من از مزارع سبز شمال مي آيم
من از تراكم بركت
من از نهايت نيرو
من از صراحت خاموش رنج مي آيم
به دست هايم بنگر
به دست هايم
كه جاي پاي مرارت
خطوط اصلي اين وسعت نجيبانه ست
به چشم هايم بنگر
-به چشم هايم - اين ابرهاي بي پايان
كه آيه هاي تضرع
به سوره هاي بليغ كتاب صحراهاست
من از مزارع سبز شمال مي آيم
ز سر زمين برنج - اين طلاي تلخ و سپید -
كه دانه دانه ي آن
قطره قطره خون من است
نزديكي هاي خانه مان - حوالي دانشگاه دیویس - پهندشت گسترده ي بيكراني است كه در زمستان و بهار به تالابي همچون دريا تبديل ميشود كه ميزبان هزاران هزار مرغان دريايي است كه از افق هاي دور و از آنسوي اقيانوس ها به اينجا كوچيده اند . اما بهار كه به پايان ميرسد اين تالاب به جلگه اي خشك بدل ميشود كه گويي بركت و زايشي را نمي توان از او چشم داشت.
من از تراكم بركت
من از نهايت نيرو
من از صراحت خاموش رنج مي آيم
به دست هايم بنگر
به دست هايم
كه جاي پاي مرارت
خطوط اصلي اين وسعت نجيبانه ست
به چشم هايم بنگر
-به چشم هايم - اين ابرهاي بي پايان
كه آيه هاي تضرع
به سوره هاي بليغ كتاب صحراهاست
من از مزارع سبز شمال مي آيم
ز سر زمين برنج - اين طلاي تلخ و سپید -
كه دانه دانه ي آن
قطره قطره خون من است
نزديكي هاي خانه مان - حوالي دانشگاه دیویس - پهندشت گسترده ي بيكراني است كه در زمستان و بهار به تالابي همچون دريا تبديل ميشود كه ميزبان هزاران هزار مرغان دريايي است كه از افق هاي دور و از آنسوي اقيانوس ها به اينجا كوچيده اند . اما بهار كه به پايان ميرسد اين تالاب به جلگه اي خشك بدل ميشود كه گويي بركت و زايشي را نمي توان از او چشم داشت.
اما هنوز ته مانده هاي نسيم بهاري به هرم خورشيد تابستان تسليم نشده اند كه سر و كله ي چند تراكتور و بولدوزر و آلات و ادوات عجايب و غرايب كشاورزي در آن پيدا ميشود و دل اين جلگه ي تفته را مي شكافند تا برنج بكارند .
تراكتورها ؛ چند روزي مي خروشند و ميكاوند و شخم ميكنند و شيار ميزنند و آنگاه يكي دو روزي يك هواپيماي كوچك سمپاش ؛ بر این دشت بیکران دانه می پاشد و چشمه هاي جوشان آب از جاهاي نا پيدا از درون زمين سر بر ميآورند و اين زمين تشنه را سيراب مي كنند .
ماه جولای كه از راه ميرسد دانه ها سبز شده اند و چشم اندازت تا بيكران هاي دور سبزه در سبزه است .
و غروبا هنگام چنان عطري در فضا مي پيچد كه من مست و مدهوش خود را در برنجزارهاي لاهيجان و چمخاله و رودسر و خمام و لولمان و لشت نشاو لنگرود و كلاچاي و سياهكل حس مي كنم.
تراكتورها ؛ چند روزي مي خروشند و ميكاوند و شخم ميكنند و شيار ميزنند و آنگاه يكي دو روزي يك هواپيماي كوچك سمپاش ؛ بر این دشت بیکران دانه می پاشد و چشمه هاي جوشان آب از جاهاي نا پيدا از درون زمين سر بر ميآورند و اين زمين تشنه را سيراب مي كنند .
ماه جولای كه از راه ميرسد دانه ها سبز شده اند و چشم اندازت تا بيكران هاي دور سبزه در سبزه است .
و غروبا هنگام چنان عطري در فضا مي پيچد كه من مست و مدهوش خود را در برنجزارهاي لاهيجان و چمخاله و رودسر و خمام و لولمان و لشت نشاو لنگرود و كلاچاي و سياهكل حس مي كنم.
در اوايل سپتامبر؛ ديگر خوشه ها سر بر آورده اند و با نوازش باد چنان امواج سبزي از بيكران تا بيكران جاري است كه گويي اقيانوسي است از سبزه و سبزي و عطر
و همه ي اين بيكران تا بيكران را تنها چند تراكتور غول پيكر شخم و شيار و نشا و وجين كرده اند و وقتي كه فصل درو از راه ميرسد دوباره همان تراكتور هاي غول پيكرند كه همزمان ؛ هم درو ميكنند ؛ هم شلتوك ها را از ساقه جدا ميكنند ؛ هم ساقه ها را بسته بندي شده در حاشيه ي شيارها مي چينند ؛ هم برنج ها را گوني زده و آماده ي فروش به كاميون ها ميرسانند ؛ و هم آب راهها و آبگير ها و چشمه ها را مي پوشانند .
من هر روز وقتي كه از كنار اين برنجزاران پر بركت ميگذرم ياد برنجزاران ميهنم و ياد برنجكاران همولايتي ام مي افتم كه بيچاره ها بايد تا زانو در گل و لاي نشا و وجين كنند و براي يك قطره آب فرق سر همسايه شان را با بيل بشكافند و خون خود را به زالوها هديه دهند و شب ها از درد پا و زانو و كمر و روماتيسم نتوانند لحظه اي بياسايند .
آيا نمي شود بجاي ساختن توپ و تفنگ و موشك و خمپاره و آلات و ادوات آدمكشي و لشکر کشی به عراق و سوریه و یمن و سودان ؛ كمي مغز مان را بكار بيندازيم و همين تكنولوژي امريكا را در برنجزارهاي ايران بكار بگيريم تا ديگر هر دانه برنج به بهاي قطره خوني فراهم نشود ؟؟؟
و همه ي اين بيكران تا بيكران را تنها چند تراكتور غول پيكر شخم و شيار و نشا و وجين كرده اند و وقتي كه فصل درو از راه ميرسد دوباره همان تراكتور هاي غول پيكرند كه همزمان ؛ هم درو ميكنند ؛ هم شلتوك ها را از ساقه جدا ميكنند ؛ هم ساقه ها را بسته بندي شده در حاشيه ي شيارها مي چينند ؛ هم برنج ها را گوني زده و آماده ي فروش به كاميون ها ميرسانند ؛ و هم آب راهها و آبگير ها و چشمه ها را مي پوشانند .
من هر روز وقتي كه از كنار اين برنجزاران پر بركت ميگذرم ياد برنجزاران ميهنم و ياد برنجكاران همولايتي ام مي افتم كه بيچاره ها بايد تا زانو در گل و لاي نشا و وجين كنند و براي يك قطره آب فرق سر همسايه شان را با بيل بشكافند و خون خود را به زالوها هديه دهند و شب ها از درد پا و زانو و كمر و روماتيسم نتوانند لحظه اي بياسايند .
آيا نمي شود بجاي ساختن توپ و تفنگ و موشك و خمپاره و آلات و ادوات آدمكشي و لشکر کشی به عراق و سوریه و یمن و سودان ؛ كمي مغز مان را بكار بيندازيم و همين تكنولوژي امريكا را در برنجزارهاي ايران بكار بگيريم تا ديگر هر دانه برنج به بهاي قطره خوني فراهم نشود ؟؟؟