دنبال کننده ها

۱۰ فروردین ۱۳۹۱


خواجه اى ، غلام خود را به بازار فرستاد كه انگور و انار و انجير و خرما بيارد . غلام برفت و بعد از مدتى مديد كه خواجه انتظار بسيار كشيد همين انگور تنها آورد .
خواجه ، غلام را به شدت مجازات كرد و گفت : چون تو را به يك كار فرستم ، بايد كه " چندين " كار بسازى و زود بيايي ، و اكنون كه به چند ين كارت فرستاده ام پس از مدتى باز آمده اى و همين يك كار را ساخته اى ؟
بعد از آن ، به چند روز ، خواجه بيمار شد . غلام را گفت : برو ، طبيبى بر سر من آ ر .
غلام رفت و زود باز آمد ، و چندين كس همراه آورد !
خواجه گفت : اين جمع كثير چه كسانند ؟
گفت : اى خواجه ! در آن روز كه مرا مجازات كردى ، فرمودى كه چون ترا يك كار فرمايم ، بايد كه چندين كار بسازى و زود باز آيي ! اكنون رفته ام و طبيبى آورده ام كه ترا علاج كند ، و مطربى آورده ام كه اگر صحت يابى براى تو ترانه سازد و نغمه پردازد ! ، و غسالى آورده ام كه اگر بميرى تو را بشويد ! و نوحه گرى آورده ام كه در تعزيت تو نوحه كند ! و موذنى آورده ام كه نماز جنازه كند ! . و حفارى آورده ام كه گور تو بكند ! و حافظ قرآنى آورده ام كه بر سر گورت ختمى كند ! . و اينهمه كار به يكباراز براى تو ساخته ام ...!!!

از کتاب " لطایف الطوایف "

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر