بابايم توى لاهيجان چايكارى داشت ، همه ى عمرش جان كنده بود و چندين هكتار باغ چاى فراهم كرده بود . به دار و درخت هايش عشق ميورزيد . هر وقت بهش تلفن ميكردم و ميگفتم : بابا ! چرا نميآيى آمريكا پيش من ؟ در جوابم ميگفت : پسر جان ! آخر اين دار و درخت هايم را چيكارش كنم ؟ انگار كه دار و درخت هايش را به كولش بسته بودند !!
بارى . مادام كه اين آقايان به حكومت نرسيده بودند و حكومت عدل الهى داير نشده بود ، پدرم يك چايكار موفق بود . وضع زندگى روبراهى داشت . خانه و زندگى داشت . بیست سی نفر توی مزارع ما کار میکردند و نان می خوردند . اما از روزى كه اين آقايان آمدند و بساط شان را پهن كردند باغات چاى مان هم يكى پس از ديگرى به امان خدا رها شدند . چرا ؟؟ چون چاى وارداتى ديگر محلى از اعراب براى چاى داخلى باقى نگذاشته بود .
من واقعا نميدانم در اين سی وچند سال گذشته چه بر سر چايكاران لاهيجان و لنگرود و رود سر و سياهكل و رامسر آمده است . فقط این را میدانم که حاصل رنجها و زحمات چندین دهساله پدرم دود شد و به آسمان رفت و حالا ملت ما فريادش به آسمان میرسد که : آقا ! ما گرسنه ايم . جنگ با امريكا و استكبار را بگذاريد براى بعد . فعلا شكم مان را سيركنيد
........