده ى زانو بلند شد شمشير خود را به اندازه ى يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين ابيات را كه البته زاده ى افكار خود او بود به لحن حماسى و با صداى بلند خواندن گرفت :
كشم شمشير مينايى ..... كه شير از بيشه بگريزد
زنم بر فرق پسكيويچ ....كه دود از پطر بر خيزد ...
در اين هنگام ، مخاطب سلام با دو نفر كه در سمت راست و چپ اش ايستاده بودند خود را به پايه ى تخت قبله ى عالم رسانده به خاك افتاده و گفتند :
"قربان ! مكش ..! مكش ..! مكش كه عالم زير و رو خواهد شد ! "
شاه پس از لحظه اى سكوت گفت :
" حالا كه اينطور صلاح ميدانيد ما هم دستور ميدهيم با اين قوم بى دين ، كار را به مسالمت ختم كنند "
باز اين چند نفر به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف تمام بنى نوع انسان كه اعليحضرت به آنها رحم كرده و شمشير مبارك را از غلاف نكشيده اند تقديم پيشگاه قبله ى عالم کردند و شاه با كمال تغير از جا بر خاست و رفت كه دستور صلح را به فرزندى - نايب السلطنه -- بدهد . و اين همان صلحى است كه به موجب آن هفده شهر قفقاز از پيكر ايران جدا شد و به روسيه ى تزارى واگذار شد .!
راستى ، اين ماجرا شما را بياد " بعضى از اين آقايان " نمى اندازد كه براى شيطان بزرگ خط و نشان ميكشند و مى خواهند پوزه اش را به خاك بمالند ؟

۱۱ مرداد ۱۳۹۴




آرزوهاى بزرگ .... !!
فرانك دوست من است ، شصت و چهار پنج سالى از عمرش ميگذرد .آدم دل زنده ى خوش بر خوردى است . دهن گرمى هم دارد . گهگاه به سراغ من مى آيد و از خاطرات شيرين جوانى اش با من حرف ميزند . سر ماه كه ميشود چك باز نشستگى اش را ميگيرد و بدهى هاى ريز و درشتش را ميدهد و منتظر چك بعدى ميماند كه سر ماه از راه برسد و دوباره روز از نو روزى از نو !!
گاهى اوقات كه حوصله ام از اين زندگى پر ملال سر ميآيد و دل و دماغ هيچ كارى را ندارم فرانك را سوار اتومبيلم ميكنم و ميروم توى جاده هاى جنگلى رانندگى ميكنم . فرانك برايم از روز هاى خوش گذشته اش صحبت ميكند و از روياهاى دور و درازش ... !
آدم شوخ طيعى است ، از حرف زدنش خوشم ميآيد ، گويا زمانى با گروه موسيقى فرانك سيناترا همكارى داشته ، از فرانك سيناترا خيلى تعريف و تمجيد ميكند . خودش هم بفهمى نفهمى شباهتكى به فرانك سيناترا دارد .
فرانك ، در اين پيرانه سرى ، هنوز هزار ها آرزو دارد . دلش مى خواهد يك خانه ى درندشت داشته باشد كه بتواند با سگ ها و گربه هايش بازى بكند . دلش مى خواهد يك اتومبيل آخرين مدل داشته باشد تا بتواند در بزرگراهها با سرعت 75 مايل در ساعت رانندگى بكند . اززن هاى خوشگل كم سن و سال هم خيلى خوشش مى آيد . اما هيچوقت هيچ چيز بر وفق مرادش نيست . گاهى اوقات كه حوصله اش سر ميرود يك بطرى كوچك ودكا و يك پاكت سيگار بدون فيلتر مى خرد و براى سه چهار ساعت گم و گور ميشود .
چند وقت پيش ، فرانك يك اتومبيل خريد ، اتومبيل كه چه عرض كنم ؟ يكى از آن ابو طياره هاى هشت سيلندر آمريكايى كه به لعنت خدا هم نمى ارزد . ولى فرانك چنان خوشحال بود كه كه انگار يك مرسدس بنز آخرین مدل خريده است !
اگر چه فرانك با اين اتومبيل نمى توانست در بزرگراهها با سرعت 75 مايل براند اما دلش خوش بود كه بالاخره صاحب چارچرخه اى شده است . وسط هاى ماه كه ميشد فرانك ديگر نمى توانست سوار اتومبيلش بشود . پول بنزينش را نداشت ! اما آخر هاى ماه وقتى كه چك باز نشستگى اش را نقد ميكرد دستى به سر و روى اتومبيلش مى كشيد و باك بنزينش را پر ميكرد و يكى دو روزى دور و بر آپارتمانش جولان ميداد .
يك روز ديدم فرانك با سر و كله ى باند پيچى شده به دیدنم آمده است .
-- چه بلايى به سرت آمده فرانك ؟؟ تصادف كرده اى ؟
و فرانك داستان تصادفش را با همه ى جزيياتش برايم شرح داد . نه يك بار ، نه دو بار ، ده بار ، بيست بار ...
گويا پاى چراغ قرمز ايستاده بود كه يكى از آن بانوان پير و پاتال امريكايى ، با يكى از آن ابوطياره هاى عهد دقيانوس يكراست آمد توى شكم فرانك و دخل او و ماشينش را در آورد . فرانك يكى دو هفته اى گرفتار بيمارستان و دكتر و وكيل بود . يك پايش در بيمارستان بود و يك پاى ديگرش در دفتر وكيل . وكيل هاى ينگه دنيايى را هم كه مى شناسيد ؟! ميدانيد كه چه حرام لقمه هايى هستند ؟ !
فرانك اگر چه دست و پايش را باند پيچى كرده بود و اگر چه روزى سى تا قرص و كپسول مى خورد ، اما از خوشحالى توى آسمانها پرواز ميكرد ! چنان خوشحال بود كه انگار يك ميليون دلار پول نقد گيرش آمده است !
يك روز ازش پرسيدم :
--- خب فرانك ، به نظر تو چقدر پول از اين تصادف گيرت خواهد آمد ؟
فرانك گفت : وكيلم ميگويد بالاى صد هزار دلار !! حالا اگر صد هزار دلار خسارت بگيرم پنجاه هزار دلارش سهم وكيل ميشود و پنجاه هزار دلار نقد مى آيد توى چنگم !! مى بينى ؟ مى بينى ؟ با پنجاه هزار دلار پول چه كار ها كه مى توانم بكنم .
فرانك آنوقت از آرزوهايش برايم حرف ميزد : اينكه به ايتاليا خواهد رفت و در يكى از روستاهاى خوش آب و هواى كوهستانى كه مركز توليد شراب هاى ناب است ، خانه ى كوچكى به چهار پنج هزار دلار خواهد خريد و يكى از آن زن هاى خوشگل ايتاليايى را به تور خواهد زد و روز ها بهترين شراب ها را خواهد نوشيد و......
چند وقت پيش بالاخره دادگاه حكم صادر كرد كه فرانك بايد خسارت بگيرد ، اما چقدر ؟ فقط ده هزار دلار !!
بيچاره فرانك ، همه ى آرزو ها و رويا هايش يك شبه بر باد رفت ...

