دنبال کننده ها

۲۶ فروردین ۱۳۹۴

شیر تو شیر ....
آقا ! دنیا بد جوری شیر تو شیر شده .
امریکا در عراق همراه پاسداران ایرانی علیه آدمخواران داعش میجنگد . -
دولت عراق میگوید : هم شام کوفه را دیده ایم هم صبح کربلا را . حالا که ما غرقیم ده گز هم رویش .
- امریکا در یمن ؛ کنار سربازان عربستان علیه ایران میجنگد .
ایران میگوید : حالا که هم ریسمان پاره شد هم دوک شکست هم خیک درید و هم خر افتاد ؛ حاضر به جنگ باش اگر صلحت آرزوست !
امریکا میگوید : اگر نی زنی چرا بابات از حصبه مرد ؟ یکشاهی بیشتر بده وسط لحاف بخواب
- امریکا در سوریه خواهان آن است که حکومت بشار اسد به گورستان برود .
ایران میگوید : ترا که خانه نئین است بازی نه این است
امریکا میگوید : گر وا نمیکنی گره ای ؛ خود گره مباش
و بشار اسد میگوید :
گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
- امریکا در سودان جنوبی با توپ و تانک و پول و موشک و وعده و وعید از حکومت پا در هوای آن سامان جانبداری میکند . ایران اما رفیق گرمابه و گلستان دیکتاتور آدمخواری بنام ابوالبشیر است .
ایران میگوید : یک یار یار به از صد برادر ناسازگار
امریکا میگوید : برادری مان بجا ؛ جو بده آلو زرد ببر
- ایران خواهان بازگشت طالبانی ها به افغانستان نیست .امریکا هم برای جلوگیری از قدرت گیری طالبانی ها میلیارد ها دلار خرج کرده و میکند .
ایران میگوید : نشود بز به پچ پچی فربه .
امریکا میگوید : شتر ؛ خوابیده اش هم از الاغ بلند تر است .
در این میان بامی کوتاه تر از بام خلایق بی دست و پای فلکزده افغانستان پیدا نمیشود و با آش نخورده و سق سوخته نمیدانند به کجا پناه ببرند .
- پاکستان در یمن همراه عربستان خواهان جارو کردن جنگجویان شیعی است .ایران اما در یمن بر پایی یک حکومت شیعی را آرزو میکند .
امریکا میگوید : دو زار بده آش به همین خیال باش
ایران میگوید :
تو که بر بام خود آبگینه داری
چرا بر بام مردم میزنی سنگ ؟
- مصر در یمن و عراق با شیعیان و داعشیان میجنگد . ایران خواهان سرنگونی حکومت نظامیان مصری و بازگشت ریشو های اخوان المسلمین بر اریکه قدرت است .
امریکا میگوید : ظل عالی لایزال باد . با خواب دیدن آبستن نمیشوند .
گر تضرع کنی و گر فریاد
جوجه را گربه پس نخواهد داد
ایران میگوید :
سخن تو ده گز به نیم گوز . برو عقل پیدا کن و بنگ از دکان بقالی مستان که ترا خیالها در بند بلا اندازد .
-در این میان ترکیه و روسیه از آب گل آلود ماهی میگیرند . هم دو دستماله میرقصند . هم با گرگ دنبه میخورند و با چوپان ضجه میزنند . هم نماز علی را میخوانند و هم آش معاویه را میخورند .
اینکه لیبی چگونه از شر ابوجمال ها وابو دجال ها و ابو کمال ها و ابو حمار ها خلاص خواهد شد یکی داستانی است پر آب چشم .
شیر تو شیر غریبی است .اینکه دیگر یکدانه موی سیاه روی کله مبارک آقای اوباما پیدا نمیشود بی دلیل نیست . من اگر جای رییس جمهور امریکا بودم تا حالا هفت تا کفن پوسانده بودم.
این هم از افاضات گیله مردانه امروز ما .
یکوقت نگویید این آقای گیله مرد از سیاست میاست چیزی نمیداند ها !! ما خودمان یکپا سیاستمداریم ! اگر تا امروز نمیدانستید پس بدانید .
این را هم محض خالی نبودن عریضه از قول حضرت عطار نیشابوری اضافه کنیم که انگاری خطاب به علمای اعلام و فقهای گرام سروده است :
هر که را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد .

