دنبال کننده ها

۳ آذر ۱۳۹۲



ماانقلاب کردیم یا انقلاب ما را !!؟؟

آقا ! خدا بسر شاهد است ما از سیاست و سیاست بازی چیزی نمیدانیم . فقط همین را میدانیم که سیاست قلمروی آدمهای بخو بریده زبان باز چاخان حقه باز بی چشم روی دروغگو است . حالا چار تا نویسنده و شاعر هم از روی ناچاری یا از روی سادگی و بلاهت وارد این عرصه شده اند بحث جداگانه ای است . خلاصه اینکه سیاست یعنی پدر سوختگی . باور نمیفرمایید ؟ به همین دور و بر خودتان نگاهی بیندازید . یکنفر آدمی که سرش به تنش بیارزد در این قلمروی پهناور سیاست پیدا میکنید ؟ همه شان یک مشت حقه باز چاخان بی اخلاق دروغگو هستند .
حالا چرا ما سر صبحی انگار که از دنده چپ پاشده باشیم یقه سیاست پیشگان را گرفته ایم ؟ راستش خودمان هم نمیدانیم . از همان دیشب که خبر توافق باصطلاح هسته ای را شنیده ایم مدام این شعر مرحوم اخوان ثالث توی ذهن مان تکرار میشود و هی قلقلک مان میدهد . گفتیم شما را هم در این صبح یکشنبه کمی قلقلک تان بدهیم :

ياد، آن زمان كه چندي از شور انقلابي
هرگز نبود يكدم در ديده خواب ما را !

تا مرگ شاه خائن نهضت ادامه دارد
گفتيم و از مسلسل آمد جواب ما را !

برديم ماديان ر ا از بهر فحل دادن
برعكس آرزوها ؛شد مستجاب ما را !

كوني و كله‌قندي داديم و بازگشتيم
ديگر نماند وامي از هيچ باب ما را

گر انقلاب اين است باري به ما بگوييد
ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را ؟!

۲۷ آبان ۱۳۹۲

چهار مغز !!

یک آقای افغان از من می پرسد : - شما چار مغز دارید ؟ 
میگویم : چهار مغز ؟ ما مغز مان کجا بود کاکو ؟! آنهم چهار تا !
می خندد و می گوید : منظورم این است که شما گردو هم می فروشید ؟؟
------
*دوستان افغان به گردو میگویند چار مغز 

آرزوهای بر باد رفته ....

آرزوهای بر باد رفته ....

* - پرویز شاپور میگفت : آدمها آرزوهای بر باد رفته مشترکی دارند .
- داشتم فکر میکردم اگر انقلاب نشده بود حالا در ایران بودم و توی باغات چای مان - پای شیطان کوه لاهیجان -  یک ویلای کوچولوی تر و تمیز ساخته بودم  و روزها میرفتم ماهیگیری و قایقرانی ؛  و شبها میآمدم کتاب میخواندم و کتاب مینوشتم !
انقلاب آمد و آرزوهایم بر باد رفت .
- داشتم به زندگی آقای شاهنشاه آریامهر فکر میکردم .
اگر انقلاب نشده بود حالا هفتاد و چند سالی داشت و توی یکی از ویلاهای شاهانه اش در رامسر و کیش و نوشهر  می نشست و آقا زاده اش هم شاهنشاه ایران شده بود و یک آرامگاه با شکوه نیز کنار آرامگاه پدرش برایش ساخته بودند و با نوه نتیجه هایش گل میگفت و گل می شنفت و ایران هم ایرانی نبود که حالا داریم .اما گاو آمد و خورد دفتر پارین را .....
می بینید ؟ می بینید من و آقای شاهنشاه آریامهر آرزوهای بر باد رفته مشترکی داریم ؟!!

- آدم گاهی چه فکرهایی میکند ها ؟؟!!

۲۴ آبان ۱۳۹۲

جواز ورود به بهشت ...!!!

بیچاره پیر مرد چه باور های عجیب و غریبی داشت . نماز می خواند . روزه میگرفت . مسجد میساخت . حج میرفت . آب انبار میساخت . برای امام حسین گریه میکرد . قربان صدقه دو طفلان مسلم میرفت . 
توی آن گرمای تابستان شیراز - صلات ظهر - پای پیاده از دروازه کازرون به خانه مان میآمد و حاضر نبود یک قران پول تاکسی بدهد . به بچه هایش هم یکشاهی نمیداد .
با چه شور و شوقی رفته بود به جمهوری اسلامی رای داده بود . 
میگفت : وصیت میکنم پس از مرگم  شناسنامه ام را توی تابوتم بگذارید !
میپرسیدم : چرا ؟ چرا توی تابوت ؟
میگفت : رای من به جمهوری اسلامی جواز ورودم به بهشت است !
دو سه سالی دیگر زنده نماند . شب خوابید و دیگر بیدار نشد .
به وصیت اش عمل کردیم . شناسنامه اش را توی تابوتش گذاشتیم تا به نکیر و منکر نشان بدهد و یکراست راهی بهشت بشود !
وصیت نامه اش اما ؛ فصل دیگری هم داشت . خانه و زندگی و پس انداز و دار و ندارش را به امام حسین بخشیده بود . گویا رشوه داده بود تا به بهشت برود .
بیچاره پیر مرد !  پسرش بیکار بود . نتوانسته بود حتی دیپلمش را بگیرد . آه نداشت  با ناله سودا کند .
راستی ؛ چرا امروز بیاد پیرمرد افتادم ؟ نمیدانم . 
پیر مرد پدر زن من بود .
نمیدانم به بهشت رسیده است یا نه ؟؟!!

۱۹ آبان ۱۳۹۲

شاهنشاه آریامهر و امام زمان ...!!

آقا ! این آقای شاهنشاه آریامهرمان هم - که الهی نور به قبرش ببارد - دست کمی از آقای عظما و احمدی نژاد و شرکاء نداشته ها ! میفرمایید نه ؟ پس بخوانید : 

......کمی پس از تاجگذاری پدرم ؛ دچار بیماری حصبه شدم و چند هفته با مرگ دست به گریبان بودم . در یکی از شب های بحرانی کسالتم ؛ مولای متقیان علی علیه السلام را به خواب دیدم در حالیکه شمشیر معروف خود ذوالفقار را در دامن داشت و در کنار من نشسته و در دست مبارکش جامی بود و بمن امر فرمود که مایعی که در جام بود بنوشم . من نیز اطاعت کردم و فردای آن روز تبم قطع شد و حالم بسرعت رو به بهبودی رفت ....
-----
.....در دوران کودکی تقریبا هر تابستان همراه خانواده خود به امامزاده داود میرفتیم .برای رسیدن به آن محل ناچار بودیم که راه پر پیچ و خم  و سراشیب  را پیاده یا با اسب طی کنیم  . در یکی از این سفر ها که من جلوی زین اسب یکی از خویشاوندان خود که سمت افسری داشت  نشسته بودم . ناگهان پای اسب لغزید و هر دو از اسب به زیر افتادیم . من که سبک تر بودم با سر بشدت روی سنگ سخت  و نا همواری پرت شدم و از حال رفتم .هنگامیکه بخود آمدم همراهان من از اینکه هیچگونه صدمه ای ندیده بودم  فوق العاده تعجب میکردند . ناچار برای آنها فاش کردم که در حین فرو افتادن از اسب ؛ حضرت ابوالفضل علیه السلام فرزند برومند علی علیه السلام ظاهر شد و مرا در هنگام سقوط گرفت و از مصدوم شدن مصون داشت !!
سومین واقعه ای که توجه مرا به عالم معنی بیش از پیش جلب نمود روزی روی داد که با مربی خود در حوالی کاخ سلطنتی سعد آباد قدم میزدم . در آن هنگام ناگهان مردی را با چهره ملکوتی دیدم که بر گرد عارضش هاله ای از نور - مانند صورتی که نقاشان غرب از عیسی بن مریم میسازند - نمایان بود . در آن  حین بمن الهام شد که با خاتم ائمه اطهار حضرت امام قائم روبرو هستم . مواجهه من با امام آخر زمان چند لحظه بیشتر بطول نینجامید که آن حضرت از نظر ناپدید شد !!!

( از یاد داشت های شاهنشاه آریامهر در کتاب ماموریت برای وطنم )
منبع : نگاهی به شاه - عباس میلانی - صفحه 39

۱۳ آبان ۱۳۹۲

هود رابین ...!!

حدود سی سال پیش ؛ زمانی که در بوئنوس آیرس زندگی میکردم ؛رفیقی آرژانتینی  داشتم که در یک شرکت بیمه کار میکرد . گاهی با هم میرفتیم شامی میخوردیم و جوک میگفتیم و می خندیدیم .
یک شب به من گفت : میدانی ما به وزیر دارایی مان چه میگوییم ؟ 
گفتم : نه !
گفت : هود رابین !
گفتم : رابین هود را شنیده بودیم اما هود رابین ؟؟
گفت : رابین هود از ثروتمندان میدزدید و به فقیران میداد ؛ اما آقای وزیر دارایی مان از فقیران می دزدد و به جیب ثروتمندان می ریزد .این است که اسمش را گذاشته ایم هود رابین !!
امروز پس از سی سال داشتم با خودم فکر میکردم ما چند تا هود رابین در ایران اسلام زده مان داریم ؟  

درتعريف انسان ....!!*
*- انسان ؛ موجودی است دو پا ؛ که دارای دو گونه اعتقاد است : يکی مخصوص زمانی است که وضعش روبراه است و کبکش خروس می خواند .و ديگری ويژه دورانی است که اوضاعش قمر در عقرب است . اين اعتقاد نوع دوم را “ مذهب “ ميگويند .
- انسان ؛ اساسا موجود مفيدی است .زيرا بعنوان سرباز به کام مرگ ميرود تا بهای سهام نفت را بالا ببرد .
- انسان ؛ موجود مفلوکی است که زير خروار ها خاک مدفون ميشود تا سود صاحبان معادن را افزايش بدهد .
*- انسان ؛ موجودی است که در کنار خوردن و خوابيدن و بچه پس انداختن ؛ عادت به شلوغ کردن و گوش ندادن به حرفهای ديگران دارد .از اين جهت شايد بهتر باشد انسان را بعنوان موجودی که هرگز به سخنان ديگران گوش نميدهد تعريف کرد . البته انسان اگر عاقل باشد اين کارش زياد هم غلط نيست ؛ زيرا اين روز ها حرفی که قابل شنيدن باشد زده نمی شود !
*- انسان ؛ چشم ديدن آنرا ندارد که همنوعش هم چيزی داشته باشد . بهمين خاطر است که قوانين را وضع کرده است .يعنی اگر انسان اجازه انجام عملی را نداشته باشد ديگران هم نبايد چنين اجازه ای داشته باشند !
*- انسانها به دو گروه مشخص قابل تقسيم اند :
يکی بخش نرينه – يعنی آقايان _ که مايل به تفکر نيست
و ديگری مادينه – يعنی عليا مخدرات – که قادر به تفکر نيست .
- انسان ؛ موجودی گياهخوار – گوشتخوار است .و البته در بسياری از مواقع از خوردن گوشت همنوعان خود هم خودداری نمی کند .
*- انسان ؛ موجودی سياسی است که دوست دارد همچون تکه خميری گلوله شده زندگی کند . هر گلوله ای از گلوله های غريبه متنفر است چون آنها گلوله های غريبه اند .او ضمنا از گلوله های خودی هم تنفر دارد . اين تنفر آخری را “ وطن پرستی “ ميگويند
- هر انسانی دارای يک جگر ؛ يک طحال ؛ يک ريه ؛ و يک پرچم است .تمامی اين چهار عنصر برای او اهميت حياتی دارند ؛ اما انسان هايی وجود دارند که جگر يا طحال ندارند و يا آنکه نصف ريه شان کار نمی کند ؛ اما انسان بدون پرچم اصلا وجود ندارد
*- انسان قادر است ناتوانی جنسی خود را به شکل های مختلف جبران کند !و برای اين کار ابزار مختلفی در اختيار دارد : مثل : گاو بازی ؛ آدمکشی ؛ ورزش ؛ و يا محاکمات قضايی
*- زمانی که انسان متوجه ميشود که ديگر نمی تواند کون مبارکش را تکان بدهد ؛ آنوقت تازه حکيم و فيلسوف و متدين ميشود . در اين زمان است که از چشيدن انگور های ترش جهان چشم می پوشد و اين کار را “ بازگشت درونی به خويش “ نام می نهد .
*- انسان ها وقتی پير ميشوند معمولا فراموش ميکنند که آنها نيز زمانی جوان بوده اند و يا فراموش ميکنند که ديگر پير شده اند . و جوانها هم قادر به درک اين واقعيت نيستند که آنها هم روزی پير خواهند شد .
*-انسان ؛ موجودی است که علاقه ای به مردن ندارد چون نمی داند بعد از مرگش بر سرش چه خواهد آمد .اما آنهايی هم که خيال ميکنند گويا ميدانند بعد از مرگ بر سر شان چه خواهد آمد ؛ مايل به مردن نيستند و می خواهند باز هم دوران پريشانی خود را کمی طولانی تر کنند . منظور از کمی البته تا ابد است
*- انسان موجودی است که شلوغ ميکند ؛ موسيقی بد ميسازد ؛ شعر های مزخرف ميسازد .و اجازه ميدهد که سگش شبانه روز پارس بکند .البته بعضی اوقات هم ساکت ميشود اما اين زمانی است که ديگر مرده است .
*- در کنار انسانها موجودات ديگری هم بنام ايرانی ها ؛ ساکسونی ها و امريکايی ها وجود دارند که بعدا به بيولوژی آنها خواهيم پرداخت .