۸ مرداد ۱۳۹۴

ما همه شهیدیم

آقا ! ما تا امروز خیال میکردیم شهید کسی است که در راه خدا شمشیر زده باشد و با کافران و منافقان و ناکثین و مارقین و مرتدان و منکران و اهل ذمه و اهل فلسفه و اهل چون و چرا  جنگیده باشد و جان عزیزش را در راه اسلام عزیز فدا کرده باشد .
اما امروز فهمیده ایم که خود شخص شخیص ماهم  - یعنی جناب آقای گیله مرد کدخدای بلا فصل شمال کالیفرنیا و توابع - شهید بوده ایم و خودمان نمیدانسته ایم !
میفرمایید چطور ؟ حالا به عرض مبارک تان میرسانیم :
در کتاب مستطاب صحیح بخاری آمده است که شهیدان به پنج گروه تقسیم میشوند .
1-کسی که بر اثر طاعون بمیرد .
2-کسی که بر اثر اسهال بمیرد
3-کسی که بسبب غرق شدن در آب بمیرد .
4- کسی که زیر آوار بمیرد .
5- کسی که در راه " الله " کشته شود .
آقا ! خدا بسر شاهد است ما شهید زنده هستیم . اصلا آقا ! جای مان در طبقات علیای بهشت خداست . تا آنجا که ما یادمان میآید پارسال پیرار سال جای تان خالی رفته بودیم لاس و گاس . آنجا چشم عیال را دور دیدیم و تا توانستیم از آن زهر ماری ها خوردیم . اما نمیدانیم چطور شد که رویم به دیوار چنان اسهالی گرفتیم که تا دروازه های بهشت هم رفتیم و اگر این دکتر های پدر سوخته کون نشور فرنگی چهار صد تا جوالدوز و نمیدانم آمپول و زهر ماری های دیگر توی ماتحت مان فرو نکرده بودند یکراست به بهشت برین پرواز کرده بودیم و حالا هفتاد هشتاد تا از آن فرشته های هفتاد ذرعی توی بغل مان بود  و  از گند و گوز این دنیای دون هم راحت شده بودیم  .
شما هم لطفا خودتان را به کوچه علی چپ نزنید . همه تان شهید بوده اید و خودتان نمیدانسته اید ؛ بنا بر این  همه تان بهشتی هستید و جای تان هم درست کنار غرفه مبارکه امام زین العابدین بیمار است .  اینطوری دکان دو نبش این علی آقای جهنم فروش هم تخته شده است .
--------------
صحیح بخاری یکی از کتاب‌های حدیث و جزوصحاح ستّه است. صحیح بخاری معتبرترین کتاب حدیث نزد اهل سنت محسوب می‌شود که توسط حافظ ابوعبدالله محمد بن اسماعیل بن ابراهیم بن مغیرة بن بردزبه بخاری(۱۹۴-۲۵۶ هجری) گردآوری شده‌است. نام بخاری در حقیقت همان بخارائی است. اهمیت حدیث نبوی علی‌الخصوص معتبرترین آنها که صحاح سته نامیده می‌شوند موجب شد که شروح مختلفی بر این کتب نوشته شوند که می‌توان به فتح الباری فی شرح صحیح بخاری نوشته ابن حجر العسقلانی و عمدة القاری از بدرالدین العینی اشاره داشت. اهل سنت این کتاب را «صحیح ترین کتاب پس از کتاب خدا» (اصحّ کتاب بعد کتاب الله) می نامند.

