دنبال کننده ها

۴ مرداد ۱۳۹۴

دعای باران ....!

نزدیک خانه مان ؛ کنار تاکستان ؛ یک تابلوی گل و گنده زده اند که رویش نوشته است : دعا کنید تا باران ببارد
با دیدن این تابلو به خودمان میگوییم : عجب ؟ اگر چه ما گندم خوردیم از بهشت بیرون مان انداختند ؛ یعنی اگر توی این ینگه دنیای بی صاحب مانده دست به دعا برداریم باران خواهد آمد ؟
بعدش به یاد دار و درخت ها و آهو ها و بلدرچین ها و بوقلمون های وحشی و همه پرندگان و چرندگان و خزندگانی می افتیم که طفلکی ها دارند از تشنگی هلاک میشوند .
نگاهی به تپه ماهور های دور و بر خانه مان می اندازیم و می بینیم یواش یواش دارند از بی آبی خشک و پژمرده میشوند .
میگوییم : علی الله ! ما که دنیای مان بد تر از آخرت یزید است . ما که نه در زمین بختی داریم نه در آسمان تختی . ما که غرقیم ده گز هم رویش . چطور است دل بدریا بزنیم و دست به دعا برداریم بلکه   حضرت آقای باریتعالی دلش به حال ما و همه جانوران و درخت ها و نهال ها و جنگل ها بسوزد و چهار قطره باران برای مان بفرستد که چند ماهی است حتی یک قطره اش را از ما دریغ فرموده است .
توی دل مان میگوییم : جناب آقای باریتعالی ! ای کسی که میگویند آفریننده همه کاینات هستید . ای کسیکه باران و برف و باد و رعد و برق و آتشفشان و زلزله و توفان در کف با کفایت سرکار عالی است . اگر با ما قهر هستید به جهنم ! این بیچاره درخت ها و بوته ها و آهو ها و کبک ها و بلدرچین ها ی نازنین چه گناهی کرده اند که باید تاوان پس بدهند و از آتش ما بسوزند ؟ حالا نمیشود الطاف بیکران حضرت مستطاب عالی شامل حال این پرندگان و چرندگان و گلها و گیاهان بشود تا از بی آبی و تشنگی نمیرند ؟
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری ؟
همینطور که داریم توی دل مان با آقای باریتعالی گل میگوییم و گل می شنویم میرسیم به خانه مان . میرویم یک استکان چای دیشلمه می نوشیم و بر خلاف دستور اکید حکیم باشی مان که ما را از خوردن نان و برنج و شیرینی منع فرموده اند تا قند خون مان به عرش اعلا نرسد ؛ کمی از آن شیرینی های کشمشی خانگی می لمبانیم و میآییم پای کامپیوتر مان تا مثل سگ یوسف ترکمن پاچه این و آن را بگیریم و مختصری برای خودمان و هفت پشت مان دشمن تراشی بفرماییم .
ناگهان می بینیم که بوی دود میآید . اول خیال میکنیم لابد خانه مان آتش گرفته است . با ترس و لرز میآییم کنار پنجره و می بینیم همه تپه ماهور های دور و بر خانه مان گر گرفته اند و در آتش می سوزند .
ترسان لرزان از خانه میزنیم بیرون و می بینیم طفلکی ها همسایه های ما هم حال بهتری از ما ندارند . می خواهیم جان مان را بر داریم و از این جهنم سوزان بگریزیم که می بینیم سیصد تا ماشین پلیس و چهار صد تا ماشین آتش نشانی و هفت هشت تا آمبولانس از راه رسیده اند و چند تا هلیکوپتر و هواپیما هم بالای سرمان به هنرنمایی مشغولند ( عینهو ایران اسلامی خودمان ! ) . سوار ماشین مان میشویم و همینطور که داریم از میان دود و آتش از خانه مان دور میشویم خطاب بهآقای باریتعالی میگوییم : جناب آقای باریتعالی ! نکند گوش جنابعالی سنگین است ؟ نکند زبانم لال زبانم لال کور هم شده اید ؟ نکند غیر از زبان عربی زبان دیگری سرتان نمیشود ؟ نکند با آنهمه دبدبه و کبکبه کبریایی تان فرق بین آب و آتش را نمیدانید ؟  ما از شما باران خواسته بودیم شما برای ما آتش می فرستید ؟ تازه توقع هم دارید که شکر نعمات سرکار عالی را بجا بیاوریم و روزی هفده بار هم خایه مبارک جنابعالی را بمالیم ؟
درد سرتان ندهیم . دعای ما باعث شد که سه چهار روز تمام هر چه دار و درخت و و جنگل و گل و گیاه در چشم انداز مان بود دود شدند و به هوا رفتند و هنوز هم که هنوز است همچنان میسوزند و دود شان خفه مان کرده است .
غرض اینکه : ما خیلی به آقای خدا نزدیک هستیم . اصلا رفیق جان جانی هستیم . از ما حرف شنوی دارند و همه دعا های ما را مستجاب میفرمایند !
اگر شما توی زندگی تان مشکلی ؛ مسئله ای ؛ قرض و قوله ای ؛ درد بی درمانی ؛ آرزویی ؛ چیزی دارید بما بکویید تا  آنها  را به عرض مبارک آقای باریتعالی برسانیم تا همه آرزوهای شما را فی الفور بر آورده بفرمایند .
شوخی نمیکنیم به حرضت ابلفضل !

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر