دنبال کننده ها
۱۰ آذر ۱۳۹۱
۹ آذر ۱۳۹۱
پرسه ای در ....
درازنای شب از چشم درد مندان پرس
تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی ؟
" سعدی "
هر که را در عقل نقصان اوفتاد
کار او فی الجمله آسان اوفتاد
" عطار "
هزار نقش بر آرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینه تصور ماست
" انوری "
آنچنان زی که بمیری برهی
نه چنان زی که بمیری برهند
" ؟ "
نهنگ آن به که با دریا ستیزد
ز آب خرد ماهی خرد خیزد
" نظامی "
ز دانا مویی ارزد یک جهانی
نیرزد صد سر نادان به نانی
" ناصر خسرو "
نی به هند است ایمن و نی در یمن
آنکه خصم اوست سایه ی خویشتن
" مولانا "
ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید
وان عیب که در ماست یکی صد گوید
ما آینه ایم ؛ هر که در ما نگرد
هر نیک و بدی که گوید از خود گوید
" ؟ "
۷ آذر ۱۳۹۱
رفاقت شاملو با جوان کبابی
یک دوره در خانهای در خیابان بهار روزی از هفته معمولاً دوشنبهها جمع میشدیم و دستور جلسه ادبیات و هنر بود... یک روز که من وارد خانه شدم دیدم جوانی که سر و وضع و نوع بیانش جور خاصی است، کنار شاملو نشسته و خیلی صمیمانه و بیتعارف با او اختلاط میکند. به صاحبخانه گفتم ماجرا چیست؟ آهسته به من گفت این جوان کبابی سر کوچه است. هر وقت شاملو میآید خانهی ما، از جلو دکان او رد میشود. وقتی برای ناهارمیروم کباب بخرم، از حال شاملو میپرسد. امروز که رفتم کباب بگیرم، دیدم میگوید: خوش دارم امروز مهمان من باشید... گوشت عالی گرفتهام و جگر تازه و این حرفها و میخواهم خودم آن را بیاورم. گفتم نمیشود. پرسید چرا؟ گفتم تو که شاعر و هنرمند نیستی آنجا همهاش این حرفهاست. اصلاً تو شاملو را میخواهی چه کنی، تا حالا شعرش را خواندهای؟ گفت من به شعرش چه کار دارم؟ من از آقایی او خیلی شنیدهام دلم میخواهد یکبا
ر در عمرم بنشینم کنار او. آنقدر اصرار کرد که من از رو رفتم. آمدم ماجرا را گفتم. شاملو بیمعطلی گفت چه ایراد دارد بگذار بیاید.
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزهای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف میکرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمیداشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعتهایش را آخر شبها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیتهای سیاسی طفره رفته بود و شوخچشمانه گفته بود نمیخواهم او را ببینم، با دیدن این آدمها تنم کهیر میزند، رفاقت بیشائبهاش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.
جواد مجابی ــ آینهی بامداد ــ ص 7ـ 216
شاملو یکی از ماجراهای خوشمزهای را که همیشه در چنته داشت با آب و تاب تعریف میکرد و من به جوان کبابی نگاه کردم که چشم از شاملو برنمیداشت.
یادم آمد که بارها شاملو گفته بود که بهترین ساعتهایش را آخر شبها در چاپخانه پای گارسه با کارگرها گذرانده و صفا کرده است. بعدها وقتی شنیدم از دیدار یکی از مهمترین شخصیتهای سیاسی طفره رفته بود و شوخچشمانه گفته بود نمیخواهم او را ببینم، با دیدن این آدمها تنم کهیر میزند، رفاقت بیشائبهاش با آن جوان برایم معنای بیشتری یافت.
جواد مجابی ــ آینهی بامداد ــ ص 7ـ 216
موش و شتر ......
مولانا در مثنوی معنوی شعر بسیار زیبایی دارد در حکایت موش و شتر که گویی تصویری است از ایران امروز ما .
داستان از اینقرار است که موشی مهار شتری را بدست میگیرد و شتابان راه می افتد تا به جویبار بزرگی میرسد .
مابقی داستان را از زبان مولانا بشنویم :
موشکی در کف مهار اشتری ....در ربود و شد روان او از مری
اشتر از چستی که با او شد روان ....موش غره شد که هستم پهلوان !
بر شتر زد پرتو اندیشه اش .... .گفت : بنمایم ترا ! تو باش خوش
تا بیامد بر لب جوی بزرگ .........کاندرو گشتی زبون هر شیر و گرگ
موش آنجا ایستاد و خشک گشت.. ..گفت اشتر ای رفیق کوه ودشت !
این توقف چیست ؟ حیرانی چرا ؟ .........پا بنه مردانه؛ اندر جو در آ !
تو قلاورزی و پیشاهنگ من .............در میان ره مباش و تن مزن !
گفت : این آب شگرف است و عمیق .. من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق !
گفت اشتر تا ببینم حد آب ......... پا در او بنهاد اشتر با شتاب
گفت : تا زانوست آب ای کور موش ...از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش ؟
گفت : مور تست ما را اژدهاست ....که ز زانو تا به زانو فرق هاست
گر تر تا زانو است ای پر هنر ....... مر مرا صد گز گذشت از فرق سر !
گفت : گستاخی مکن بار دگر ......... تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
تو مری با مثل خود موشان بکن .....با شتر مر موش را نبود سخن
گفت : توبه کردم از بهر خدا ......بگذران زین آب مهلک مر مرا ......
حالا دو سه دهه ای است که موشان اسلامی مهار شیران و شتران را بدست گرفته اند و شتابان بسوی نا کجا آباد روانه اند .
امروزی یا فردایی ؛ بر لب نهری ؛ جویباری ؛ رودخانه ای یا اقیانوسی خواهند رسید و نخواهند توانست تن به آب زنند و به ساحل امن و سلامت رسند ؛ آنگاه است که شیران ایران به فقیهان و سفیهان و پروار پروران پروار خواهند گفت :
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
و آن روز دیر نیست .
۱ آذر ۱۳۹۱
حق نشاید گفت جز زیر لحاف .....!!!
نامه ای را که می خوانید میرزا آقا خان نوری صدر اعظم ناصر الدین شاه - یعنی کسی که پس از قتل امیر کبیر بر کرسی نخست وزیری نشسته - به سلطان صاحبقران نوشته است :
"....هوا سرد است .ممکن است به وجود مبارک صدمه ای برسد . دو تا خانم بر دارید ببرید ارغونیه عیش بکنید . آنجا پشت کوه قاف است . هر شب متوالی عیش بفرمایید "
( نقل از : سیاستگران دوره قاجاریه - خان ملک ساسانی )
و این هم نامه ای است که میرزا تقی خان امیر کبیر به ناصر الدین شاه نوشته است :
" .... با این طفره ها و امروز و فردا کردن و از کار گریختن در ایران به این هرزگی ؛ حکما نمی توان سلطنت کرد . گیرم من ناخوش یا مردم . فدای خاکپای همایون . شما باید سلطنت بکنید یا نه ؟
اگر شما باید سلطنت بکنید بسم الله ؛ چرا طفره میزنید ؟
موافق قاعده کل عالم ؛ پادشاهان سابق چنان نبوده که همگی در سن سی ساله و چهل ساله به تخت نشسته باشند . در ده سالگی نشستند و سی چهل سال در کمال پاکیزگی پادشاهی کردند .
هر روز از حال شهر چرا خبر دار نمی شوید که چه واقع میشود و بعد از استحضار چه حکم میفرمایند ؟ از در خانه {دربار }و مردم و اوضاع چه خبر میشوید و چه حکم میفرمایید ؟ قورخانه و توپخانه که بایست به استراباد برود رفت یا نه ؟ قشون که در این شهر است و سر کرده های آنها چه وقت خواهند رفت ؟ و از حال هر فوج دائم خبر دار شدید ؟
و همچنین بنده نا خوشم و گیرم هیچ خوب نشدم .شما نباید دست از کار خود بر دارید یا دائم محتاج به وجود یک بنده ای باشید .
اگر چه جسارت است اما ناچار عرض کردم .باقی الامر همایون ( همان منبع )
و دیدیم که به فرمان همین سلطان صاحبقران ؛ امیر کبیر را در حمام فین کاشان رگ زدند و جانش را گرفتند . بنا بر این باید حق را به آن شاعری داد که فرمود : حق نشاید گفت جز زیر لحاف ....
۳۰ آبان ۱۳۹۱
|
۲۷ آبان ۱۳۹۱
چرا عاشورا ...!!
آیین عاشورا در ایران امروز آینهای است برای دیدن بیماریهای مهم یک فرهنگ: غلّو و اغراق، خرجهای کلان بازاریان و ثروتمندان در جامعهای فقیر و درمانده، بهرهکشیهای سیاسی از اعتقادات توده، دولتی شدن فرهنگ و دین، عوامزدگی فزایندهی روحانیان، شکاف اجتماعیِ روز به روز عمیقشونده میان جامعهی دینداران و جامعهی دینگریزان و دینزدگان، غمپروری و قربانیستایی و سرانجام جامعهای شتابان و چرخان در گرداب انحطاط اخلاقی و اجتماعی. فربه شدن آیین عاشورا نشان میدهد که مردم ایران بهترین بیان فرهنگی خود را در سلطنتِ اندوه مییابند.