۷ مرداد ۱۳۹۴

موریس

این رفیق مان موریس ؛ اینجا در شمال کالیفرنیا صد ها هکتار باغ زیتون دارد . از آن جمهوریخواهان دو آتشه است که اگر دو کلام در باره بوش و ریگان و کله گنده های حزب جمهوریخواه بگویی یقه ات را میدراند .
هر وقت موریس به سراغم میآید می بینم ده - دوازده کیلو به وزنش اضافه شده است . آقای موریس مدام در حال رشد افقی است .
به من میگوید تو تنها دموکراتی هستی که من با او رفاقت دارم . از دموکرات ها بدم میآید . من هم مدام سر بسرش میگذارم و کفرش را در میآورم .  با همه این احوال آقای موریس آدم راست و درستی است . عینهو بچه ها را میماند . دوز و کلک توی کارش نیست . تنها بدی اش این است که طرفدار سر سخت جمهوریخواهان است .
دیروز توی شهر ما انگاری از اسمان آتش میبارید ؛ آنچنان داغ بود که آدم می ترسید کله اش را از اتاقش بیرون بیاورد . گرمای هوا به صد و ده درجه فارنهایت رسیده بود . علاوه بر این ؛ کوههای اطراف شهر مان هم همچنان در آتش میسوزند .
آقای موریس بمن زنگ میزند و شروع میکند به کرکری خواندن . من هم دو سه تا جوک در باره بوش و دیک چینی برایش تعریف میکنم و کفرش را در میآورم .
آقای موریس از من می پرسد : حالا گرمای شهر تان چقدر است ؟
میگویم : صد و ده درجه .
قهقهه خنده را سر میدهد و میگوید : خداوند دارد شما دموکرات ها را برای رفتن به جهنم آماده میکند .

۴ مرداد ۱۳۹۴

دعای باران ....!