*** از : الفبا

۳ آبان ۱۳۹۲

گاو

از یک آقای محترمی پرسیدند : شما از چه می ترسید ؟
گفت : گاو !
پرسیدند : گاو ؟؟ چرا ؟
گفت : هم زور دارد . هم دو تا شاخ دارد . عقل هم ندارد .
حالا حکایت ماست و این جمهوری نکبتی اسلامی .

۱ آبان ۱۳۹۲

قفلی که کلید ندارد ...!!

قفل در خانه مان خراب شده بود . خراب که نه ؛ سفت شده بود
گفتم : اگر روغنکاری اش بکنم درست میشود . رفتم توی گاراژ. سیصد تا قوطی و چهار صد تا جعبه را بهم زدم تا توانستم این روغن بی صاحب مانده را پیدا کنم .
آمدم با دقت و احتیاط جناب آقای قفل را روغنکاری کردم .خیال میکردم شاخ غول را شکسته ام ! اما نشان به آن نشانی که قفل خانه مان باز نشد که نشد !
دوباره رفتم توی گاراژ و سیصد تا جغبه را این ور  و آنور پرتاب کردم تا توانستم یک پیچ گوشتی پیدا کنم . با هزار زحمت پیچ گوشتی را پیدا کردم و قفل عزیز نازنین بد قلق را بازش کردم . هر چه نگاهش کردم دیدم از هیچ چیزش سر در نمی آورم . دوباره مقداری روغن توی سوراخ سنبه هاش ریختم و آمدم بگذارمش سر جای شان .  دو سه ساعت عرق ریزان و نا سزا گویان با این قفل بی صاحب شده ور رفتم اما خدا بسر شاهد است این آقای قفل را نتوانستم سر جایش بنشانم ! بالاش کردم ؛ پایین اش کردم . راستش کردم ؛ چپش کردم ؛ هر کاری کردم سر جایش نرفت که نرفت !
رفتم دست و بالم را که چرب و چیلی شده بود شستم و سوار ماشینم شدم و رفتم سر کار .
عصرش که از سر کار برگشتم دو باره رفتم سراغ این جناب قفل ! اما هر کاری کردم هیچ خاکی نتوانستم روی سر خودم بریزم .. ناچار عطای جناب آقای قفل را به لقایش بخشیدم و رفتم پی کار خودم . حالا قرار است یک آقای قفل ساز بیاید و این قفل بلا وارث را بگذارد سر جایش تا ما باشیم دیگر از این فضولی ها نکنیم !
امروز که توی محل کارم نشسته بودم با خودم گفتم : نکند طفلک این آقای پرزیدنت روحانی  - رییس جمهور حکومت هر دمبیل اسلامی - به درد ما مبتلا بشود ؟  نکند این طفلکی هیچکدام از این کلید هایش نتواند قفل های سنگین و رنگین این آقای عظما را باز کند ؟
ما که خودمان رفته ایم یک قفل ساز آورده ایم تا قفل خانه مان را درست کند ؛ آقای روحانی چطور ؟ نکند دولت امریکا میخواهد نقش همان قفل ساز را بازی کند ؟ الله اعلم بحقایق الامور .