۲۶ آبان ۱۳۹۱
ایهاالناس بنده ملایم .....
www.gilehmard.com
خدا به سر شاهد است ما در اين عمر کوتاه مان هزار جور گناه کبيره و صغيره و نيمه کبيره مرتکب شده ايم ! به همين خاطر است که وقتی صحبت از صحرای محشر و روز صد هزار سال و نميدانم پل صراط و مار غاشيه و اينجور چيز ها به ميان ميآيد چهار ستون بدن مان - بی ادبی نشود - مثل خايه حلاج ميلرزد و می ترسيم اگر در آن دنيا حساب و کتابی در کار باشد کنده نيمسوز توی ماتحت مبارک مان فرو بکنند! اما بينی و بين الله ؛ ما تا امروز اگر هزار جور گناه و معصيت کرده ايم ؛ غير از همان يکی دو بيت شعری که چهل و چند سال پيش برای دختر همسايه مان سروده بوديم ؛ نه شعری گفته ايم و نه خواسته ايم در سلک شاعران در بياييم . اما نميدانيم چرا امروز وقتيکه توی بزرگراه شماره هشتاد رانندگی ميکرديم و راهی سانفرانسيسکو بوديم؛ يکهو طبع شعرمان گل کرد و تا به سانفرانسيسکو برسيم نه تنها مرتکب يک قصيده بالا بلند شديم بلکه تا آمديم به خودمان بجنبيم ديديم ای دل غافل ؛ قصيده بالا بلند مان بجای اينکه در وصف چاه زنخدان و ابروی کمانی يار و گيسوی کمند آسای دلدار خيالی مان باشد ؛ شده است هجو نامه ای در باره اعليحضرت همايونی رهبر مغظم آ سيد علی آقای روضه خوان!!
حالا اگر می بينيد شعر مان صد تا دست انداز و چاله چوله دارد خودتان با بزرگواری خودتان ببخشاييد و يادتان باشد که از قديم نديم ها گفته اند: ز آب خرد ماهی خرد خيزد .
فعلا چند بيتی از اين قصيده بالا بلند را منباب خالی نبودن عريضه اينجا ميگذاريم و شما هم می توانيد آستين هايتان را بالا بزنيد و با افزودن بيت های تازه ای آنرا کامل بفرماييد . به کاه و کنگر کسی ضرر نمی زند که؟ ميزند؟؟ پس بفرماييد.
ايها الناس ؛ بنده آقايم!
روضه خوانم ؛ فقيه و ملايم
پدرم نيز روضه خوان بوده ست
روضه خوان اند جد و آبايم
نکبت الدوله زمانه منم
می چکد نکبت از سر و پايم
پيش از اينها ؛ علی گدا بودم
رهبرم ؛ مفتی ام ؛ شهنشايم
تشنه خون و نشئه ترياک
بول و غايط بود سرا پايم.
شيخکی بوده ام به قم اندر
کهنه دزدی ؛ هماره رسوايم
خانه ام بوده دخمه ای ؛ اکنون
صاحب تخت و قصر و ويلايم
دوستدار نجات اسلامم
دشمن شاه و مير و کسرايم
من و اکبر ؛ دو يار غار هستيم
نيست با کوسه هيچ دعوايم
ميخورم خون و ميکشم ترياک
اين دو هستند دين و دنيايم
در "اوين "خون خلق ميريزم
من نه ملا ؛ که مار کبرايم
گيله مرد ار چه هجو ما گويد
گو بگو ؛ نيست هيچ پروايم
من اگر چه " ولی امر " شدم
در دل دوزخ است ماوايم ...
خدا به سر شاهد است ما در اين عمر کوتاه مان هزار جور گناه کبيره و صغيره و نيمه کبيره مرتکب شده ايم ! به همين خاطر است که وقتی صحبت از صحرای محشر و روز صد هزار سال و نميدانم پل صراط و مار غاشيه و اينجور چيز ها به ميان ميآيد چهار ستون بدن مان - بی ادبی نشود - مثل خايه حلاج ميلرزد و می ترسيم اگر در آن دنيا حساب و کتابی در کار باشد کنده نيمسوز توی ماتحت مبارک مان فرو بکنند! اما بينی و بين الله ؛ ما تا امروز اگر هزار جور گناه و معصيت کرده ايم ؛ غير از همان يکی دو بيت شعری که چهل و چند سال پيش برای دختر همسايه مان سروده بوديم ؛ نه شعری گفته ايم و نه خواسته ايم در سلک شاعران در بياييم . اما نميدانيم چرا امروز وقتيکه توی بزرگراه شماره هشتاد رانندگی ميکرديم و راهی سانفرانسيسکو بوديم؛ يکهو طبع شعرمان گل کرد و تا به سانفرانسيسکو برسيم نه تنها مرتکب يک قصيده بالا بلند شديم بلکه تا آمديم به خودمان بجنبيم ديديم ای دل غافل ؛ قصيده بالا بلند مان بجای اينکه در وصف چاه زنخدان و ابروی کمانی يار و گيسوی کمند آسای دلدار خيالی مان باشد ؛ شده است هجو نامه ای در باره اعليحضرت همايونی رهبر مغظم آ سيد علی آقای روضه خوان!!