نزدیک خانه مان ؛ کنار تاکستان ؛ یک تابلوی گل و گنده زده اند که رویش نوشته است : دعا کنید تا باران ببارد
با دیدن این تابلو به خودمان میگوییم : عجب ؟ اگر چه ما گندم خوردیم از بهشت بیرون مان انداختند ؛ یعنی اگر توی این ینگه دنیای بی صاحب مانده دست به دعا برداریم باران خواهد آمد ؟
بعدش به یاد دار و درخت ها و آهو ها و بلدرچین ها و بوقلمون های وحشی و همه پرندگان و چرندگان و خزندگانی می افتیم که طفلکی ها دارند از تشنگی هلاک میشوند .
نگاهی به تپه ماهور های دور و بر خانه مان می اندازیم و می بینیم یواش یواش دارند از بی آبی خشک و پژمرده میشوند .
میگوییم : علی الله ! ما که دنیای مان بد تر از آخرت یزید است . ما که نه در زمین بختی داریم نه در آسمان تختی . ما که غرقیم ده گز هم رویش . چطور است دل بدریا بزنیم و دست به دعا برداریم بلکه   حضرت آقای باریتعالی دلش به حال ما و همه جانوران و درخت ها و نهال ها و جنگل ها بسوزد و چهار قطره باران برای مان بفرستد که چند ماهی است حتی یک قطره اش را از ما دریغ فرموده است .
توی دل مان میگوییم : جناب آقای باریتعالی ! ای کسی که میگویند آفریننده همه کاینات هستید . ای کسیکه باران و برف و باد و رعد و برق و آتشفشان و زلزله و توفان در کف با کفایت سرکار عالی است . اگر با ما قهر هستید به جهنم ! این بیچاره درخت ها و بوته ها و آهو ها و کبک ها و بلدرچین ها ی نازنین چه گناهی کرده اند که باید تاوان پس بدهند و از آتش ما بسوزند ؟ حالا نمیشود الطاف بیکران حضرت مستطاب عالی شامل حال این پرندگان و چرندگان و گلها و گیاهان بشود تا از بی آبی و تشنگی نمیرند ؟
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری ؟
همینطور که داریم توی دل مان با آقای باریتعالی گل میگوییم و گل می شنویم میرسیم به خانه مان . میرویم یک استکان چای دیشلمه می نوشیم و بر خلاف دستور اکید حکیم باشی مان که ما را از خوردن نان و برنج و شیرینی منع فرموده اند تا قند خون مان به عرش اعلا نرسد ؛ کمی از آن شیرینی های کشمشی خانگی می لمبانیم و میآییم پای کامپیوتر مان تا مثل سگ یوسف ترکمن پاچه این و آن را بگیریم و مختصری برای خودمان و هفت پشت مان دشمن تراشی بفرماییم .
ناگهان می بینیم که بوی دود میآید . اول خیال میکنیم لابد خانه مان آتش گرفته است . با ترس و لرز میآییم کنار پنجره و می بینیم همه تپه ماهور های دور و بر خانه مان گر گرفته اند و در آتش می سوزند .
ترسان لرزان از خانه میزنیم بیرون و می بینیم طفلکی ها همسایه های ما هم حال بهتری از ما ندارند . می خواهیم جان مان را بر داریم و از این جهنم سوزان بگریزیم که می بینیم سیصد تا ماشین پلیس و چهار صد تا ماشین آتش نشانی و هفت هشت تا آمبولانس از راه رسیده اند و چند تا هلیکوپتر و هواپیما هم بالای سرمان به هنرنمایی مشغولند ( عینهو ایران اسلامی خودمان ! ) . سوار ماشین مان میشویم و همینطور که داریم از میان دود و آتش از خانه مان دور میشویم خطاب بهآقای باریتعالی میگوییم : جناب آقای باریتعالی ! نکند گوش جنابعالی سنگین است ؟ نکند زبانم لال زبانم لال کور هم شده اید ؟ نکند غیر از زبان عربی زبان دیگری سرتان نمیشود ؟ نکند با آنهمه دبدبه و کبکبه کبریایی تان فرق بین آب و آتش را نمیدانید ؟  ما از شما باران خواسته بودیم شما برای ما آتش می فرستید ؟ تازه توقع هم دارید که شکر نعمات سرکار عالی را بجا بیاوریم و روزی هفده بار هم خایه مبارک جنابعالی را بمالیم ؟
درد سرتان ندهیم . دعای ما باعث شد که سه چهار روز تمام هر چه دار و درخت و و جنگل و گل و گیاه در چشم انداز مان بود دود شدند و به هوا رفتند و هنوز هم که هنوز است همچنان میسوزند و دود شان خفه مان کرده است .