۲۴ فروردین ۱۳۹۴




وقتی آدمها تنها هستند
پروفسور تیخوینسکی شیمیدان در اتاق پذیرایی من نشسته بود . خطاب به عکس خود در سینی برنجی گفت : " خوب پیر مرد ،زندگی چطور است ؟ "
ولا دیمیرسکی کشیش یکبار پوتینی در مقابل خود گذاشت وخطاب به پوتین گفت : " حالا اگر می توانی برو ! پس نمی توانی ؟ "
آنگاه با وقار و اطمینان افزود : " فهمیدی ؟ بدون من هیچ جا نمیتوانی بروی ! "
درست در همین لحظه من وارد اتاق شدم و پرسیدم : " پدر ، چیکار میکنید ؟"
به دقت نگاهی بمن کرد و گفت :" با این پوتین بودم ! تمام پاشنه اش ساییده شده ،پوتین هم پوتین های قدیم "
زنها اغلب اوقات وقتی مشغول کاری یکنواخت یا آرایش خویش هستند با خودشان حرف میزنند
من یک روز پنج دقیقه تمام زنی را که تحصیلات عالی هم داشت و در تنهایی مشغول خوردن شیرینی بود تماشا کردم
او هربار با چنگال کوچکی یک شیرینی بر میداشت و با آن حرف میزد :
" آها ! الان میخورمت ! " و بعد آنرا فرو میداد و دوباره یکی دیگر بر میداشت و میگفت : " الان میخورمت ! "
"از حرف های ماکسیم گورکی "

بلای اندیشیدن
آقای تولستوی در کتاب " خاطرات دوران جوانی " که بسال ۱۸۵۱ نگاشته است میفرماید :
آگاهی ، بزرگترین دشمن معنوی انسان است .دشمنی که میتواند انسان بیچاره را از پای بیندازد
جناب نیکلایف هم میفرمایند :
دانش و آگاهی ، خواسته ها را افزون میکند، خواسته ها نا رضایی می پرورانند ، و انسان ناراضی همواره بیچاره و اندوهگین است
بگمانم حضرت سنایی غزنوی است که میفرماید :
بیچاره آنکسی که گرفتار عقل شد
خوشبخت آنکه کره خر آمد الاغ رفت
صد البته ما قصد توهین به حیوان بارکش زبان بسته بی آزاری بنام خر را نداریم بلکه منظور مان همان الاغان سه پشته زبان داری هستند که در مجلس شورای ملایان ومجلس خبرگان و شورای نگهبان و مجمع تشخیص مصلحت نظام جلوس فرموده اند

۲۲ فروردین ۱۳۹۴

امان از دوغ لیلی 

يك آقاى شاعرى  قصيده ى بالا بلندى در مدح يكى از پادشاهان سرودند و يك روز كه سلطان السلاطين بار عام داشت  قصيده اش را براى شاه خواندند
شاه كه از اين قصيده خيلى خوشش آمده بود خزانه دار باشى را به حضور خواستند و فرمودند كه به اندازه ى وزن شاعر به او طلا بدهند
آقاى خزانه دار باشى تعظيم غرايى كردند و دست آقاى شاعر را گرفتند و عقب عقب از مجلس شاه بيرون رفتند
آقاى شاعر باشى به حساب اينكه همين حالا او را روى ترازو خواهند نشاند و هموزنش طلا به او خواهند داد توى آسمانها سير ميكردند  اما آقاى خزانه دارباشى نگاهى به ريخت و قيافه ى آقاى شاعر باشى انداختند و گفتندان : برو فردا بيا
آقاى شاعر باشى به مصداق اينكه ميگويند كلام الملوك ملوك الكلام ، در آمد كه : آقا .... اوامر مطاع همايونى چنين شرفصدور يافت كه ...
آقاى خزانه دار باشى پريد وسط حرف شان  و گفت : انگار به بچه ى يتيم رو بدهى ادعاى ارث و ميراث ميكند ! گفتم برو فردا بيا .....
آقاى شاعر باشى دم مباركش را گذاشتند روى كول شان و رفتند خانه شان .. فردا صبح اول وقت آمدند به دربار ، اما قاپوچى باشى ها و يوز باشى ها و مين باشى ها نگذاشتند كه پاي شان  به دربار برسد ! پس فردا و پسين فردا و پس پسين فردا هم رفتند اما دست شان به خزانه دار باشى نرسيد . ناچار روزى از روز هاى خدا  كه سلطان السلاطين هوس شكار كرده بودند و با كبكبه و دبدبه و علم و كتل راهى كوه و دشت و دمن بودند ، آقاى شاعر باشى جلوى كالسكه ى همايونى را گرفتند و عريضه اىتقديم شاه كردند و از اينكه او را به دربار راه نداده و صله ى ملوكانه را هم به او نداده اند ناله و ندبه سر داد ند .آقاى سلطان السلاطين نيشخندى زدند و گفتند:
-- ببين عمو جان ! آن روز شما چيزى گفتى ما خوشمان آمد ، ما هم چيزى گفتيم كه شما خوش تان بيايد ...... .
اين داستان را داشته باشيد تا داستان ديگرى را برايتان تعريف كنیم تا ببينيم كه چه رابطه اى است بين اين دو تا داستان .
يادش به خير ، ما يك خان دايى داشتيم كه بهش ميگفتيم دايى مم رضا ، اين دايى مم رضا در جوانى هايش يك ارث و ميراث كلان بهش رسيده بود و ظرف ده پانزده سال چنان دماری از آنها در آورده بود كه در چهل سالگى به خاك سياه نشسته بود و همه ى دارايى اش به هزار تومان نميرسيد .
دايى مم رضا ، از بس غصه ى باغها و خانه ها و مزارع از دست رفته را خورده بود در سن چهل و چند سالگى سكته ى مغزى كرد و خلاص ...
يادم ميآيد تازه داشت سبيلم مثل خط نازكى روى لبم سبز ميشد كه دايى مم رضا چند قرانى به من ميداد و ميگفت : برو برايم سيگار بخر . من هم ميرفتم سر گذر برايش سيگار هماى بدون فيلتر مى خريدم و تا به خانه برسم يكى دو تايش را كش ميرفتم تا بعدا دزدكى با رفقايم دودش كنم 
اين دايى مم رضا  آدم اهل دل با صفايى بود ، اگر چه آس و پاس شده بود و آهى در بساط نداشت  اما در گشاده دستى بى همتا بود . از دروغ و دغل بد جورى بدش ميآمد ، مخلص آدم هاى رو راست و اهل دل بود ، همينكه ميديد يكى دارد خالى بندى ميكند و پرت و پلا ميگويد ، نيشخندى ميزد و ميگفت : امان از دوغ ليلى .. ماستش كم بود آبش خيلى ...

زمانى كه من توى دانشگاه تبريز درس مى خواندم ، دايى مم رضا آمده بود ديدن من وچند روزى مهمان من بود ، با هم خيلى حال ميكرديم . عرق خور قهارى بود . من دو سه پياله باهاش ميزدم و كله پا ميشدم  اما دايى مم رضا لا كردار  تا ته ى يك بطر ويسكى را بالا نمى آورد آب از آب تكان نمي خورد
يك روز همراه من آمد به تلويزيون ، بردمش استوديو ها را نشانش دادم ، با رفيقانم ناهار خورديم ، غروب كه شد توى كافه ترياى تلويزيون نشسته بوديم و سيگار دود ميكرديم . دو سه تا از همكارانم هم دور ميز نشسته بودند ، تلويزيون داشت اخبار پخش ميكرد  و آن خدا بیامرزانگشتش را كرده بود توى جيب جليقه ى ضد گلوله اش و داشت از دروازه هاى تمدن بزرگ و انقلاب سفيد و ارتجاع سرخ و سياه و اينجور چيز ها صحبت ميكرد . وقتى صحبتش تمام شد خان دايى نه گذاشت و نه بر داشت و در آمد كه : امان از دوغ ليلى ، ماستش كم بود آبش خيلى ..!!
حالا چرا ياد دايى مم رضا افتادم ؟ راستش دو سه روز پيش داشتم قرت و قراب های آقای رییس جمهور بنفش  را در مقوله تفاهم هسته ای گوش میدام . بعدش رفتم به حرف های آقای اوباما با خبر نگار نیویورک تایمز گوش دادم . يكباره تصوير دايى مم رضا به ذهنم آمد و بى اختيار گفتم : امان از دوغ ليلى .....ماستش كم بود آبش خيلى ...

خودمانيم ها ! انگار اين آقاى رييس جمهور حرف هاى خوب خوب ميزند كه ما خوش مان بيايد ، حيف كه ما حرف هاى خوب خوب بلد نيستيم تا ايشان خوششان بيايد !!

۱۷ فروردین ۱۳۹۴

دانشگاه " نیست در جهان "



ما یک رفیقی داشتیم که یک روز در پاریس ما را بر داشت برد دانشگاه سوربن . فی الواقع ما فقط از کنار دیوار هایش رد شدیم . چیزی نگذشت که دیدیم همه خلایق این رفیق مان را آقای دکتر صداش میکنند . ما تلفن کردیم و گفتیم : رفیق ! مبارک است ! شما که در دانشگاه سوربن دکترا گرفته ای چرا ما را خبر نکرده ای که مشتلقی چیزی بشما بدهیم و یک بساط بجنبان و برقصانی راه بیندازیم و به همین بهانه دمی هم به خمره بزنیم ؟ رفیق مان البته سر و ته قضیه را با چند تا شوخی و لوده گری به هم آورد و ما بعد ها فهمیدیم ایشان نه از سوربن بلکه از یکی از همین دانشگاههای " نیست در جهان " - که صد دلار میگیرند و بشما دکترای جامعه شناسی و آسیب شناسی ! و حشره شناسی و قورباغه شناسی و مصدق شناسی میدهند - یک دکترای افتخاری ! گرفته اند و شده اند آقای دوختور موس موس !!( حالا کاری نداریم که همان دانشگاه نیست در جهان چندی بعد با فضاحت و آبرو ریزی آن دکترای افتخاری را پس گرفت و موجبات اندوه و شرمساری ما آدمهای دانشگاه ندیده را فراهم ساخت ) خدا بسر شاهد است ما تا امروز نمیدانستیم که این دانشگاه سوربن رشته امامزاده شناسی هم دارد و گرنه خودمان هم میرفتیم ثبت نام میکردیم و در رشته سنگ شناسی و دماغ شناسی و فیل شناسی دکترایی چیزی میگرفتیم میشدیم جناب مستطاب عالی آقای دوختور گیله مرد ! مگر ما چه چیزمان از دیگران کمتر است ؟ مگر آنها را خانم زاییده ما را سکینه باجی ؟ اصلا آقا مگر ما دست مان چلاق است ؟ همه بادمجان دور قاب چین ها و بله قربان گوهای اعلیحضرت همایونی رضا شاه دوم شده اند دکتر فلانی و دکتر بساری ما مانده ایم همان گیله مرد خشک و خالی ؟ آخر انصاف تان کجاست ای خلایق ؟ اگر از همین حالا ما را آقای دوختور گیله مرد ندانید میرویم یک کتاب به قطر مثنوی معنوی مینویسیم و اسمش را هم میگذاریم آسیب شناسی رفقای فیس بوکی و چنان دماری از روزگارتان در میآوریم که پرندگان آسمان به حال تان گریه کنند . از ما گفتن بود نگویید نگفته بودی ؟

۱۲ فروردین ۱۳۹۴

اين آمريكايى ها ....


......................

گاهى وقت ها ، آدميزاد توى اين ينگه دنيا چيز هايى مى بيند يا چيز هايى مى شنود كه روى كله اش اسفناج سبز مى شود .
مثلا ، همه ى عالميان مى دانند كه امريكا پيشرفته ترين تكنولوژى دنيا را دارد . پيچيده ترين سيستم هاى كامپيوترى و ارتباطى و اكتشافى را دارد . مجهز ترين ارتش دنيا را دارد . عظيم ترين شبكه هاى مواصلاتى و مخابراتى را دارد . و خلاصه اينكه آقاى دنياست . اما اين آدميزاد وقتى مى بيند توى همين امريكا ، خلايق به موهوماتى اعتقاد دارند كه طبيعتا بايد مردم زيمبابوه و ساحل عاج و جيبوتى به آن اعتقاد داشته باشند ،هم خنده اش مى گيرد هم دو تا كاكل شيك و مامانى روى كله اش سبز مى شود .
به عنوان مثال: نزديكى هاى فروشگاه من ، مغازه اى است كه دو تا خانم كه شكل و شمايل كولى ها را دارند آن را مى چرخانند . من سال هاست كه از جلوى اين مغازه رد مى شوم و تا ديروز پريروز نمى دانستم توى اين مغازه چه چيزى مى فروشند و يا چه گلى به سر خلايق مى زنند .فقط گاهگدارى مى ديدم كه برخى از عليا مخدرات با لباس هاى شيك و اتومبيل هاى شيك تر به آنجا مى آ يند و ماشين شان را پارك ميكنند و به داخل مغازه مى روند . تا اينكه دو سه روز پيش فهميدم كه اين مغازه در حقيقت مركز فال گيرى و كف بينى است .يعنى اينكه فلان خانم امريكايى از فلانجا پا ميشود مى آيد آنجا تا يكى از آن زن ها كف دستش را برايش بخواند و به او بگويد كه كى پولدار ميشود يا اگر از شوهر هفدهمى اش طلاق بگيرد شوهر هيجدهمى اش چگونه مردى خواهد بود .
بگمانم " ولتر" است كه ميگويد: دين وقتى بوجود آمد كه يك شياد و يك ساده لوح با هم ملاقات كردند ، و خود مان هم يك ضرب المثل داريم كه مى گويد : تا احمق در جهان است مفلس در نمى ماند .
از انجا كه بسيارى از خانم هاى ايرانى هم به كف بينى و رمالى و فال قهوه و اينجور مسخره بازى ها باور دارند ، بنده فقط مى خواهم يك سئوال از اين مخدرات محترمه بكنم و آن اين است كه آخر اى بندگان خدا ! اگر آن كف بين و رمال مى توانست آينده ى شما را پيشگويى كند و با خواندن كف دست تان از خوشبختى هايى كه در راه است برايتان سخن بگويد و احيانا با جادو و جنبل بخت فر و بسته ى شما را بگشايد ، چرا كف دست خودش را نمى خواند و فال خودش را نمى گيرد تا خورشتى براى اين نان كه از شيادى بدست مى ايد فراهم كند؟؟ مگر نشنيده ايد كه مى گويند :كل اگر طبيب بودى سر خود دوا نمودى ؟؟؟

نقش عدد " 0 " در زندگى روساى جمهورى امريكا ... 


نميدانم چه معمايى است كه از سال 1840 تا كنون ، همه ى روساى جمهورى امريكا كه در سال هاى مختوم به عدد " 0 " به رياست جمهورى انتخاب شده اند ، يك جورى يا سر به نيست شده يا جوانمرگ !!
تاريخ را با هم ورق ميزنيم بلكه بتوانيم از اين معما پرده برداريم : 
1840 --- آقاى ويليام هنرى هريسون كه در سال 1840 به رياست جمهورى امريكا انتخاب شده بود ، در دفتر كارش به رحمت خدا رفت ! 
1860 -- آقاى آبراهام لينكلن كه در سال 1860 بر كرسى رياست جمهورى امريكا نشسته بود به تير غيب گرفتار آمد و درست بيست سال بعد از آقاى هريسون ، دعوت حق را لبيك گفت !! 
1880 -- بيست سال پس از قتل آقاى آبراهام لينكلن ، يعنى در سال 1880 ، آقاى جيمز گار فيلد رييس جمهورى امريكا به قتل رسيد و به كاروان شهيدان پيوست !! 
1900-- در اين سا ل ، كه درست بيست سال از قتل آقاى گارفيلد ميگذشت ، آقاى ويليام مك كينلى ، رييس جمهورى امريكا مورد سو قصد قرار گرفت و كشته شد . 
1920 -- آقاى وارن هاردينگ رياست جمهورى امريكا ، در اين سال دعوت حق را لبيك گفت و امريكا را بدون رييس جمهور گذاشت . 
1940 -- آقاى فرانكلين روزولت ، يكى از معروف ترين روساى جمهورى امريكا ، در حالى ريق رحمت را سر كشيد كه هنوز چند سالى از دوره ى رياست جمهورى او باقى مانده بود !! 
1960 -- بيست سال پس از مرگ فرانكلين روزولت ، آقاى جان اف كندى ، ظاهرا توسط آقاى لى ها ر وى اسوالد به قتل رسيد ، ولى تا امروز هيچكس به ما نگفته است كه قاتل يا قاتلان اصلى او چه كسانى بوده اند . 
1980 -- آ قاى رونالد ريگان ، هنر پيشه ى دست دومى كه به رياست جمهورى امريكا رسيده بود ، توسط يك جوان امريكايى ترور شد اما جان به سلامت برد . البته بعد ها آقاى ريگان به درد بى درمان الزايمر مبتلا شد كه صد بار بدتر از ترور شدن است ! 
2000 -- در سال 2000 ، آقاى جرج دابليو بوش ، بعد از سوار كردن هزار و يك جور كلك مافيايى  بر رقيب خود آقاى ال گور پيشى گرفت و بر كرسى رياست جمهورى امريكا نشست
حیرت انگیز اینجاست که آقای جرج دابلیو بوش تنها رییس جمهوری بود که از چنبره عدد " صفر " بسلامت جست 

۱۱ فروردین ۱۳۹۴



امريکايی ها ..... و انگليسی ها ....

