دار الخرافه!
www.gilehmard.com
آقا! ما اسم تهران خودمان را گذاشته ایم دار الخرافه! راستش باید میگفتیم دار الخلافه؛ اما از آنجا که از در و دیوار مملکت مان خرافه فرو میبارد بهتر آن دیدیم که نام دار الخلافه اسلامی این آقایان را بگذاریم دار الخرافه!
دار الخرافه؛ جایی است که یک آقای روضه خوان سید اولاد پیغمبری یکباره یابو ورش داشته است و خیال میکند حضرت باریتعالی به ایشان اختیار تام و تمام داده است برای عالم و آدم خط و نشان بکشند و پیر و جوان و خرد و کلان را دم کوره خورشید کباب بفرمایند.
عر و تيز هاى رهبر معظم انقلاب عليه امريكا، و شعر و شعار هايى كه از پا منبرى خوانهاى مسجد سپهسالارگرفته تا گور کن های فلان قبرستان در غوز آباد عليه ايالات متحده ميدهند، مرا به ياد يك ماجراى تاريخى انداخت كه اگر چه بيش از دويست سال از آن ميگذرد، اما انگار تكرار دوباره ى تاريخ ، منتهى در زمان و زمانه ای دیگر است. اجازه بدهيد تاريخ را با هم ورق بزنيم تا ببينيم چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت كرده اند و چه ابلهانى بر مملكت و ملت ما حكومت ميكنند:
...در جنگ دوم ايران و روس ، وقتى قشون روس به تبريز وارد شد و مصمم بود به سمت ميانه حركت كند ، دولت ايران خود را در تنگناى عجيبى ديد و ناچار شد شرايط صلحى را كه دولت تزارى روس تحميل ميكرد بپذيرد.
فتحعلى شاه براى اعلان ختم جنگ و تصميم دولت به بستن پيمان آشتى، بزرگان و مشايخ و آيت الله هاى دربارى را جمع كرد و خود بر تخت شاهى جلوس فرمود و خطاب به حاضران گفت:
"اگر ما امر دهيم كه ايلات جنوب با ايلات شمال همراهى كنند و يكمرتبه بر روس منحوس بتازند و دمار از روزگار اين قوم بى ايمان بر آرند چه پيش خواهد آمد؟"
حاضران، تعظيم سجود مانندى كرده و گفتند: واى به حال روس! واى به حال روس!!
شاه مجددا پرسيد: "اگر فرمان قضا جريان ما، شرفصدور يابد كه قشون خراسان با قشون آذربايجان يكى شود، و تواما بر اين گروه بى دين حمله كنند چطور؟؟"
جواب عرض شد: " واى به حال روس ! واى به حال روس!"
اعليحضرت پرسش را تكرار كرده فرمود: "اگر توپچى هاى خمسه را به كمك توپچى هاى مراغه بفرستيم و امر دهيم كه با توپ هاى خود تمام دار و ديار اين كفار را با خاك يكسان كنند چه خواهد شد؟"
باز جواب " واى به حال روس! واى به حال روس" تكرار شد.
شاه كه تا اين وقت روى تخت نشسته ، پشت به دو عدد متكاى مرواريد دوز داده بود، ناگهان درياى غضب ملوكانه به جوش آمد، روى دو كنده ى زانو بلند شد، شمشير خود را به اندازه ى يك وجب از غلاف بيرون كشيد و اين ابيات را كه البته زاده ى افكار خود او بود به لحن حماسى و با صداى بلند خواندن گرفت:
كشم شمشير مينايى ... كه شير از بيشه بگريزد
زنم بر فرق پسكيويچ ....كه دود از پطر بر خيزد...
در اين هنگام، مخاطب سلام با دو نفر كه در سمت راست و چپ اش ايستاده بودند خود را به پايه ى تخت قبله ى عالم رسانده به خاك افتاده و گفتند:
"قربان ! مكش ..! مكش ..! مكش كه عالم زير و رو خواهد شد!"
شاه پس از لحظه اى سكوت گفت:
"حالا كه اينطور صلاح ميدانيد ما هم دستور ميدهيم با اين قوم بى دين، كار را به مسالمت ختم كنند"
باز اين چند نفر به خاك افتادند و تشكرات خود را از طرف تمام بنى نوع انسان كه اعليحضرت به آنها رحم كرده و شمشير مبارك را از غلاف نكشيده اند تقديم پيشگاه قبله ى عالم نمودند و شاه با كمال تغير از جا بر خاست و رفت كه دستور صلح را به فرزندى - نايب السلطنه -- بدهد. و اين همان صلحى است كه به موجب آن هفده شهر قفقاز از پيكر ايران جدا شد و به روسيه ى تزارى واگذار شد!
راستى، اين ماجرا شما را بياد "بعضى از اين آقايان" نمى اندازد كه براى شيطان بزرگ خط و نشان ميكشند و مى خواهند پوزه اش را به خاك بمالند؟!