غرض اینکه : ما خیلی به آقای خدا نزدیک هستیم . اصلا رفیق جان جانی هستیم . از ما حرف شنوی دارند و همه دعا های ما را مستجاب میفرمایند !
اگر شما توی زندگی تان مشکلی ؛ مسئله ای ؛ قرض و قوله ای ؛ درد بی درمانی ؛ آرزویی ؛ چیزی دارید بما بکویید تا  آنها  را به عرض مبارک آقای باریتعالی برسانیم تا همه آرزوهای شما را فی الفور بر آورده بفرمایند .
شوخی نمیکنیم به حرضت ابلفضل !

۳ مرداد ۱۳۹۴

عدوی تو نیستم . انکار توام



نقد کوتاهی بر برخی از مضامین شعر دوست شاعرم محمد جلالی چیمه " م- سحر " نوشته ام که گمان میکنم به خواندنش بیارزد 
سحر جان من . میخواهم  برای نخستین بار بعنوان یک دوستدار و خواستار شعرت ترا به نقد بکشانم . میدانم که از من نخواهی رنجید . میدانم که همچون خود من سرشار از درد و نفرت از این جانورانی هستی که بر میهن ما چنگ انداخته اند اما و صد اما منزلت و مقام تو بعنوان یکی از شاخص ترین سخنسرایان عصر ما بسیار بسیار بالاتر و والاتر از آن است که بنشینی و در ذم هیولاهای ترسناکی -که من حتی ذکر نام پلیدشان را در شان و منزلت خودم نمیدانم - بسرایی و چنین واژگان ناب مقدسی را قربانی بی سر و پاهایی کنی که مایه شرم انسان و بشریت هستند . من پیش از این در دیدار کوتاهی که با اسماعیل خویی داشتم عین همین موضوع را با او در میان گذاشتم و گفتم حیف شما نیست که با آن زبان فخیم و آن واژگان شریف در نکوهش خوکان شعر میسرایی ؟ و او حرف هایم را تایید کرد . من شاملو را آنگاه دوست دارم که خطاب به این جانوران میگوید : من دشمن تو نیستم . من انکار توام . وقتی شعرت را میخوانم و می بینم چه گوهر گرانبهایی هستی دلم بدرد میآید که بقول ناصر خسرو : آن در دری گرانبها را در راه نکوهش خوکان به هدر میدهی . سیف فرغانی تنها با یک غزل با مطلع " هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد " بدون آنکه نامی از چنگیز و چنگیزیان و بیابانگردان آدمخوار بکند نه تنها بر زمان و زمانه خود شهادتی راستین داد بلکه برای همیشه در تاریخ ادبیات ایران ماندگار شد . انوری ابیوردی در آن قصیده غرای مشهور خود نه تنها از حمله ترکان غز به خراسان بزرگ ؛ تصویری و شهادتی ماندگار بر جای نهاد بلکه اگر غیر از آن قصیده شعر دیگری نسروده بود همچنان بر تارک تاریخ و ادبیات ما میدرخشید . سحر جان من ؛ همانگونه که میدانی تاریخ ایران در شعر پارسی جریان دارد و چون بقول ارسطو " شعر ؛ صادق تر از تاریخ است " بنا براین شاعر امروز باید بر فاجعه رنجبار سهمگینی که میهن ما را در نوردیده است ؛ شهادتی ماندگار و فرا تاریخی بدهد . سخن من این است که شهادت تاریخی شاعرانه سخنورنازنینی چون شما ؛ نباید به قلمروی نقد و هزل فلان دبنگ خونخواری که امروز بر اریکه قدرت نشسته است تقلیل یابد ؛ چرا که امروز خامنه ای خواهد رفت و بر جای او دبنگ دیگری با زور و شمشیر و خون و دروغ حکم خواهد راند . ماندگاری شعر جاندار شاعر درد مندی چون شما اگر تنها در حیطه نقد و هزل و ذم صاحب قدرتی در جا بزند مسلما ماندگاری کوتاه مدتی خواهد بود و حیف است که انسان فرهیخته سخنوری چون شما ؛ آنهمه واژه های ناب و پاک و یگانه و یکتا را در پای خوکانی بریزد که از آدمیت و شرف و نیکی و عدالت قرنها فاصله دارند . سحر جان . شاملو وار باید بگویی : عدوی تو نیستم ؛ انکار توام ... میدانی که بسیار دوستت میدارم و مرا بابت این فضولی گیله مردانه ام خواهی بخشود . شاد زی نازنین .
واینک پاسخ دوست شاعرم را بخوانید :