دوستم از من می پرسد :
چه حکمتی در کار است که هر روز در افغانستان  ، دو سه تا از سربازان امريکايی يا به تير غيب گرفتار می شوند و يا بر اثر انفجار بمب و نارنجک ميميرند ،اما کسی به سربازان انگليسی نمی گويد بالای چشم تان ابروست ؟؟؟ مگر سربازان انگليسی مثل سربازان امريکايی اشغالگر نيستند ؟؟مگر موش و گربه با هم دست بيکی نکرده اند تا بقال بيچاره را خانه خراب کنند ؟؟؟
من  لحظه ای به فکر فرو می روم . بعدش ياد حرف های نصرت کريمی می افتم که چند وقت پيش در جایی  خوانده بودم .
نصرت کريمی می گويد : فرق امريکايی ها و انگليسی ها در اين است که اگر امريکايی ها بخواهند به بوزينه ای خر دل بخورانند ، خر خره اش را می گيرند و به زور توی حلقومش خردل می ريزند . اما انگليسی ها خر دل را به ما تحت بوزينه ميمالند و بوزينه با کمال ميل و رغبت خر دل ها را می ليسد و تا ته مانده اش را نوش جان می کند !!!
از شما چه پنهان ، بعضی از اين سلاطين و مشايخ و اميران و فقيهانی !!که بر ممالک خاورميانه حکم ميرانند و مدام پنبه ی لحاف کهنه باد ميدهند و قلمبه گويی ميکنند و قرت و قراب راه می اندازند ، شباهت غريبی به آن بوزينه ی کذايی دارند که هم چوب را می خورند هم پياز را .....

۹ فروردین ۱۳۹۴

نان مفت ..

حضرت سعدی شیرازی علیه الرحمه  ! - یا بقول معروف  شیخ اجل - شعری دارد با این مضمون :
نه بر اشتری سوارم ؛ نه چو خر به زیر بارم
نه خداوند رعیت ؛ نه غلام شهریارم
غم معلوم و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میکشم آهسته و عمری بسر آرم
البته این شعر نهایت آزادگی و فروتنی و سبکباری حضرت سعدی را می نمایاند اما یک شاعر فلکزده یزدی که به شغل جانگزای حنا سایی مشغول بودو  کمرش زیر بار روزگار کجمدار خم شده است وقتی این شعر جناب سعدی را شنید پاسخی نه چندان مهربانانه برای شیخ اجل نوشت با این مضمون :
سعدی شیراز دارد نان مفت
می تواند شعر های خوب گفت
گر به یزد آید حنا سایی کند
اردک از کونش  بپرد جفت جفت
صد البته این آقای شاعر حنا سای یزدی چشم جناب سعدی را دور دیده که جرات فرموده است چنین شکر افشانی هایی بفرماید ؛ اگر حضرت سعدی زنده بود چنان جواب دندان شکنی به ایشان میداد که همه دندان هایش از دهانش بریزد جفت جفت . 

۶ فروردین ۱۳۹۴

ببوی مازندرانی

این یاد داشت را در آذر 1388 بمناسبت مرگ دوست نازنینم دکتر محمد عاصمی نوشته بودم . 
دکتر عاصمی در دوران حکومت دکتر محمد مصدق سر دبیری مجله امید ایران را بعهده داشت . پس از کودتا به آلمان گریخت و چند دهه مجله خواندنی کاوه را در مونیخ منتشر میکرد .
------------------------------------------------
صبح که از خواب پا میشوم ؛ به عادت همیشگی به سراغ اینترنت میروم . خبر این است : دکتر محمد عاصمی در گذشت .
بغض گلویم را میگیرد . محمد عاصمی رفت ؟؟ محمدی که سبز بود و شاد بود و سراپا خنده بود و شور بود و محبت و مهر ؟؟!

محمد را سی سالی بود که می شناختم . داستان آشنایی مان داستان درازی است . من از داغ و درفش امامی که از راه رسیده بود جانم را بر داشته بودم و به بوئنوس آیرس گریخته بودم . با کولباری از درد و اندوهی به سنگینی کوه . با چمدانی خالی . با دختری یکساله . و همسری که نمیدانست تاوان کدامین گناه را می پردازد .