حالا اگر می بينيد شعر مان صد تا دست انداز و چاله چوله دارد خودتان با بزرگواری خودتان ببخشاييد و يادتان باشد که از قديم نديم ها گفته اند: ز آب خرد ماهی خرد خيزد .
فعلا چند بيتی از اين قصيده بالا بلند را منباب خالی نبودن عريضه اينجا ميگذاريم و شما هم می توانيد آستين هايتان را بالا بزنيد و با افزودن بيت های تازه ای آنرا کامل بفرماييد . به کاه و کنگر کسی ضرر نمی زند که؟ ميزند؟؟ پس بفرماييد.
ايها الناس ؛ بنده آقايم!
روضه خوانم ؛ فقيه و ملايم
پدرم نيز روضه خوان بوده ست
روضه خوان اند جد و آبايم
نکبت الدوله زمانه منم
می چکد نکبت از سر و پايم
پيش از اينها ؛ علی گدا بودم
رهبرم ؛ مفتی ام ؛ شهنشايم
تشنه خون و نشئه ترياک
بول و غايط بود سرا پايم.
شيخکی بوده ام به قم اندر
کهنه دزدی ؛ هماره رسوايم
خانه ام بوده دخمه ای ؛ اکنون
صاحب تخت و قصر و ويلايم
دوستدار نجات اسلامم
دشمن شاه و مير و کسرايم
من و اکبر ؛ دو يار غار هستيم
نيست با کوسه هيچ دعوايم
ميخورم خون و ميکشم ترياک
اين دو هستند دين و دنيايم
در "اوين "خون خلق ميريزم
من نه ملا ؛ که مار کبرايم
گيله مرد ار چه هجو ما گويد
گو بگو ؛ نيست هيچ پروايم
من اگر چه " ولی امر " شدم
در دل دوزخ است ماوايم ...
۱۷ آبان ۱۳۹۱
۱۶ آبان ۱۳۹۱
چه جنگلی ....؟؟
توى ماشين ، به اخبار راديو گوش مى دهم ، خبرهاى عجايب و غرايبى دارد ، همه اش در باره ى قتل و جنگ و تجاوز جنسي و آدمكشى است ... و انگار نه انگار كه توى مملكت ولنگ و وازى مثل امريكا ، بغير از دزدى و آدمكشى اتفاق هاى ديگرى هم
توى ماشين ، به اخبار راديو گوش مى دهم ، خبرهاى عجايب و غرايبى دارد ، همه اش در باره ى قتل و جنگ و تجاوز جنسي و آدمكشى است ... و انگار نه انگار كه توى مملكت ولنگ و وازى مثل امريكا ، بغير از دزدى و آدمكشى اتفاق هاى ديگرى هم
مى افتد .
مى خواهم به موسيقى گوش بدهم ، اما آنقدر به نوارهاى موسيقى سنتى گوش داده ام كه ديگر خودم خسته شده ام . پسرم وقتى كه مى خواهد با ما به مهمانى يى جايي بيايد دو تا شرط مى گذارد : شرط اولش اين است كه ما توى ماشين ، " شجريان " گوش ندهيم ! و شجريان را هم مى گويد شاجاريان !. و شرط دومش اينكه : به رستوران ايرانى نرويم ! از موسيقى ايرانى چيزى نمى فهمد و غذاى رستوران هاى ايرانى را دوست نمى دارد .
بارى . مى خواهم موزيك گوش كنم اما احساس مي كنم تمايل بيشترى براى شنيدن خبر ها دارم . خبرها را به دقت گوش مى دهم : از جنگ در افغانستان مى گويد ، از كشتارمردم سوریه مي گويد . از زلزله و طوفان و خرابى و ويرانى مى گويد . از کشمگش های پایان ناپذیر دموكرات ها و جمهوري خواهان مى گويد . از شكنجه و قتل دخترى هشت ساله به دست مردى بيمار مى گويد. از مادرى مى گويد كه پنج تن از فرزندان خود را در وان حمام خفه كرده است تا آنها را روانه ى بهشت كند ! . از دستگيرى مردى مى گويد كه گويا تا كنون چهل و چند زن را سر بريده است ! ......