گیله مرد عزیزم. اولا ممنون از اظهار لطف و مهرت و به خصوص ممنون از اظهار نظر صمیمانه ات که سرشار از راستی ست. من در یادداشت کوتاهی برایت گفتم که هرگز پیش از آن که کشور ما و نسل ما و به طور کلی مردم ایران ما گرفتار بلای خانمانسوز سلطه سیاسی نظامی استبداد دینی روحانیت شیعه شوند طبع من مطلقا به سیاست و شعر سیاسی گرایشی نداشت درواقع نوشتن شعر سیاسی را اوضاع زمانه از 57 تا امروز بر من تحمیل کرده است و آنچه که گاهی مرا وادار به سرودن و نوشتن در زمینه مسائل روز می کند نیرویی ست که از خود من قوی تراست حقیقت آن است که با دیدن آنچه دیدیم و می بینیم سکوت بر من دشوار شده و می شود. لحظه هایی می رسد که من به خوبی و بدی و ماندگاری یا ناماندگاری شعرم نمی توانم فکر گنم. دردی و رنجی هست که می باید آنرا به زبان بیاورم و نعره ای هست که می باید از جگر برآورم. من هرچه در این زمینه برایت بگویم بهتر از این رباعی ها که در مقدمه کتاب ترانه های سحر آورده ام در این زمینه نمی توانم گفت . فکر می کنم پاسخت را در رباعی های زیر پیدا خواهی کرد. اما تکرار می کنم که ای کاش زمانه توسنی اش را تعطیل کند تا ما هم اوقاتمان را نه صرف اعتراض و انتقاد به حاکمان و ناله و شکوه از دست اوباش بیدادگر ، بلکه صرف آنچه می توانستیم بگوییم و نگفتیم و آنچه می توانستیم بکنیم و نکرده ایم کنیم. باز هم ممنون گیله مرد نازنین. در این رباعی ها به همین موضوع شعر و چرا شعر می گویم و چرا اینچنین می سرایم پرداخته ام .
به جای مقدمه
در حول و حوش شعر
۱
اندیشه و ذوق و رنج، هم خانه شوند
تا رمز گشای دل ِ دیوانه شوند
جان زخمه زند به ساز، تا نغمه و شور
پیوند ِ وجودِ خویش و بیگانه شوند
٣
این بانگ ِ «سحر» که خامُشی نپذیرد
ذلّت نبَرَد، فرامُشی نپذیرد
زان روست صدای بی‌صدایان شعرش
کز اهل ستم، صدا کُشی نپذیرد !
۴
فریاد «سحر» غریو ِ انسان ِ وی است
رنجی ست که درتنیده با جان وی است
گر ساز دلش با تو هم آوازی کرد
زانروست که ترجمان ِ دوران ِ وی است
٥
نفرینِ زمین از آسمان آمده است
انسانیت از ستم به جان آمده است
گر بشنوی از حنجرۀ شعر «سحر»
تاریخ به فریاد و فغان آمده است !
۱۶ /۹ / ۲۰۱۲
٧
من شعر نه بهر نام و نان می‌گویم
نز حاصلِ وهم یا گمان می‌گویم
تا قصۀ بیدادِ زمان می‌گویم
کوبنده چو رعدِ آسمان می‌گویم
٨
من شعر، به سفره، زینت نان نکنم
کالا نکنم، متاعِ دکان نکنم
این طبع، حرام باد برمن اگرش
قربانیِ آزادیِ انسان نکنم !
۱۰
هرچند زمان به کامِ بدخواه بود
گر همسفر تو جانِ آگاه بوَد
از شعر شبت به روشنایی گِرَود
کز شعر به مِهر روشنت راه بوَد !
۱۱
من شعر، ز آوای درون می‌شنوم
وز نغمهء رگ، به موجِ خون می‌شنوم
این قصّه زمن مپرس: «چون می‌گویم؟»
گر بتوانی ببین که: چون می‌شنوم !؟
۱٢
بیرون نبد از عالمِ غم، عالم ِ من
همچون تو، غمِ زمانه آمد غم ِ من
زخم کُهنم به دامِ غربت می‌کُشت
گر شعر نبود بر جگر، مرهم من !
۱۳
من شعر به اقتضای جان می‌گویم
اسرارِ نهفته بر زبان می‌گویم
آئینه صفت رُک و روان می‌گویم
زیرا نه به بوی نام و نان می‌گویم !
۱۴
در من جانی که نکته می‌انگیزد
از نیک و بدِ زمان نمی‌پرهیزد
همچون دودی که شعله‌ای در پی اوست
شعر از نفس سوخته برمی خیزد !
۱۵
گر ذوقِ خوش و طبعِ سخنور ما راست
زانروست که شور عشق درسر مارا ست
وین قامتِ راست چون صنوبر زآنروست
کازادگی ی دلی دلاور مارا ست !
۱٦
ما را رهِ یاوگی سپردن نسزد
وین بار به دوش شعر بردن نسزد
آنروز که سر ، خم آوَرَد طبعِ لطیف
روزی ست که‌ مان به غیر مُردن نسزد!
زمستان ۲۰۱۲
۱٧
گر طبع، سخنور ست و رام است مرا
زان روست که خون دل به جام است مرا
تا مام ِ وطن به کام دشمن بینم
این تیغِ زبان، نه در نیام است مرا !
۱٨
دیریست به نکته‌ای، کلامی، رقمی
دشمن ز زبان من نیاسود دمی
سرخی سخنم ز خون دل رنگی داشت
شعر‌تر من ز رنج من بُرد نَمی !‌
۲۷/۲/۲۰۱۳
۱٩
پیوسته غمی را به غمی بسته کنم
تا نغمه‌ای از غمانِ پیوسته کنم
این حُزن مبین که زاید از دم زدنم
گر دم نزنم، چه با دلِ خسته کنم ؟
۱۹/۱/۲۰۱۳
٢۰
سی سال و سه سال خانه در یاد، مراست
وزمیهن من، همین غم آباد، مراست
فریاد، مگر به چاه می‌باید کرد
زیرا به دهان شعر، فریاد، مراست !
٢۱
این تیغِ سخن که من بر آهیخته‌ام
با بدکُنشِ زمان درآویخته‌ام
تیغی ست که مِهر میهنش صیقل داد
برقی ست کز ین عشق، برانگیخته‌ام
۱۹/۱/۲۰۱۳
٢٢
هرچند مرا بلای جان است این شعر
شادم که شهادتِ زمان است این شعر
آوارِ سکوت را زبان شد، زین روی
فریادِ زبان بُریدگان است این شعر
٢٣
در من وطنی شعله به جان افکنده ست
زان شعله شرر به دودمان افکنده ست
وز دود دلی که در میان افکنده ست
آتشکده‌ای بر این زبان افکنده ست !
٢۴
در من وطنی سرودخوان آمده است
کز بطنِ زمانِ بی‌زمان آمده است
جانش ز تفِ جور، به جان آمده است
زین روست که چونین به فغان آمده است
٢٥
من گوهر شعر ، برخیِ نان نکنم
جانمایهء جان، متاعِ دکاّن نکنم
این طبعِ روان مباد بامن، اگرش
تقدیم به آزادی انسان نکنم !
فوریه ۲۰۱۳
۲۶
وجدانِ زمانه داوری داد مرا
با مهرِ وطن دلاوری داد مرا
تا لعنتِ تاریخ نثار تو شود
ایّام، زبانِ شاعری داد مرا
۲۵. ۱. ۲۰۱۳