در بوئنوس آیرس ؛ نه کسی را می شناختیم . نه دست مان به جایی بند بود . نه زبان شان را می دانستیم . نه میدانستیم فردای مان چگونه خواهد بود . و نه همزبانی و همدردی و هموطنی .
به خواهر زنم که در امریکا بود نامه ای نوشتم و خواستم روزنامه ای ؛ کتابی ؛ مجله ای ؛ چیزی برایم بفرستد . آخر نزدیک بود از بی همزبانی خفه بشوم .
خواهر زنم دو سه شماره روزنامه " قیام ایران " را که آنروز ها توسط زنده یاد شاپور بختیار منتشر میشد برایم به بوئنوس آیرس فرستاد .
خدای من ! انگار تشنه کام خسته جانی را به کرانه های فرات رسانده اند . و همان روزنامه دریچه ای شد تا رابطه ام با تبعیدیان و نویسندگان و روشنفکران چپ و راست و میانه بر قرار شود . و به دنبالش سیل کتاب ها و مجله ها و روزنامه ها به بوئنوس آیرس سرازیر شد - از " الفبا "ی ساعدی بگیر تا " زمان نو" ی هما ناطق و " روزگار نو" ی اسماعیل پور والی و " کاوه" ی عاصمی -

محمد عاصمی را از همان روز ها شناختم . برایم کتاب و مجله و کاوه اش را میفرستاد و پرت و پلا های مرا هم در کاوه اش چاپ میکرد . برای همدیگر نامه می نوشتیم و درد دل میکردیم .

تا اینکه به هوای آب ؛ از سراب امریکا سر در آوردیم و یکی دو سالی نگذشته بود که عاصمی را در سانفرانسیسکو دیدم . در خانه دوستم مرتضی نگاهی . و از همان لحظه نخست  مهرش بر دلم نشست . مهری که همواره ؛همراه و همگام من بود .

یکی دو سالی پس از آن ؛ محمد عاصمی بهمراه نصرت الله نوح و مسعود سپند و رضا معینی به سراغم میآیند . عاصمی از مونیخ آمده بود تا یکی دو ماهی در امریکا بماند . در روستا - شهری که نان دانی ام آنجاست ؛ در کنار فروشگاه من ؛ درختان انجیر پر باری  هر سال ؛میزبان دوستان و رفیقان و یاران من اند . عاصمی از درخت پر بار ؛ انجیر می چید و میخورد و میگفت : چهل  سالی میشود که از هیچ درختی میوه ای نچیده ام .

عاصمی مرا دوست میداشت . نوشته هایم را می پسندید . ساده نویسی ام را خیلی دوست میداشت . بمن میگفت : تو یاد دوست از دست رفته ام علی مستوفی را در من زنده میکنی . از سیروس آموزگار برایم میگفت که گویا طنز هایم را دوست داشت . و از کیانوری و جمالزاده و احسان طبری و بزرگ علوی و کس و کسانی دیگر از آن حزب طراز نوین !! و چه شور و نیرو و جان و جهانی داشت این ببوی مازندرانی !!

وقتی هشتاد ساله شده بود  شبی را در خانه ام مهمانم بود . هیچ به مردی هشتاد ساله نمی مانست . حتی هیچ به مردی شصت ساله نمی مانست . گویی از مرز های جوانی اش هنوز نگذشته بود . می خورد و می نوشید و می خندید و می خندانید ..
یک شب  تا صبح با عاصمی و نوح و رضا معینی در خانه ام بیدار نشستیم و تا دم دمای صبح نوشیدیم و خندیدیم . خدای من ! چه شبی بود آن شب ؟!

گاهی سر به سرم میگذاشت و از اینکه میانه چندانی با شیخ یک لاقبای سخن دان شیرازی ندارم  به همسرم - که شیرازی است - شکایت می برد و من هرگز ندیدم که لحظه ای از خندیدن و خنداندن دست باز کشد .

و اینک مرگ
و اینک خاک
و اینک مردی از تمام فصول ؛ که در دل خاک غنوده است .

چه می توانم گفت ؟ چه می توانم بنویسم ؟ مگر نه اینکه : به گیتی همه مرگ را زاده ایم ؟؟

افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه می کشیم ؛ نایند دگر