در ميان خبر ها ، خبرى توجه ام را جلب مى كند : آقايي در شرق امريكا -يادم نيست كدام شهر و كدام ايالت - نيمه شب ، سه تن را به گلوله مى بندد ، بعد تن آش و لاش آنها را مى اندازد توى ماشين خودش و مى بردشان بيمارستان تا بلكه از مرگ نجات شان بدهد !! اما هر سه تاشان در بين راه جان مى دهند ....
به خودم مى گويم : آدميزاد چه موجود شگفت انگيزى است ؟ هم مى تواند با فرشتگان پهلو بزند و هم مى تواند ديو و دد و درنده خوى و
آدمخوار باشد ، و چه جنگلى است اين دنياى ما ...!!!؟؟
حافظ ، خطاب به انسان مى فرمايد :
....كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين ......نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
ترا ز كنگره ى عرش مى زنند صفير .....ندانمت كه در اين دامگه چت افتاده ست ؟....
اما غزالى مى گويد : خونخوار تر از نوع بشر جانورى نيست !!
مى خواهم به موسيقى گوش بدهم ، اما آنقدر به نوارهاى موسيقى سنتى گوش داده ام كه ديگر خودم خسته شده ام . پسرم وقتى كه مى خواهد با ما به مهمانى يى جايي بيايد دو تا شرط مى گذارد : شرط اولش اين است كه ما توى ماشين ، " شجريان " گوش ندهيم ! و شجريان را هم مى گويد شاجاريان !. و شرط دومش اينكه : به رستوران ايرانى نرويم ! از موسيقى ايرانى چيزى نمى فهمد و غذاى رستوران هاى ايرانى را دوست نمى دارد .
بارى . مى خواهم موزيك گوش كنم اما احساس مي كنم تمايل بيشترى براى شنيدن خبر ها دارم . خبرها را به دقت گوش مى دهم : از جنگ در افغانستان مى گويد ، از كشتارمردم سوریه مي گويد . از زلزله و طوفان و خرابى و ويرانى مى گويد . از کشمگش های پایان ناپذیر دموكرات ها و جمهوري خواهان مى گويد . از شكنجه و قتل دخترى هشت ساله به دست مردى بيمار مى گويد. از مادرى مى گويد كه پنج تن از فرزندان خود را در وان حمام خفه كرده است تا آنها را روانه ى بهشت كند ! . از دستگيرى مردى مى گويد كه گويا تا كنون چهل و چند زن را سر بريده است ! ......
در ميان خبر ها ، خبرى توجه ام را جلب مى كند : آقايي در شرق امريكا -يادم نيست كدام شهر و كدام ايالت - نيمه شب ، سه تن را به گلوله مى بندد ، بعد تن آش و لاش آنها را مى اندازد توى ماشين خودش و مى بردشان بيمارستان تا بلكه از مرگ نجات شان بدهد !! اما هر سه تاشان در بين راه جان مى دهند ....
به خودم مى گويم : آدميزاد چه موجود شگفت انگيزى است ؟ هم مى تواند با فرشتگان پهلو بزند و هم مى تواند ديو و دد و درنده خوى و
آدمخوار باشد ، و چه جنگلى است اين دنياى ما ...!!!؟؟
حافظ ، خطاب به انسان مى فرمايد :
....كه اى بلند نظر شاهباز سدره نشين ......نشيمن تو نه اين كنج محنت آباد است
ترا ز كنگره ى عرش مى زنند صفير .....ندانمت كه در اين دامگه چت افتاده ست ؟....
اما غزالى مى گويد : خونخوار تر از نوع بشر جانورى نيست !!
-
آن قدیم ندیم ها ؛ در دوره آن خدا بیامرز _ یعنی زمانی که همین آ سید علی گدای روضه خوان دو زار میگرفت و بالای منبر سر امام حسین را می برید و...
-
دوازده سال از خاموشی دوست شاعرم - ابوالحسن ملک - گذشته است . با ياد اين طنز پرداز ميهن مان ؛ يکی از سروده هايش را برای تان نقل می کنم . : تص...
-
لوطی پای نقاره می پرسد : آقای گیله مرد ! میشود بفرمایید شما چیکاره هستید ؟ میگوییم: سرنا چی کم بود یکی هم از غوغه آمد ؟برای چه میخواهی ...