۲۹ تیر ۱۳۹۴

چهار تا اندرز عالمانه !!

آقا ! اگر دل تان میخواهد شاعر و نویسنده و دانشمند و کاشف عالیمقامی بشوید حتما روزی سه چهار بار دوش بگیرید ؟ 
چرا دارید میخندید ؟ خیال میکنید شوخی میکنم ؟ 
خدا بسر شاهد است ما اصلا قصد شوخی نداریم . شوخی مان کجا بود آقا ؟ 
آقا ! ما صبح که از خواب بیدار میشویم می بینیم کله مبارک مان چنان خالی است که به کدوی حلوایی میگوید زکی ! میرویم نان و پنیری میخوریم و میرویم دوش بگیریم برویم پی بد بختی هایمان . وقتی داریم دوش میگیریم هزار جور فکر و خیال بسرمان میزند . هزار تا نکته باریک تر از مو به یاد مان میآید  . هزار تا سوژه ناب و  تر و تازه به ذهن مان میرسد  . ما هم تند تند سر و صورتی صفا میدهیم و میآییم پای کامپیوتر و کشفیات عجیب و غریب مان را قلمی میفرماییم . 
اصلا آقا ! خاصیتی که در دوش گرفتن است در دود چراغ خوردن و دانشگاه رفتن و کتاب خواندن و اینحرفها نیست . مگر شما یاد تان رفته که همین آقای ارشمیدس  نازنین خودمان  توی خزینه حمام بود که به آن کشف محیر العقول علمی نائل شد ؟ بنا براین سعی کنید مثل خود ما روزی سه چهار بار دوش بگیرید تا شاعر و نویسنده و کاشف و هنرمند وسر انجام  خسر الدنیا و الآخره بشوید . 
اما آقا ! اجازه بفرمایید خدمت تان یک اعترافی هم بکنیم . ما امروز که داشتیم دوش میگرفتیم بخودمان گفتیم  اگر فرضیه مان درست باشد لابد  این جناب حضرت مولانای عزیز مان که چنان مثنوی سنگین رنگین کت و کلفتی را سروده است باید تمامی عمرش توی خزینه حمام نشسته باشد دیگر ؟ کمی با خودمان کلنجار رفتیم و بخودمان نهیب زدیم که : آقای گیله مرد ! آخر ترا چه کار به معقولات ؟ مرد حسابی برو کشک و ماست ات را بفروش و پرت و پلاهایت را بنویس . 

۲۸ تیر ۱۳۹۴

به این میگویند شانس !

در آلمان ؛ یک خانم و آقای محترمی میروند پارک جنگلی شهرشان تا هوایی بخورند و نفسی تازه کنند .  زیر درختی می نشینند و آتشی روشن میکنند و از این در و آن در سخن میگویند .
ناگهان از بالای درخت یک گونی سنگین و رنگین می افتد روی سرشان .  وقتی گونی را باز میکنند می بینند حدود دویست هزار دلار مامانی توی گونی چپیده است و دارد به آنها چشمک میزند .
اینکه این گونی پر از پول بالای درخت چیکار میکرده است والله خودمان هم بی خبریم .  اگر اصل خبرش را میخواهید بخوانید آخرین شماره مجله تایم را ورقی بزنید تا شما هم مثل ما دو تا شاخ تر و تمیز روی کله تان سبز بشود .
حالا اگر ما ناپرهیزی کرده بودیم و رفته بودیم پای آن درخت تا هوایی تازه کنیم و نفسی بکشیم اگر صد تا سنگ و سنگریزه و کلوخ به کله مبارک مان اصابت نمیفرمود دستکم به مصداق  " محنت زده را ز هر طرف سنگ آید " جناب آقای باریتعالی به ابابیل محترم شان امر میفرمودند تا بر فرق سرمان خرابی بفرمایند و حال مان را جا بیاورند .
شاید به همین خاطر است که یک شاعر فلکزده بی پول درمانده  بد شانسی خطاب به آقای باریتعالی چنین گفته است :
دولت به خران دادی و نعمت به سگان
پس ما به تماشای جهان امده ایم ؟ 




گنجشک ها
داشتم از پشت پنجره , گستره سبز و رنگین بیرون را نگاہ میکردم
چند تا گنجشک جیک جیک کنان دانه بر می چیدند و در عین حال مواظب دور و برشان هم بودند نکند گربه ای از راه برسد و لقمه چرب شان کند، از خودم پرسیدم : آیا هراس گنجشک ها از گربه هاست یا از ما آدمیان ؟
به یاد شعری افتادم که سال ها و سال هاست در ذهن و ضمیر من تکرار میشود و تکرار میشود :
تو چرا میگویی
انسان خوب است
وعطوفت با اوست ؟
بسر حوض نگر
که کبوترهای چاهی
با تردید وهراس
قطره آب تلخی
به گلو می ریزند

۲۵ تیر ۱۳۹۴




ما اهالی محترم روستا

آقا ! ما بد جوری میانه مان با جناب مولانا شکر آب شده !
چه فرمودید؟ کدام مولانا؟
همین جناب جلال الدین محمد مولوی دیگر
میفرمایید چرا ؟ حالا خدمت تان عرض میکنیم.
جناب مولانا میفرمایند:
هر که روزی ماند اندر روستا
تا به ماهی عقل او ناید بجا!
یک جای دیگر هم میفرمایند : ده مرو ! ده مرد را احمق کند.
راستش ما نمیدانیم ما اهالی محترم روستا نشین چه هیزم تری به این جناب مولانا فروخته بودیم که چنین شعر جانگزایی را در حق ما سروده اند و دل مان را به درد آورده اند.
ما بیست و چند سالی است در این ینگه دنیا درروستا - شهری زندگی میکنیم که سبز ترین درختان عالم را دارد .آهو و بوقلمون و بلدرچین و کبک و تیهو و روباه و سمور دارد. حتی اسم خیابان مان " بلدرچین خرامان " است ( Quail Hollow )
یک طرفش جنگل است و انبوه دار و درخت ؛ طرف دیگرش دریاچه . قوهای سپید و اردک و غاز دارد . صبحها و شبهایش پاک ترین و ناب ترین هوای دنیا را تنفس میکنیم . آدم هایش هم با آدمهای هیچ جای دنیا فرقی ندارند . میروند سر مزرعه و باغ و باغستان و کسب و کار و اداره شان و شب ها میآیند خانه شان تلویزیون نگاه میکنند و آبجویی و شرابی و آبمیوه ای می نوشند و گهگاه هم توی کلیسایی؛ کنشتی؛ عبادتگاهی؛ معبدی؛ بدرگاه حضرت باریتعالی دعا میکنند و هیچ هم عقل شان از سر مبارک شان نپریده است.
ما جسارتا عرض میکنیم که : اگر قرار باشد این شعر جناب مولانا را معیار ارزیابی آدمها قرار بدهیم توی ایران خودمان دستکم شصت در صد آدمها باید عقل از کله مبارک شان پریده باشد چرا که شصت درصد اهالی محترم ایران یا روستا نشین اند یا اینکه خاستگاه روستایی دارند.
شما به همین وزیران و وکیلان و استانداران و دالانداران و کله گنده های حکومت نکبتی اسلامی نگاهی بفرمایید . از بالا تا پایین شان روستا زاده اند و اگر یک من ارزن روی سرشان بریزی یک دانه اش پایین نمیآید اما ملاحظه میفرمایید که چنان عقل کلی بوده اند که آمده اند با وعده و وعید و زبان بازی و شعر و شعار مملکت مان را از چنگال ما فکل کراواتی های شهر نشین بدر آورده و خود مان را به گورستان و آوارگی و تبعید فرستاده اند و حالا هم دنیا را روی انگشتان پلید خودشان می چرخانند.
اگر جسارت نباشد و به تریج قبای کاسه های داغ تر از آش بر نخورد باید خدمت تان عرض کنیم که برخی از این شاعران عظیم الشان و فلاسفه عزیز مان گاهی از روی بخار معده فرمایشاتی فرموده اند که آدمیزاد روی کله اش اسفناج سبز میشود.
------------------
بعد التحریر : این دوست نازنین ما - آرا عبد - توضیح عالمانه و روشنگرانه ای پیرامون نگاه مولانا به پدیده های هستی مرقوم فرموده اند که حیفم میآید در حاشیه بماند و از نگاه کنجکاوانه و پرسشگرانه اهل خرد دور افتد . به همین دلیل عین نوشته ایشان را همراه با سپاس بسیار اینجا نقل میکنم بااین اشارت که : حتی برای پیر مردانی چون ما هنوز هم برای آموختن و یاد گرفتن دیر نیست . ایشان مرقوم فرموده اند :
...... مولوی اولین شاعر شهری ماست و نه دهقان است مثل فردوسی و نه آواره چون ناصرخسرو . درباری هم نیست شعرش هم مثل خودش قدم زدن در خیابان را می ماند و پیاده روی به معنای مواجهه دم به دم یا چیزهای تازه است: کالا هایی که برای اولین بار در ویترین ها می بینیم، تغییرات فضای خیابان ها و مغازه ها، و از همه مهم تر عابران پیاده.
کتاب مثنوی، به لحاظ تعدد و تکثر ایده ها و تفکرها و همچنین به لحاظ فقدان انسجام فرمی آن، کتابی حیرت انگیز است مثل هزار ویک شب . از رادیکال ترین و پیشروترین ایده هایی که بسیار از زمان خود جلوترند، تا متحجرترین ایده ها در آن به وفور یافت می شود،مولوی انسانی شهرنشین است و شیفته شهر و فضای آن، و بیزار است از روستا و فرهنگ روستانشینی دلیل دیگرش هم اینکه زبان مولوی زبان قرآن است. در قرآن ده (قریه) به جایی گفته میشود که افراد با ایمان حضور ندارند:
سوره یس
وأضرب لهم مثلاً اصحاب القریة اذ جائها المرسلون (۱۳)
میبینید که به یک شهر بزرگ (أنطاکیه) که اهالی آن کافرند میگوید ده (قریه) ولی چند آیه بعد وقتی در همین ده یک نفر (حبیب نجار) ایمان می آورد به آن می گوید شهر:
و جاء من أقصا المدینة رجل یسعی قال یا قوم إتبعوا المرسلین (۲۰)
در همین شعر اخیر نیز همین استعاره وجود دارد