۲۶ مهر ۱۳۹۲

سیگار کشیدی ؟؟

زنم می پرسد : سیگار کشیدی ؟ 
میگویم : سیگار ؟ نه والله !  ( البته دروغ میگویم .  تا چشمش را دور می بینم ؛ میروم گوشه دنجی و چند تا پک به سیگار میزنم و بعدش دست و دهانم را میشورم و کلی عطر و پودر بخودم میمالم و میآیم کنارش )
روی میز شام ؛ فرمان ملوکانه صادر میشود که : نمک نخوری ها !!
میگویم : چشم ! (اما همینکه می بینم حواسش جای دیگر است نمکدان را خالی میکنم روی غذایم ! )
میگوید : اگر با رفیقات رفتی رستورانی ؛ جایی ؛ عرق نخوری ها ! آنهم با این معده مافنگی ات !
میگویم : عرق ؟ من که نمی توانم عرق بخورم ! (البته دروغ میگویم ! وقتی با رفیقانم هستم عرق هم می خورم .! )
میگوید : سعی کن گوشت قرمز نخوری . کلسترول خونت خیلی بالاست !
میگویم : آی بچشم !( اما تا پایم به رستوران میرسد یک استیک فرد اعلا سفارش میدهم و میگویم گور بابای کلسترول !)

حالا که فهمیده اید این آقای گیله مرد توی چه انشر و منشری گیر کرده است اجازه بفرمایید داستانی برایتان تعریف کنم : 
یک بنده خدایی بود که از ترس زنش نه میتوانست ترشی بخورد . نه می توانست سیگار بکشد . نه می توانست شیرینی بخورد . نه می توانست دمی به خمره بزند . نه اجازه داشت گوشت بخورد . نه مجاز بود شوری بخورد .
بالاخره روزی از روزهای خدا ؛ این آقای محترم عمرش را داد بشما و غزل خدا حافظی را خواند و به آن دنیا پرکشید ( یا بقول آخوند ها ارتحال فرمود )
در آن دنیا روانه اش کردند به بهشت برین .وقتیکه وارد بهشت شد دید به به ! چه نعماتی !چه میوه هایی ! چه شراب های نابی ! چه غذاهایی ! چه فرشتگان خوش بر و رویی ! در جوی های بهشت بجای آب ؛ شیر و عسل و شراب روان است  !  هر گوشه ای را که نگاه میکرد پریرویی در حال ناز و غمزه و دلربایی بود .!
این آقای محترم وقتیکه این بساط عیش و نوش را فراهم دید ؛ شروع کرد به بد و بیراه گفتن به عیال مربوطه .
یکی پرسید : برای چه به زنت ناسزا میگویی ؟ مگر آن بیچاره چیکار کرده ؟ 
یارو جواب داد : اگر این فلان فلان شده نبود من سی سال پیش آمده بودم اینجا !
حالا حکایت ماست .