حکیم توس - آن بزرگ بی همتا - میفرماید :
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
این درد بی درمان " آز " از آن درد هایی است که تا امروز هیچ بنی بشری نتوانسته است در مانی برای آن پیدا کند .
ما یک فامیل دوری داریم که صدایش میکنیم عبدالله خان .
این آقای عبدالله خان مال و منال فراوان دارد . هفتاد و چند سالی از عمرش میگذرد . تا الان هفت هشت تا زن عوض کرده است . هیچکدام از زن هایش نتوانسته اند بیش از چند ماه دوام بیاورند و عطای عبدالله خان را به لقایش بخشیده اند .
آقای عبدالله خان پول دارد . مزرعه دارد . هفت هشت تا خانه دارد . مستغلات دارد . حقوق بازنشستگی هم میگیرد . اما ماشینی که سوار میشود از آن ماشین های ابوطیاره عهد دقیانوس است که اگر سر خیابان رهایش کند هیچ آدم درمانده همه جا رانده ای نگاه چپ به آن نمی اندازد . لباسی که می پوشد بگمانم از بابا بزرگ خدا بیامرزش به او به ارث رسیده است .
چنین آدمیزادی که حالا یک پایش هم لب گور است نه می تواند غذای درست حسابی بخورد . نه نمک می تواند بخورد ؛ نه شیرینی میخورد ؛ نه اهل بزم است ؛ نه مهمانی میدهد ؛ نه مهمانی میرود ؛ نه لب به آن زهر ماری ها میزند ؛ نه مسافرت میرود ؛ نه دلش برای هیچ آدمیزادی می سوزد ؛ نه یکشاهی به فقیر بیچاره ای کمک میکند اما هنوز که هنوز است خودش را به آب و آتش میزند تا حساب بانکی اش چاق و چله تر و حجم اندوخته هایش بیشتر بشود .
اگر اجاره یکی از خانه هایش دو روز عقب بیفتد روزی صد بار به مستاجر بیچاره زنگ میزند و قشقزقی راه می اندازد آن سرش نا پیدا . گهگاه کار را به آجان و آجان کشی هم میکشاند .
داستان این آقای آزمند همان داستان حضرت سعدی است که :
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین†، گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
این درد بی درمان " آز " از آن درد هایی است که تا امروز هیچ بنی بشری نتوانسته است در مانی برای آن پیدا کند .
ما یک فامیل دوری داریم که صدایش میکنیم عبدالله خان .
این آقای عبدالله خان مال و منال فراوان دارد . هفتاد و چند سالی از عمرش میگذرد . تا الان هفت هشت تا زن عوض کرده است . هیچکدام از زن هایش نتوانسته اند بیش از چند ماه دوام بیاورند و عطای عبدالله خان را به لقایش بخشیده اند .
آقای عبدالله خان پول دارد . مزرعه دارد . هفت هشت تا خانه دارد . مستغلات دارد . حقوق بازنشستگی هم میگیرد . اما ماشینی که سوار میشود از آن ماشین های ابوطیاره عهد دقیانوس است که اگر سر خیابان رهایش کند هیچ آدم درمانده همه جا رانده ای نگاه چپ به آن نمی اندازد . لباسی که می پوشد بگمانم از بابا بزرگ خدا بیامرزش به او به ارث رسیده است .
چنین آدمیزادی که حالا یک پایش هم لب گور است نه می تواند غذای درست حسابی بخورد . نه نمک می تواند بخورد ؛ نه شیرینی میخورد ؛ نه اهل بزم است ؛ نه مهمانی میدهد ؛ نه مهمانی میرود ؛ نه لب به آن زهر ماری ها میزند ؛ نه مسافرت میرود ؛ نه دلش برای هیچ آدمیزادی می سوزد ؛ نه یکشاهی به فقیر بیچاره ای کمک میکند اما هنوز که هنوز است خودش را به آب و آتش میزند تا حساب بانکی اش چاق و چله تر و حجم اندوخته هایش بیشتر بشود .
اگر اجاره یکی از خانه هایش دو روز عقب بیفتد روزی صد بار به مستاجر بیچاره زنگ میزند و قشقزقی راه می اندازد آن سرش نا پیدا . گهگاه کار را به آجان و آجان کشی هم میکشاند .
داستان این آقای آزمند همان داستان حضرت سعدی است که :
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر بار داشت و چهل بنده خدمتکار شبی در جزیره کیش مرا به حجره خویش در آورد همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که فلان انبازم به ترکستان و فلان بضاعت به هندوستان است و این قباله فلان زمین است و فلان چیز را فلان ضمین†، گاه گفتی خاطر اسکندریه دارم که هوایی خوشست باز گفتی نه که دریای مغرب مشوشست سعدیا سفری دیگرم در پیشست اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه بنشینم. گفتم آن کدام سفرست? گفت گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی بروم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و برد یمانی به پارس و زان پس ترک تجارت کنم و بدکانی بنشینم .
انصاف ازین ماخولیا چندان فرو گفت که بیش طاقت گفتنش نماند، گفت ای سعدی تو هم سخنی بگوی از آنها که دیدهای و شنیدهای گفتم
آن شنیدستی که در اقصای دور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور .
آن شنیدستی که در اقصای دور
بار سالاری بیفتاد از ستور
گفت چشم تنگ دنیا دار را
یا قناعت پر کند یا خاک گور .